پسرها و قاتلین.(11)

من دوران جوانی فقیرانهای داشتم. و با این وجود آن دوران هم توسط نوری روشن بود: توسط فکر کردن به هدفم. من میخواستم سرباز شوم. شاید جائی در اندام دردمندانه جوانم، نمیدانم کجا، این امید بود که من بعد از رسیدن به هدفم مانند همه سربازها بزرگ، سالم و قوی خواهم گشت. شاید این آرزو بود که برایم ممکن ساخت یک چنین فکر سادهای چنان معنای خارقالعادهای پیدا کند.
بیش از هر چیز اما به خودم میگفتم که باید سرباز شوم، زیرا این وظیفه من است که از حق پدرم دفاع کنم. اما نه از طریق اثبات اینکه در حق او بی عدالتی انجام گرفته است. من هرگز در گناهکار بودنش شک نداشتم. من میخواستم توسط یک زندگی مطیعانه، وفادارانه و تا آخرین حد وظیفه شناسانه اتفاقاً با شغلی که او در آن مرتکب خطا گشته بود کفاره گناهانش را پس دهم. من میخواستم خودم را توسط زندگیام نه فقط از عدم توفیق او در خدمت، بلکه همچنین از افتضاح پس از آن که او به طور اجتنابناپذیری مدام در آن عمیقتر غرق میگشت تبرئه کنم. من وقتی به پدرم و به تصمیمم برای کفاره پس دادن بخاطر او فکر میکردم میتوانستم در گوشه تاریکی از پلههای خانهمان گریه کنم. من نه فقط به این دلیل که چون پدرم بعنوان پزشک به این حرفه تعلق داشت میخواستم سرباز باشم، بلکه همزمان خشونت و سختگیری این حرفه هم مرا به سوی خود جلب میکرد. زیرا چنین فکر میکردم که انگار فقط تلاشهای بی رحمانه، بی پرواترین خدمت، رنج بردن از زخمها و اطاعتی فسخ ناگشتنی و بی چون و چرا تا لحظه مرگ میتوانند مرا از رسوائی و لکه ننگی که پدرم بر سر خود و بر سر من آورده بود رها سازند.
من ابداً به استعدادهای فیزیکی بدنم مشکوک نبودم. اما دانستن این موضوع مانعی در برابر خواسته و هدفم نبود. من داستان بسیاری از فرماندهان را میشناختم و بیشتر از همه سه نفر را تحسین میکردم و آنها را بعنوان بزرگترین سربازها به شمار میآوردم. آنها عبارت بودند از شاهزاده زاووین Savoyen، سلطان فریدریش دوم Friedrich پادشاه پروسن و امپراتور ناپلئون بناپارت Napoleon Bonaparte: شاهزاده کوچک قوزدار اویگن Eugen که یک پادشاه از فرانسه خدمت او را رد کرده بود، فردریش کبیر، مرد زشت و لاغری که بدن تکیه داده به عصایش این تصور را ایجاد میکرد که او هم مانند من دارای قوز است، ناپلئون، که کوچک و چاق بود و بر پشت اسبش طوری آویزان بود که هر ببیندهای را به خنده وامیداشت! من امروز هم فکر میکنم که یک قوز هرچه هم بزرگ باشد نمیتواند به هیچ وجه مانعی در سر راه حرفه یک فرمانده باشد. ستمگری شایسته یک فرمانده حقیقیست، ستمگری در تصمیم گرفتن در باره زندگی تعداد زیادی انسان. فرمانده بزرگ بی رحم است. بی رحم همچنین بر ضد خویش. من فکر میکنم که آدم باید قوزدار باشد و توسط خال مادرزادی زشتی از ریخت افتاده باشد تا بتواند قدرتی را که به دستش افتاده کاملاً درک کند.
هنگامیکه من چهارمین سال دبیرستان را به پایان رساندم مشغول اجرای طرحهایم گشتم. من توسط نامه با خویشاوند مادریام که یک بار به پدرم هم کمک کرده بود تماس میگیرم و از او خواهش میکنم که با داشتن نفوذ خود به من در پذیرفته شدن در مدرسه نظامی کمک کند. با پافشاری و خواهش از پدرم مؤفق میشوم که او تصمیم بگیرد برای چند همکار قدیمی نامه بنویسد و از آنها درخواست کند که پذیرشم در مدرسه را ممکن سازند، به ویژه اما یک نامه برای پزشک ارتش که تناسب اندامم را آزمایش میکرد مینویسد. من فکر میکنم که فقط بخاطر این نامه پدرم متناسب تشخیص داده شدم.
زمانی را که من در مدرسه نظامی گذراندم تنها زمان خوشبختی دوران جوانیام بود. با تعهدی پر شور خدمت را انجام میدادم و به هیچ وجه مباحث نظری مرا بیشتر از تمرینات جسمانی به خود جلب نمیکرد. بر عکس: من تمام جاه طلبی را به کار میبردم تا در ورزش و ژیمناستیک با قویترین و بزرگترین همشاگردیها رقابت کنم و ترجیح میدادم بیهوش بر زمین بیفتم تا به کسی به خستگیام اقرار کنم. زیرا برای خسته شدنم چیز زیادی لازم نبود. اما من دندانهایم را به هم میفشردم و خودم را مجبور میساختم. وقتی افسر دستور مستقیمی به من میداد خوشحال میگشتم. البته فضائی مطیعانه در همه چیز رخنه کرده بود. به این صورت که وقتی چشم مافوق به من میافتاد و من برای اطاعت از دستورش خبردار میایستادم، اینطور به نظرم میآمد که انگار شوق بزرگ اطاعتی دردناک و همزمان سعادتمند در من نفوذ میکند. شاید، کسی که میخواهد حکومت کند تمام آمادگی برای تحقیر عمیق اطاعت را در خویش دارا باشد، اگر او قدرتی را بیابد که قوی‌تر از اوست، آری، شاید که زندگی‌اش چیزی بیش از جستجوئی زجرآور برای یافتن این قدرت نباشد.
حرفه نظامیام زود پایان یافت. من فقط چند ماهی در مدرسه نظامی بودم، هنگامیکه پس از یک راهپیمائی طولانی از هوش رفتم و به بهداری منتقل شدم، باید با تب شدید مدتی بستری می‎‎گشتم. من از بهداری دیگر به مدرسه بازنگشتم، بلکه دوباره به خانه فرستاده شدم تا با وجود مقاومتی شدید اما بیهوده بعنوان کارآموز نزد آرایشگر شروع به کار کنم. با این حال فکر حرفه نظامی را هرگز از دست ندادم. من احتمال میدادم که پس از رسیدن به سن قانونی بعنوان سرباز سادهای در ارتش پذیرفته شوم. و من امیدوار بودم توسط شجاعت و وظیفه شناسی حتی بعنوان سربازی ساده مؤفق خواهم گشت در ارتش از پلههای ترقی بالا روم.
گرچه من حالا چیزی بیشتر از یک دانش آموز اخراج گشته مدرسه نظامی نبودم و کارآموز نزد یک آرایشگر، اما بلوز چسبان سربازیام را همچنان میپوشیدم، انگار میخواستم تمسخر انسانها را به چالش بکشم، شاید چون خشمی که تمسخر مردم در من زنده میساخت، برایم اما شادیای به همراه میآورد که ارادهام در کنارش میتوانست همیشه از اول شعلهور گردد.
هنگامیکه من حدود یک سال بعنوان کارآموز در آرایشگاه هاشک مشغول به کار بودم، مرد غریبه در شهر ما ظاهر گشت شد. من او را به این خاطر غریبه مینامم زیرا که او از طرف هیچ کس در شهر طوری دیگر نامیده نمیگشت و همچنین در جریان دادگاه نیز تمام شاهدین او را غریبه مینامیدند. من خودم از نام او دیرتر با خبر شدم، مدتها پس از وقوع جریان و در طول بازجوئی. ورود غریبه که ظاهراً خود را برای اقامتی طولانی آماده میساخت در شهری که به ندرت مسافری بیش از چند ساعت در آن میماند باعث جنب و جوش بزرگی گشت. در مهمانخانه و از طرف مشتریانی که به آرایشگاه میآمدند در باره اینکه چه کسب و کاری باعث دیدار او از شهری شده است که از جاده اصلی ترافیک دور افتاده بحثهای طولانی درمیگرفت.
مرد غریبه در جلوی مهمانخانه کنار بازار، اریب مقابل خانهای که من با پدرم زندگی میکردیم از درشکه پیاده گشت و در همان مهمانخانهای اقامت گزید که پدرم هم به آنجا میرفت. مرد غریبه به سؤال کنجکاوانه میزبان در مورد هدف از اقامتش با جواب سربالائی فقط توضیح داد که تصمیم دارد مدتی طولانی در شهر بماند. من توضیح این را که چه دلیلی مرد غریبه را به فکر آمدن به شهر ما انداخته بوده است ضروری نمیبینم، بخصوص که این دلیل با ماجرای اتفاق افتاده فقط ارتباط اندکی دارد و من خودم را مجاز نمیدانم اسرار دیگران را بر ملا سازم. بنابراین من فقط تا آنجائیکه برای درک و فهمیدن داستان خود من ضروری است پرده را از روی راز مرد غریبه به کنار میزنم و به هیچ وجه نام مردم بی گناه را نمیبرم و به این ترتیب رابطه آنها با دیگران را فاش نمیسازم. من در این یادداشتها در برابر این وسوسه، هرچه هم میخواهد بزرگ باشد، همانقدر مقاومت خواهم کرد که هنگام بازجوئی و محاکمه در دادگاه مقاومت کردم، گرچه آن زمان اطلاع دادن تمام جریانها میتوانست به نفعم تمام شود.
صبح همان روزی که مرد غریبه به شهر وارد شده بود به آرایشگاه آمد. لباسش مانند لباس مردان شهری نبود، دوخت کت و شلوارش که خوب بر اندامش نشسته بود آدم شهر بزرگی را نشان میداد که دقت زیادی برای انتخاب لباس به خرج میدهد. موی مرد غریبه سیاه بود و مانند فلز میدرخشید، موی دو سمت سر کوتاه و از وسط فرق باز شده بود. سبیلش کوتاه بود و گونهها و چانه اصلاح شده. اندامی بزرگ و لاغر داشت، حرکاتش آرام بودند، مانند اهمال ورزیدن در گام برداشتن، و شاید این آرامش اهمالگرانه بود که تصور یک اندام سالم و زیبا با عضلات برابر تکامل یافته را باعث میگشت. من مرد غریبه را قبلاً، هنگامیکه از خانه و از راه بازار به آرایشگاه میرفتم دیده بودم. درشکهای که او در آن نشسته بود در آن لحظه کنار مهمانخانه ایستاد. من هم ایستادم، اما مرد غریبه بلافاصله از جا برنخاست، طوری که من و خیلی از مردم بعد از رسیدن به مقصد برای پیاده شدن از درشکه انجام میدهیم. او ابتدا لحظهای به اطرافش نگاه کرد. بعد کاملاً آهسته و آرام شروع به برداشتن پتوی سفریای که با دقت روی پاهایش انداخته بود کرد و آن را به درشکهران که در این موقع از درشکه پائین آمده بود داد. و حالا ابتدا از جا برمیخیزد و از درشکه پائین میآید.
تمام این چیزها تا اندازهای هنوز هم برایم زندهاند. به ویژه دقت و آرامشی را بخاطر میآورم که با آن مرد غریبه پتوی سفری را از روی پاهایش دور ساخت. من همچنین به یاد میآورم که ظاهر مرد غریبه، آرامش و همینطور سهلانگاری خود باورانهاش مرا از همان لحظه اول با احساس رد کردن او پر ساخت، احساسی که با دیدن لبخند تمسخر آمیز کنار دهان مرد غریبه در آرایشگاه پس از افتادن نگاهش به بلوز ارتشیام خود را در من انباشت.
صورت مرد غریبه توسط هاشک که بیهوده و بی قرار تلاش میکرد در ِ صحبت با مشتری سکوت اختیار کرده را بگشاید اصلاح میشد. مرد غریبه جوابهای کوتاه و مبهم میداد. من نمیدانم که آیا این عادت او بوده است با یک آرایشگر بیشتر از آنچه ضروری نیست صحبت نکند یا اینکه بخاطر دلایل دیگری تصمیم گرفته بود هیچگونه سر نخی ندهد که بتوان از آن دلیل سفر کردنش را نتیجه گرفت.
من با فاصله کمی از هاشک و مرد غریبه ایستاده بودم و در حال تیز کردن چاقوی ریش تراشی بودم. من شنیدم که مرد غریبه وقتی هاشک با چاقو بر روی گونهاش میکشید، ناگهان دستش را احتمالاً به این خاطر که احساس کرده بود مرد قوزدار گونهاش را بریده است برای دفاع بلند کرد و "ایست" میگوید. در این لحظه یک لبخند قابل فهم بر چهره آرایشگر مینشیند:
او میگوید: "اطاعت قربان، چیزی نشده."
و در حالی که چاقوی ریش زنی را دوباره به کار میاندازد ادامه میدهد: "من فوری فهمیدم. من تا حال به عده زیادی از آقایانی مانند شما خدمت کردهام. هرچند من خودم هرگز در این شغل نبودهام. زیرا ... شما خودتان که میبینید. اما حالا دیگر احتیاجی نیست چیزی به من بگویند، با احترام اجازه میخواهم بگویم که جنابعالی افسر هستید. من میدانم، چگونه من ..."
او میخواست به حرف زدن ادامه دهد، اما مرد غریبه حرف او را قطع میکند: "من میخواهم از شما خواهش کنم که راحتم بگذارید."
"اطاعت قربان."
هاشک تعظیم میکند و لبخندی میزند.
من واقعاً نمیدانم که آیا هاشک معتقد بوده که در مرد غریبه افسری را شناخته است یا اینکه او فقط امیدوار بوده از این طریق بتواند از مرد غریبه حقیقت را دریابد. در هر حال، بلافاصله وقتی مرد غریبه آرایشگاه را ترک کرد پدرم داخل گشت، هاشک چنان نشان داد که مرد غریبه پس از صحبتی طولانی و به شرط حفظ سکوت به او اطمینان کرده و گفته که افسر ارتش میباشد. اما چه دلایلی باعث گشته تا مرد غریبه شغلش را مخفی نگاه دارد و چرا تصمیم گرفته برای مدتی اینجا بماند را هنوز متوجه نشده است. بیشتر به این خاطر متوجه نگشته زیرا که او در این مورد سؤال نکرده است. برایش نامناسب به نظر میآمد که بلافاصله پس از اولین دیدار با پرسشهای خود برای مرد غریبه مزاحمت ایجاد کند، زیرا که این کار میتوانست کنجکاوی پافشارانه از طرف او تلقی شود، و به این دلیل او فقط آنچه که مرد غریبه خودش بدون پرسش گفته بوده است را فهمیده. اما حتماً موقعیتی دست خواهد داد تا همه چیزهای قابل ارزش دیگر را هم بفهمد، بخصوص قابل تصور است که رابطه پر از اطمینان میان او و افسر غریبه که در اولین دیدار خوشبختانه چنین شفاف بوده است قدم به قدم تکامل یابد.
به نظر میآمد که اطلاع آرایشگر بر پدرم تأثیر عمیقی گذاشته باشد. گرچه پدر من در آن زمان به اندازه کافی عمیق غرق گشته بود که بازی غم انگیز و مسخرهاش را دیگر احساس نکند، اما ممکن است یک آگاهی آزار دهنده و ناشفاف گناه هنوز در او باقی مانده بوده باشد که خود را بیش از هر چیز در یک بی اطمینانی مدام رو به رشد نشان میداد. من در پدرم متوجه شدم که وقتی دری بازمیگشت و او یک آشنا را در حال داخل شدن میدید دچار وحشت میگشت. گرچه احتمالاً او به بازیای که هنرپیشه اولش خود او بود دیگر آگاه نبود اما انگار از کشف شدن و غافلگیر گشتن و هر تغییری میترسید. مطمئناً او یک وحشت اسرآمیز در برابر افراد ناشناس داشت. او خود را فقط وقتی چارهای برایش باقی نمیماند به افراد ناشناس نزدیک میساخت، با نوعی احتیاط هوشمندانه و ترسناک، تا بعد پس از احساس اینکه آنها نیامدهاند که روحش را از تعادل خارج سازند، با روحیه یک فاتح جالبتر و لجام گسیختهتر نقشش را بازی کند. ممکن است افسر بودن مرد غریبه او را، ژنرال را، به ویژه نامطمئن و با وحشتهای مبهم پر ساخته بود.
وقتی آرایشگر صحبتش را در باره گفتگوی خود و مرد غریبه به پایان میرساند پدرم با وحشت به او نگاه میکند و آهسته میگوید:
"یک افسر؟ یک افسر؟"
"بله آقای ژنرال!"
"آیا او از ... آیا شما از من صحبت کردید؟"
"بله، آقای ژنرال. البته که از حضور شما در شهرمان صحبت کردم."
پدرم یک قدم به سمت آرایشگر برمیدارد. چهره و اندامش از ناتوانی خبر میدادند.
"هاشک، او مرا میشناسد؟ ... او مرا میشناسد؟"
من فکر میکنم این همان لحظهای بود که در مرد قوزدار این ایده پیدا گشت، ایدهای که باید این همه ویرانی به دنبال میآورد.
"آقای ژنرال، من با احترام به اطلاع میرسانم، به نظر میآید که او از آقای ژنرال شنیده باشد."
"هاشک، او این را گفت؟ او این را اینطور گفت؟"
"وقتی من به او از آقای ژنرال تعریف میکردم او گفت: <خوب، خوب!> طوریکه انگار میخواست بگوید: تو میخواهی خبرهای تازه برایم تعریف کنی، بله، اما من همه اینها را بهتر از تو میدانم."
"هاشک، او گفت <خوب، خوب>؟ چیز دیگری نگفت؟"
"هیچ چیز دیگر. خواهش میکنم؛ بفرمائید بنشینید آقای ژنرال."
_ ناتمام _

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر