پسرها و قاتلین.(6)

من از آقای بلر از اشتازینکا میپرسم. آقای بلر مردی چاق و مو بور با چشمانی کوچک ریز بود که یک گونهاش چاق و دیگری لاغر و بینیاش کج از صورتش خارج شده بود. او به من میگوید که اشتازینکا در شهر کوچکی کار پیدا کرده و مطمئناً برای آن محل مناسبتر است. او نام شهر کوچکی در غرب را به من می‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎گوید.
برای دیدن اشتازینکا یک لحظه تردید نکردم. اما او دیگر در شهری که بلر نامیده بود نبود. رد او به شهر کوچک همسایه میرسید، و از آنجا به شهری دیگر، و در این شهر هم مؤفق به یافتن او نمیگردم. به این ترتیب چهار هفته بدون مؤفقیت به دنبال اشازینکا گشتم. بعد امیدم را از دست میدهم و به سان فرانسیسکو San Francisco میروم.
در سان فرانسیسکو موقعیتی دست داد که من در یک کارخانه لوله بخاری سازی سهیم شوم. من پولم را در آنجا سرمایه گذاری کردم و با آن پایه ثروت امروزم را بنا نهادم. کارخانه رونق گرفت و ما میتوانستیم هر ساله آن را به نحوی وسعت دهیم. سفتهبازی خوش اقبالانه و پافشاری من در تضعیف موقعیت همراهانم نیز به این خوش شانسی اضافه گشت و در نهایت شرکایم با گرفتن مبلغ اندکی غرامت مجبور شدند کارخانه را به من واگذار کنند.
هر سال یک بار به روزنامهها نوشتهای برای چاپ میدادم که در آن من از اشتازینکا میخواستم با من تماس برقرار کند. من هرگز جوابی دریافت نکردم. با این وجود امیدم را برای دیدن دوباره او به هیچ وجه از دست ندادم. چنین به نظرم میرسید که انگار او چیزی به من بدهکار باقی مانده است و من حق دارم پرداخت این بدهی را از سرنوشت درخواست کنم.
من قدرت و طلا داشتم و بر افراد زیادی حکمرانی میکردم. در کارخانهام هزاران مرد و زن و کودک برای من زحمت میکشیدند. من آقا و سروری سخت و بی رحم بر علیه همه افراد تحت قدرتم بودم. اشتازینکا اما از تحت قدرت من بودن شانه خالی کرده بود.
اعتقاد راسخم برای دیدار دوباره اشتازیکا نباید جامعه عمل میپوشید. با این حال من یک بار خبری از او شنیدم، اما متفات با آنچه من فکر میکردم.
من در دفتر کارم نشسته بودم که مستخدم با وجود آنکه من در آن ساعت کسی را نمیپذیرفتم به من خبر داد خانمی برای دیدن من آنجاست و به هیچ وجه نمیشود او را دست به سر کرد. من اجازه میدهم او را به اتاقم بفرستد. او یک زن تقریباً چهل ساله چاق با دهانی بی دندان بود، بلوز گشاد آبی رنگ بر تنش روی دامن آویزان بود و پسر تقریباً دو سالهای را در آغوش داشت.
زن در جواب این سؤال که چه میخواهد برایم تعریف میکند در شهری نزدیک ساحل قابله است. تقریباً دو سال پیش یک زن نزد او بچهای به دنیا آورده و به او مأموریت داده پسری را که به دنیا آورده است بزرگ کند و او را وقتی زمانش رسید و توانست ناراحتیهای سفر را تحمل کند به سان فرانسیسکو ببرد و تحویل من دهد. مادر بعد از هفتهها تب شدید مرده بود و او به قول خود که به زن در بستر مرگ داده بوده وفا کرده و کودک را نزد من آورده است.
من شک نداشتم که کودک فرزند اشتازینکا است و میپرسم: "زن مرده است؟"
زن به سؤالم جواب مثبت میدهد.
من فریاد میکشم: "شما دروغ میگوئید!"
زن برای مطمئن ساختن من از اینکه قصد فریبم را ندارد از جیب خود گواهی مرگ و چند مدرک دیگر را خارج میسازد: یک دفتر کار اشتازینکا که در آن خدمت وفادارانهاش در شفاخانه بعنوان خدمتکار تأیید شده بود، بلیط کشتی او و مدرکی در باره کارش نزد بلر.
دیگر امکان تردید برایم باقی نماند. اشتازینکا مرده بود.
من مرگ او را فقط تقلبی در مقابل حق خود در مسلط شدن بر او احساس میکردم؛ آتش این خواهش از دوران کودکی، از زمان روزها و شبهای در شفاخانه که کودکیام در آن محبوس بود هنوز شعله میکشید.
اشتازینکا اما از زندگیام گریخته بود.
حالا من آنجا ایستاده بودم با طلا و قدرت، اما اشتازینکا که من بخاطرش خواهان کسب قدرت بودم مرده بود.
من با زدن زنگ خدمتکار را نزد خود میخوانم.
"خانم را به طرف صندوق پرداخت پول هدایت کنید، بگذارید به او دویست دلار بدهند." چشمم به کودک میافتد. "کودک اینجا میماند."
زن میرود. من به پسر که روی میز دراز کشیده بود نزدیک میشوم. او خود را از من دور میسازد و جیغ میکشد. او از من میترسید. من تصور میکردم که نگاه حیوانی گنگ اشتازینکا را در چشمهای پسر دوباره میبینم. کشتن، من فکر کردم، کشتن! من به دنبال وسیلهای میگشتم. یک قیچی مییابم، آن را در دست میگیرم و به سمت کودک میروم. او از گریه کردن دست میکشد و خیره به من نگاه میکند.
من برمیگردم و میگذارم که خدمتکار زن را دوباره پیش من بیاورد.
من از زن میپرسم "آیا یک ماه وقت دارید؟" و میگویم "من این کودک را دوست دارم. من میخواهم تعلیم و تربیش را تضمین کنم. من به شما حقوق خوبی خواهم پرداخت." سپس پشت میزم مینشینم و این نامه را خطاب به شهردار زادگاهم مینویسم!
آقای محترم!
یک حادثه سرنوشت بچه سر راهی تیره بختی را در دستان من قرار داد و مرا به اصطلاح در پیشگاه خداوند برای آینده این کودک دو ساله متعهد ساخت. من فردی مجردم و باید تربیت این کودک را بدست مردم غریبه بسپارم. من خودم تحت سرپرستی غریبهها بزرگ شدهام و میتوانم خیلی خوب تکامل یک کودک را که نمیتواند تلاش عاشقانهای در اطرافش بیابد را تجسم کنم، همان تلاش عاشقانهای را که من بعنوان پسری جوان در شفاخانه شهر شما یافتم و مرا سعادتمند ساخت. آن زمان پایه و اساسی در من قرار داده شد که مرا قادر ساخت در زندگی متکی به خود باشم و مقام برجسته فعلیام را بدست آورم. همراه بودن با پیرمردانی با وقار در جوانی به من جدی بودن زندگی را آموزاند و تصویر آن فرد نیکوکار در سالن غذاخوری هر روز به من مردی را نشان میداد که با وجود ثروت فراوانش فقرا را از یاد نبرده بود.
حالا در اینجا این فرصت غیر منتظره برایم به وجود آمده است که برای پسری مراقبت به خرج دهم و همزمان بخاطر دوران جوانی زیبائی که شهر زادگاهم به من هدیه کرد خودم را شاکر نشان دهم. من امروز برای شما سی هزار دلار میفرستم، با این نیت که این پول برای پذیرش کودکان دیگری در شفاخانه به مصرف برسد، و اولین استفاده کننده آن باید پسری باشد که توسط آورنده این نامه به شما معرفی میگردد. این بنیاد همیشه از اساسنامه یتیمخانه پیروی میکند. من فقط خواهش میکنم که جائی در سالن شفاخانه عکسی هم از من به دیوار آویخته شود. من آن را امروز به همراه پول میفرستم. من مرد ثروتمندی هستم. آیا اگر من در جوانی در شفاخانه برای سادگی و دوست داشتن کار تعلیم داده نمیگشتم میتوانستم ثروتمند شوم؟ آیا باید حالا من پسری را که دست تصادف اجازه پیدا کردن او را به من داده در تجمل و ثروت بزرگ کنم، یا باید به او همان زیر بنائی را بدهم که من هم بدست آوردم؟ من این کودک را اصلاً نمیشناسم، با این حال او را دوست دارم. به این خاطر مایلم که او هم مانند من از سعادت یک جوانی ساده در شفاخانه زادگاهم لذت ببرد.
من نامه را به پایان میرسانم و آن را به زن میدهم. بعد پول را به او میسپارم و با پسربچه به اروپا میفرستم. به تدریج شروع میکنم به قبول کردن اینکه اشتازینکا مرده است. او پسرش را برایم بجا گذارده بود. من هنوز قادر بودم اشازینکای مرده را در پسرش سرنگون سازم. من اجازه میدادم زندگیام خودش را در پسر از نو تکرار کند. او باید جوانیام را متحمل شود. اشتازینکا پس از مرگ در کودک خویش خرد میگشت.
چند هفته پس از سفر قابله نامهای از زادگاهم دریافت میکنم که در آن شهردار یادآوری کرده بود او همان کسیست که بعنوان مدیر شفاخانه از من هنگام ترک آنجا خداحافظی کرده بوده است. او بعنوان فردی سالمند از اینکه خبر ترقی پسری از شفاخانه را شنیده خوشحال است، گرچه او هرگز در آن تردید نداشت و همیشه مطمئن بوده است که صداقت و خواست کار کردن به پیشرفت منجر میگردد، و من خوشبختانه آن را به اثبات رساندهام. سپس او از من مفصلاً بخاطر هدیه بزرگوارانهام تشکر کرده بود.
_ ناتمام _

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر