پسرها و قاتلین.(7)

سالها گذشتند. فعالیت در کارخانه مرا در خود حل کرده و تمام چیزهای دیگر برایم متوقف شده بودند. من حالا بجز گسترش کارخانه علاقه دیگری در جهان نداشتم. در برابر کارگران بی گذشت باقی ماندم. در یک اعتصاب توسط کارگران تصمیم گرفتم کارگر روز مزد بعنوان اعتصابشکن استخدام کنم. از آن زمان به بعد نفرت انگیزترین کارخانهدار سان فرانسیسکو گشتم.
من پنجاه ساله میشوم و آمرانه و مغرور در کارخانهام ایستاده بودم، اما تنها، من نه دوستی داشتم و نه همسری. در عوض پول داشتم و دشمن.
اگر بخواهم از این مرحله زندگیام جزئیات بیشتری شرح دهم به درازا خواهد کشید و از هدف اصلی این داستان دور خواهد گشت. علاوه بر این فکر میکنم تمام آنچه من در ارتباط با تکامل خود تعریف کردهام باید برای دادن تصویر کوچکی از من کافی باشد.
گاهی اوقات اشتازینکا را به یاد میآوردم و خشم در من اوج میگرفت. بعد به پسر نوجوانی که توانستم در او بر اشتازینکا پیروز گردم فکر میکردم.
به این ترتیب من به نقطه عطف زندگیام رسیدم.
من نامهای دریافت میکنم:
آقای نیکوکار محترم!
در روزیکه من با قلبی غمگین خانهای که بخاطر محبت شما در آن سعادت بزرگ شدن داشتم را ترک میکنم، قلبم به طور مقاومت ناپذیری به من حکم میکند از شما تشکر کنم. عمل نیک شما این امکان را برای پسر بی گناهی میسر ساخت تا توانائی روحش را تکامل دهد و محبت را که سرنوشت در سینهاش قرار داده بیدار سازد و بگستراند.
حالا من شفاخانهای که دوران امن جوانیام را در آن گذراندهام ترک میکنم و با یاری مردم خوب برای تعلیم دیدن به دانشسرای معلمی در شهر میروم. زیرا آقای نیکوکار محترم، من هم مانند شما، برای نشان دادن شاکر بودنم به خدا، به این خاطر که او برای من هم زمانیکه کودک بی گناهی بودم فرد نیکوکاری را فرستاد، مشتاقم به کودکان بی گناه کمک کنم، همانطور که ممکن است او شما را واداشته باشد از سر قدر شناسی بخاطر سرنوشت خودتان مرا نجات دهید. حالا سرمایهای در اختیار ندارم که مانند شما شاکر بودنم را نشان دهم. و خواست متواضعانهام تلاش برای ثروتمند شدن نمیباشد، بلکه خود را در آرامش و سادگی به نیکی تسلیم کردن است. بنابراین تصمیم گرفتهام معلم شوم، و من میدانم که شما هم میل و آرزویم را میپسندید و با آن مؤافقید.
من به شما اطمینان میدهم که عکس شما در سالن نهار خوری هیچ چیز بدی در روحم ندیده است. همواره احساس میکردم که چشمان شما و چشمان مرد نیکی که <خانه پدریام> هدیه اوست مرا به نیکوکاری دعوت میکنند. با قلبی متواضعانه و راضی از سرنوشت فروتنانهای که تقدیر برایم مشخص کرد خانه جوانیام راترک میکنم، پیرمردانی را ترک میکنم که اجازه کمک به آنها قلبم را عمیقاً از شادی پر ساخت.
آقای نیکوکار محترم، من میدانم، شما نیازی به تشکر ندارید. آنچه شما برای بچه یتیمی که پدر و مادرش را نمیشناسد انجام دادید، در حقیقت برای مادر بیچارهاش انجام دادید. آنطور که من میدانم روح مردگان در کودکان دوباره جان میگیرند، شما زندگی کسی را که مطمئناً بسیار تیره بختانه، و از آنجائیکه مادرم بود به احتمال زیاد صبورانه باید بوده باشد را بعد از مرگ خوشبخت ساختید. و شما سرشار از این آگاهی هستید: من عمل خوبی انجام دادم!
شما نباید نامی را که شفاخانه به من داده است بشناسید، به این خاطر که فکر نکنید باید از من حمایت مالی کنید. در باره نام من تحقیق نکنید! من از سرنوشتم راضیام و چیزی بیشتر از آن نمیخواهم.
جوانی که شما به او محبت کردید.
نامه رو به زمین خم میشود و من مدتی طولانی به مقابل خود خیره میمانم. خاطرات و لحن این نامه مرا به وحشت انداخت. من پسر جوان اشتازینکا را در مقابلم میدیدم و صدایش را میشنیدم که میگفت: شما کار نیکی انجام دادید.
صدای تیز یک زنگ بیدارم میسازد. من بی اراده این صدا را در سالنهای کارخانه تعقیب میکنم. من از سالنهای دراز دستگاهها و از راهروی باریک بین ردیفی از چرخهای درخشان مدام در چرخش طوری عبور میکردم که انگار غوغای کار از راهی دور به گوشم میرسد.
در انتهای آخرین سالن، جائیکه در آن محصولات کارخانهام انبار میگشتند، مدیر کارخانه را در انتظار خود میبینم. او مرا پیش جدیدترین مدلی که تازه ساخته شده بود میبرد و از روی نوشتهای که در دست داشت شروع به گزارش دادن در باره کیفیت دستگاه بزرگ و درخشندهای که مقابلمان قرار داشت میکند.
من کلماتش را میشنیدم، بدون آنکه آنها را بفهمم. من در حین گزارش دادن او رویم را برمیگردانم و میروم.
در دفتر کارم نامه جوان را دوباره میخوانم، قسمتی را که نوشته شده بود من کار نیکی انجام دادهام. از اینکه خشمگین نمیشوم شگفتزده میشوم. آیا مگر من نمیخواستم به او صدمه بزنم؟ آیا مگر من نمیخواستم رنج کشیدن را به او تحمیل کنم؟ و به اشتازینکا در او؟ اما جوان آنجا روبرویم ایستاده بود و میگفت: تو در من مادر فوت شدهام را خوشبخت ساختی.
بنابراین جوان هم مانند اشتازینکا خود را از تحت قدرت من بودن رها ساخته بود. اشتازینکا پس از مدتها شفاف در برابرم میایستد و من نگاه ساکت مطیعانهاش را میبینم: <به دستور خانم این کار را میکنم>. اما برای من اتفاقی میافتد که تا حال رخ نداده بود. به یکباره قطرات اشگ از گونههایم سرازیر میگردند.
من گریه میکردم. کودکیام دوباره زنده گشته بود و من آن را در برابر چشمانم میدیدم. من شفاخانه را میدیدم و فقر جوانیم را و نفرت و انزجار در برابر فقری که با من رشد میکرد. من خود را بعنوان صاحب کارخانه میدیدم که در مقابلش دستهای از کارگران میلرزیدند، کارگرانی که بخاطر فقرشان از آنها متنفر بودم و چون قدرت نداشتند تحقیرشان میکردم. من اشتازینکا را میبینم، زنی که بی گناه مورد نفرت واقع گشته بود. من جوان را میبینم که از او متنفر بودم، زیرا او کودک بود، زیرا او به چنگ من افتاده بود، زیرا او چشمهای پرهیزکارانه اشتازینکا را داشت و من میخواستم بگذارم رنج ببرد و آدم شروری گردد.
و حالا: دستهای کودکانهای به ریشه روحم چنگ میانداختند و من بخاطر آغوش مهربانی میگریستم.
من میخواستم سرنوشتی مانند سرنوشت خودم را به یک کودک تحمیل کنم، بگذارم رشد کند، برای اینکه بشود مانند ... من، مردی قدرتمند؟ آیا آنچه را که من میخواستم نابود و مانند خود سازم بخاطر جنون نفرت بود؟ آیا حدس میزدم، بدون آنکه آن را بشناسم، که زندگیام با وجود قدرت فراوان غمگین و فقیرانه است، زیرا نفرت آن را تنها ساخته، زیرا دشمنان، سرما و بیگانگی آن را جابجا کردهاند؟ و من حالا میدانستم که زندگی من نیز گرما و محبت میطلبد، زیرا زمانیکه من گذاشتم کودک اشتازینکا زندگی مرا زندگی کند فکر میکردم قادر نیستم از خشم و سخت بودن متنفر باشم و آنها بکشم. اما کودک فردی فروتن و خوب شده است. و خوبی او مرا به خود میخواند.
من بخاطر نفرتی که برای نابودی کاشته بودم و در پایان سرنوشت را تغییر داده بود گریستم.
اشگها نفرت را از روحم شستند. به نظرم میرسید که انگار نور خفیفی در من میدرخشد.
در نور عشقی خوب اشتازینکا را میبینم، مخلوق گنگ خدا را. او زن مطیعی بود، یک زن پارسا. من اما عنصری در یک زندگی در راه خدا نفوذ کرده بودم که ذات تحقیر را ویران میساخت، زیرا نفرت دشمن است. اما عشق خوب ویران نگشت و از شر قویتر بود.
اشتازینکا از پسر جوان برایم حرف میزد و به او از درون من جواب میداد.
اشتازینکا کشته شد. اما پس از مرگش سعادتمند گشت. خوبی و تواضع آنقدر بزرگاند که حتی قلب قاتلی شریر هم اشعه خوشبختی را احساس میکند.
من پنجره را باز میکنم. در برابرم سان فرانسیسکو قرار داشت، چرخهای درهم برهم، انبوه مردم، سوت زنان، خرناسه کشان، سریع. و در غرب دریا را میبینم. اما بر بالای سان فرانسیسکو و حرص و نفرت انسانهایش و بر بالای دریا و بالای هزاران شهر پر از جنگ و دشمنی پلی میدیدم که پسر جوان فقیر را به من وصل میکرد.
من خودم را از پنجره به بیرون خم میکنم. من میخواهم نزدیکتر باشم، خدا، من میخواهم نزدیکتر باشم! ــ خیابان پر سر و صداست. مردم از کنار هم میگذرند.
من فکر میکنم، یک جائی یک قتل انجام گرفته است. دوباره کسی اشتازینکا را کشته است. من اما دیگر تنها نیستم.
آه خدای من، مخلوقی مرا دوست میدارد ...
_ پایان _

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر