پسرها و قاتلین.(12)

من در این شب در مهمانخانه نزدیک درب آشپزخانه مینشینم. پدرم در جمع شهروندان و کارمندان در انتهای دیگر مهمانخانه نشسته بود. آرایشگر در کنار میز ایستاده و در گفتگوی آنها شرکت داشت. پدرم در این شب بخصوص سرزنده بود. او از نبردی در یک دهکده تعریف میکرد که نامش را چون ایتالیائی به گوش میرسید فراموش کردهام. من فکر نمیکنم داستانهائی را که پدرم از جنگ تعریف میکرد ساختگی باشند، خیلی بیشتر، فکر میکنم که او آنها را در طول خدمت از افسرانی که این جنگها را واقعاً تجربه کرده بودهاند شنیده است. زیرا من فکر نمیکنم پدرم به اندازه کافی دارای فانتزی و قدرت خیال بافی برای اختراع چنین تعریفهائی بوده است. فقط تزئینهای گستاخانه داستانهایش و همچنین جا زدن خویش بعنوان قهرمان ماجرای جنگ از خود او بود. آرایشگر همیشه با دقت فراوان به داستانهای پدرم گوش میسپرد و به نظر میآمد که کشف کوچکترین اشتباه در داستان باعث لذت او میشود تا به این وسیله در هنگام پرسش به بررسی تناقضات بپردازد و آنها را هنگامیکه برای پدرم دیگر راه فراری باقی نمیماند خودش توضیح دهد.

هنگامیکه من داخل مهمانخانه گشتم پدرم در حال تعریف کردن بود.

"ما آرام دراز کشیده و فکر میکردیم امشب را به پایان خواهیم رساند. حمله به گورستان در روز قبل بیست و پنج کشته و سی و هفت مجروح برایمان هزینه داشت. بیست و پنج کشته کم نیست. وضع بعضی از مجروحین خیلی بد بود، تمام پای بعضیها قطع شده بود. آقایان عزیز! سربازها در زیر دستهایم در اثر خونریزی میمردند!"

آرایشگر میپرسد: "به چه کسی؟"

"من گفتم در اثر خونریزی در زیر دستهایم میمردند."

آرایشگر میپرسد: "جناب ژنرال، پس پزشک کجا بود؟ بزدل حتماً ...!"

پدرم دچار خشم میگردد.

"بزدل؟ چه کسی آنجا بزدل بود؟ همیشه آماده بودم! من زخمیها را هرگز تنها نگذاشتم!"

آرایشگر با تأکید میگوید: "آقای ژنرال!"

به نظر میآمد پدرم احساس کرد که باید جائی اشتباهی رخ داده باشد، بدون آنکه بداند در چه چیزی. او غیر قابل فهم، خجالت زده و همزمان درمانده به آرایشگر نگاه میکرد. بعد انگار که خستگی بزرگی بر او مستولی شده باشد در هم فرو رفت و مانند گیجها گفت:

"بله، بله!"

حالا دوباره آرایشگر میگوید: "جناب ژنرال، اجازه میخواهم چیزی را توضیح دهم. من شنیدهام که جناب ژنرال در تمام جنگ‎‎‎‎‎‎‎‎‎ها چنان با سربازها دوست بودهاند که آنها افتخار میکردند به دستور شما به دل دشمن بزنند، و اینکه جناب ژنرال اگر ضروری میگشت اغلب خودشان به پانسمان زخمیها میپرداختند."

پدرم دوباره خود را راست میسازد.

"بله آقایان عزیز، اینطور بود. من خودم مجروحین را پانسمان میکردم. خودم. بسیار خب، داشتم چی تعریف میکردم؟"

"شما در یک سنگر دراز کشیده بودید. روز قبل در حمله به گورستان هزینه بسیار دادید. شما فکر میکردید که این شب را به صبح خواهید رساند ..."

"آقایان عزیز، ما در سنگر دراز کشیده بودیم. روبرویمان دهکده قرار داشت و از سمت چپ و راست دشمن در حال پیشروی بود. برای احتیاط مأمورین گشت تعیین میکنم، آقایان عزیز، افسران را مأمور این کار میکنم تا به سمت اطراف دهکده پیشروی کنند. آقایان، آدم باید همیشه مراقب باشد. من شما را از بی دقتی و همچنین از خستگی بر حذر میدارم. من مواردی دیدهام که تمام لشگر بخاطر عدم احتیاط و بخاطر اشتباه یک سواره نظام صد نفره به فرماندهی افسری بی باک نابود گشتهاند. با احترام به آقایان عزیز! احتیاط از مهمترین فضائل فرماندهیست. البته پس از خونسردی و شجاعت. گشتیها به من گزارش میدهند: دشمن اطراف دهکده را تسخیر نکرده. بعد از آن به گشتیها دستور میدهم، پراکنده بشید، پراکنده بشید. آقایان عزیز، پیشروی کردن تا وسط دهکده، آنجا تا صبح زود استقامت به خرج دادن، حوادث را گزارش کردن و در سپیده دم دهکده را تسخیر کردن مهم است. من خودم فکر میکنم: حالا روحت را به خدا بسپار، تو هفده شب نخوابیدهای، شب بخیر! اوهو! از سرهنگ پیام میرسد. دوستم سرهنگ کوپال Kopal، آقایان عزیز! از دوست و رئیسم. در تمزور Temesvar بعنوان ستوان هر روز با او بیلیارد بازی میکردم، بر سر مبلغ یک کرویسر Kreuzer برای هر ده امتیاز. بعد او را در پنجاه و پنج سالگی بعنوان سروان در مانتوآ Mantua دوباره دیدم، این جنگجوی پیر را. بله اینطور بود. و اما گزارش: سرهنگ کوپال بخاطر درد معده بیمار گشته بود. فرماندهی گردان را به عهده من گذارده و از من خواهش کرده بود وقتی موقعیت آرام گشت او را عیادت کنم. من جواب میدهم: جناب سرهنگ، من فرماندهی گردان تفنگداران را به عهده گرفتم. من بعنوان مرده گردان را ترک میکنم اما به عیادت بیماران نمیروم. بله آقایان عزیز، وقتی سرهنگ کوپال گزارش را میخواند اشگ از چشمانش جاری میشود و میگوید: <یک سرباز! الگوی یک سرباز! خدا او را برای ارتش حفظ کند!>"

آرایشگر میگوید: "جناب ژنرال، من با احترام اجازه میخواهم که حرفتان را قطع کنم. من اما شنیدهام که جناب ژنرال همراه هنگ آلتـاشتراهمبرگ Alt-Starhemberg در جنگ با ایتالیائیها شرکت داشتند!"

پدرم جواب میدهد: "بله البته. من بعنوان افسری جوان مأمور حمل پرچم پیرمرد محترم آلتـاشتراهمبرگ در جبهههای جنگ و هنگام حملات بودم و با جانم از آن محافظت میکردم!"

آرایشگر دوباره میگوید: "جناب ژنرال، معذرت میخواهم، اما من نمیفهمم ..."

او حرفش را قطع و تعظیم بلند بالائی میکند. مرد غریبه وارد گشته بود و با تکان کوتاه سر جواب تعظیم مرد قوزدار را میدهد. او گوشهای در کنار میزی که مانند میز من از جمع افراد به دور پدرم دور بود مینشیند و سفارش شام میدهد، که فوری برایش آورده میشود. گفتگو در کنار میز پدرم قطع شده بود، همه کنجکاوانه به مرد غریبه نگاه میکردند. پدرم قوز کرده آنجا نشسته بود، طوریکه انگار میخواهد خودش را در پشت دیگران از مرد غریبه مخفی سازد. مرد غریبه اما به مردان حاضر در مهمانخانه کاملاً بی توجه بود. فقط یک بار نگاهش را بالا میآورد و برای یک لحظه به سمت میز پدرم تفتیش کنان مینگرد. و آن هنگامی بود که آرایشگر در حالیکه با بالا بردن صدایش به ویژه بر عنوانی که با آن پدرم را مینامید تأکید میکرد میگفت: "جناب ژنرال، معذرت میخواهم، اما من نمیفهمم ..."

پدرم اما سکوت میکند و بیشتر خود را مچاله میسازد.

مرد غریبه سریع غذایش را میخورد، از جا بلند میشود و سالن را ترک میکند. آرایشگر دوباره چاکرانه از او خداحافظی میکند. من هم بلند میشوم و میروم.

قطعاً انسانهای زیادی وجود دارند و البته همینطور تعداد زیادی سربازهای سالخورده، و مطمئناً وصف آنها اغلب به اندازه کافی و بهتر از من ممکن است توسط نویسندگانی انجام گیرد، توسط انسانهائی که رضایت یک میل مرموز را در این مییابند که دیگران را توسط اختراع داستانهای غیر حقیقیای که در حقیقی بودنشان هیچ شکی را تاب نمیآورند و میخواهند خودشان بی چون و چرا آنها را باور کنند به شگفتی وادارند. من نمیدانم سر منشاء این میل چیست، که آیا مشروب الکلی یا یک استعداد بیمار دلیل آن میباشد، و من فاقد دانش و تجربه کافیام که بتوانم این پدیده را عمیقاً بررسی کنم. اما من فکر میکنم که پدرم این نقشهائی را که اغلب تعریف میکرد کاملاً از رمانها و نمایشنامهها اقتباس نمیکرده، زیرا که همه میتوانستند فرصتی برای خواندن یکی یا تعدادی از این رمانها را داشته باشند. من مایلم این مردم را <دروغگوهای داوطلب> بنامم، زیرا چیزی آنها را بجز میل خودشان به دروغ بافتن مجبور نمیسازد، و پدرم را یک <دروغگو اجباری> مینامم، یک دروغگو از سر ضعف، یک دروغگوی شرمگین، دروغگوئی که نه برای نقش مضحک یک نمایش خندهدار، بلکه بیشتر یک نمایش غم انگیز مناسب میباشد. پدرم در دامی که مرد قوزدار با حیله گری تمام جلوی پایش گذارد گرفتار گشته بود. او راه نجاتی بجز دروغی که خود را ناخواسته و با اکراه و شرم در قلب تسلیمش ساخته بود نمیدید تا به آسایش برسد. من احساس میکنم که این شرم با وجود تلاشی که او میکرد تا آن را توسط الکل بدست فراموشی بسپرد اما هنوز هم سینهاش را میسوزاند، حتی زمانیکه خود را کاملا در دروغهایش گم میساخت، انگار وحشتی که دیدن یک غریبه در او ایجاد میکرد چیزی بجز همان شرم نمیباشد، شرمی که همراه با آگاهی نامشخصی از گناه او را به خاطر فاش گشتن مجدد ننگی که به بار آورده بود در برابر یک انسان جدید میترساند.
آدم از من خواهد پرسید چرا من آن زمان پدرم را از سرنوشتی که در آن گرفتار بود رها نساختم. چرا من مرد قوزدار را وقتی گفتگوی دروغش با مرد غریبه را برای پدرم تعریف میکرد بعنوان دروغگو افشا نکردم. چرا من در مهمانخانه وقتی او را درمانده در گوشهای گرفتار، مورد شکنجه و تحقیر و تمسخر دیدم به کمکش نرفتم و او را از دست شکنجه گرش، مردقوزدار نجات ندادهام. شاید اگر من در برابر پدرم و همه شاهدان با صدای بلند و بدون آنکه بخاطرش خجالت بکشم اقرار میکردم که عنوان ژنرالیاش حقیقت ندارد، بلکه او یک پزشک ارتش است که بخاطر گم شدن پول از صندوق اخراج گشته، کسیکه حالا خود را به دست تمسخر و خواری سپرده است، شاید میتوانستم با این یادآوری او را نجات دهم. من سکوت کردم. من میترسیدم صحبت کنم. من بخاطر نفرتی که مرا در بر گرفته بود لال شده بودم، نفرت از آرایشگر، از میلادا، از پدرم. شاید هم، آه خدای من، شاید که در کنار وحشت یک چیز دیگر هم مرا به سکوت وامیداشت. شاید قسمت و سرنوشت من این بود که همرزم آرایشگر قوزدار باشم و به این ترتیب وسیلهای برای ویرانی.
بنابراین پدرم از دیدار با مرد غریبه اجتناب میورزید. او صبحها در اطراف آرایشگاه آنقدر میچرخید تا اینکه مرد غریبه از آرایشگاه خارج میگشت. وحشت او از اینکه با مرد غریبه روبرو شود روز به روز بیشتر میگشت. آرایشگر نه تنها هیجانی را که پدرم در آن بود متوجه میگشت، بلکه او میتوانست آن را هم بیشتر سازد. معمولاً برای پدرم تعریف میکرد که <افسر> ــ آرایشگر مرد غریبه را چنین مینامید ــ در باره پدرم پرسیده است.
پدر من نگران میگشت: "هاشک، از من پرسید؟ از من پرسید؟ مگر از من چه میخواهد؟ هاشک، پس او چیزی از من میخواهد؟"
و آرایشگر جواب میداد: "جناب ژنرال، من نمیدانم. من چیزی در باره آن نمیدانم. او فقط چنین چیزی گفت: <پس این جناب ژنرال چه میکند؟> اما بجز این دیگر چیزی نگفت."
"بیشتر چیزی نگفت، هاشک عزیز، چیز  بیشتری نگفت؟"
یک بار هاشک با خوشحالی از ژنرال استقبال میکند. حالا عاقبت افسر اعتماد کامل خود را به او ارزانی داشته و همه چیز را برایش تعریف کرده است، البته با قسم دادن او را به سکوت کردن موظف ساخته و او نمیتواند قسم خود را بشکند و هرگز برای کسی آنچه افسر در باره دلیل اقامت خود در شهر به او گفته را تعریف نخواهد کرد.
پدرم میپرسد: "هاشک، برای من هم تعریف نخواهی کرد؟"
"جناب ژنرال، من درخواست بخشش دارم. همینطور به جناب ژنرال هم نمیگویم. به ویژه آنکه مطلبیست که مربوط به شما نمیشود، هرچند که خیلی جالب است، خیلی جالب."
"هاشک عزیز، به من مربوط نمیشود؟ به من نه؟ باشه، بسیار خوب، هاشک عزیز!" پدرم لبخند میزند. او نمیخواست یقیناً دیگر به پرس و جو ادامه دهد. او راضی بود. مرد غریبه چه ربطی میتواست به او داشته باشد؟ حالا او میتوانست دوباره نفس راحتی بکشد. مرد قوزدار اما انگار انتظار داشت که توسط چنین اشارات سرپوشیدهای کنجکاوی پدرم را بیدار سازد. اما از آنجائیکه حالا او ناامید شده بود لحظهای سکوت میکند تا بعد دوباره از نو شروع کند. او چانه پدرم را با کف صابون پوشانده بود که خود را تقریباً تا گوش او خم میکند:
او میگوید: "موضوع مربوط به یک افسر اخراج شده یا چنین چیزی است."
حالت شاد چهره پدرم ناپدید میگردد. به نظر میرسید که انگار از وحشت فلج شده است.
"اخراج؟"
"بله، جناب ژنرال، بخاطر ناپدید شدن مقداری پول در صندوق. او باید اینجا در این شهر اقامت داشته باشد، جناب ژنرال. اما من اجازه ندارم هیچ چیز بگویم."
"چی گفتی ، هاشک؟"
"جناب ژنرال، من اجازه ندارم آن را تعریف کنم. من با دست دادن به او قول دادهام، جناب ژنرال."
"تعریف کنید!"
"قربان، اجازه میخواهم گزارش دهم که من اجازه تعریف کردن ندارم. حتی اگر هم جناب ژنرال دستور بدهند."
پدرم آهسته میگوید: "هاشک، من دستور میدهم."
مرد قوز دار چهره درماندهای به خود میگیرد: "خدای من، چرا اصلاً از آن حرف زدم! حالا راهی برایم باقی نمانده، بجز ... اما جناب ژنرال، من مایلم از شما خواهش کنم که این را پیش خود نگاه دارید. این یک راز دولتیست، جناب ژنرال. ــ یک افسر اخراج گشته باید در این شهر باشد، اخراجی به خاطر بی نظمی در صندوق پول و مرد غریبه آمده که او را در اینجا زیر نظر بگیرد و مدرک بر علیه او ..."
"مدرک بر علیه او؟"
"مدرک بر علیه او جمعآوری کند."
پدرم در صندلی ریش زنی بدون حرکت و با دستهای آویزان شده نشسته بود. او مانند کودکی وحشت زده به مرد قوزدار کمک طلبانه مینگرد و آهسته میگوید: "هاشک عزیز، هاشک عزیز."
من هرگز درد و تأسفی عمیقتر از این لحظه برای پدرم احساس نکرده بودم.
_ ناتمام _

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر