پسرها و قاتلین.(15)

چند روز از آنچه شرح آن در مهمانخانه رفت گذشته بود، من شب کرکره آرایشگاه را پائین کشیدم و آن را قفل کردم تا به خانه بروم. میلادا و آرایشگر چند ساعت پیش آرایشگاه را ترک کرده بودند.
آرایشگاه در بالاترین نقطه بازار قرار داشت. من آهسته از شیب میدان پائین میرفتم. این آخرین بار بود. چند ساعت پس از آن مرا دستگیر کردند.
هنگامیکه به نیمه راه رسیده بودم پدرم را دیدم که با عجله از میدان عبور میکرد. شکی نداشتم که او میخواهد به مهمانخانه برود. با این حال متوقف میشوم و رفتن او را نگاه میکنم. او حقیقتاً با گامهای تند به سمت مهمانخانه میرفت. در جلوی درب مهمانخانه میایستد و به اطرافش نگاه میکند. به نظر میرسید که قبل از آنکه ناگهان تصمیم به داخل شدن بگیرد مردد بوده است.
من به رفتن ادامه داده بودم که وحشتزده ایستادم. ناگهان، شاید به این خاطر چون رفتار پدرم به نظرم عجیب آمده بود، فکری به ذهنم خطور کرد که فوراً خودش را در من محکم ساخت و مرا دیگر ترک نکرد. عاقبت فکر کردم که او اصلاً به مهمانخانه داخل نشده، بلکه به بالای مهمانخانه رفته است! من بلافاصله برگشتم و به سمت مهمانخانه که پدرم در آن ناپدید شده بود دویدم. من میخواستم از خوار شدن دوباره پدرم در برابر مرد غریبه جلوگیری کنم. نمیخواستم مرد غریبه که من در آن زمان احساس کاملاً مخلصانهای به او داشتم، بعد از آنکه او مرا بعنوان قاتل بی رحم گربهها شناخته بود، حالا پدرم را در عمیقترین مرحله غرق گشتنش بشناسد. من نمیخواستم بخاطر پدرم دوباره در برابر مرد غریبه خجالتزده باشم.
حسم به من دروغ نگفته بود. به محض رسیدن به آنجا از بالای مهمانخانه صدای بلند پدرم را شنیدم. من از پلهها بالا دویدم و بدون در زدن داخل اتاق مرد غریبه گشتم.
مرد غریبه در لباس خانه و ظاهراً درمانده در برابر پدرم ایستاده بود. من فوری متوجه میشوم که پدرم مشروب نوشیده است. بعد چشمم به گربه کوچک میافتد که در گوشهای بازی میکرد، و من از دیدنش خوشحال میشوم. اما بعد بر روی یک صندلی چند قطعه لباس زنانه میبینم و متوجه میشوم که بر روی تخت کسی خود را مخفی ساخته است. من میدانستم که او چه کسیست.
مرد غریبه طوری با خوشحالی به من نگاه میکرد که انگار آمدهام تا به او کمک کنم. من نگاهش را بی جواب میگذارم. من میدانستم چه باعث وحشت او شده است: که ما بتوانیم زن را در روی تخت او کشف کنیم. در این لحظه من از او که حالا از پیش این زن بلند شده بود احساس تنفر میکنم.
همچنین به نظر میآمد که پدرم هم از آمدن من خوشحال شده است.
او در حال گریستن میگفت: "میبینید! پسرم، پسر بیچاره من! اگر شما با پدر همدردی نمیکنید، رعایت پسر بدبخت، فقیر و بی گناهش را بکنید!"
من به سمت پدرم میروم. با عصبانیت میگویم: "ساکت!"
مرد غریبه میپرسد: "اما شما چه میخواهید؟ شما از من چه میخواهید؟"
"هیچ چیز بجز همدردی، احسان! بس کنید، من شما را قسم میدهم! بله، من مقصرم! اما شما، شما جوانید ... شما این را نمیدانید! نمیخواهید قاضی باشید! در باره یک مرد لایق، در جنگها امتحان پس داده ... به افسری که در جنگها امتحان پس داده اعتماد کنید! یک بدن سالخورده، یک فرزند بیچاره، آقا، رحم داشته باشید، به من قول بدهید ...!"
"اما آقای عزیز، به چه خاطر، من که چیزی برای عفو کردن ندارم ...!"
در این هنگام پدرم خود را روی پاهای مرد غریبه میاندازد، دستهایش را به سمت او بالا میبرد. مرد غریبه یک گام به عقب برمیدارد.
"ببخشید، به من رحم کنید، یک بدن سالخورده. آقا، به این کودک رحم کنید، آقا، به این کودک!"
او هق هق کنان خود را به سمت زانوی مرد غریبه میکشد و دستش را به سمت دست او دراز میکند. مرد غریبه اما آن را پس میزند. در این وقت پدرم خود را طوری خم میکند که انگار میخواهد کفش مرد غریبه را ببوسد.
من مرتعش بازوی پدرم را میگیرم و میگویم:
"بلند شوید و برویم!"
پدرم با خشم به من مینگرد و تلاش میکند خود را از دستم رها سازد. من او را طوری که انگار میخواهم از خواب بیدارش سازم تکان میدهم.
من عصبانی بودم و خجالت میکشیدم: "پدر، بلند شوید!"
"نه، نه. اول مرا عفو کنید. من مقصرم، اما مرا عفو کنید! من تا بخشیده نشم از جا بلند نمیشوم. عفو ... موهای سفیدم ..."
دوباره پدرم هق هق کنان خود را به سمت پاهای مرد غریبه که داخل دمپائی قرمز رنگی بود میکند.
من بالاتنه پدرم را به سمت بالا میکشم و به او نگاه میکنم. من اشگهای چشمش را که در ریش او روان بودند میدیدم.
من فریاد کشیدم "بلند شوید برویم!" و چون او همچنان هق هق میگریست کشیدهای به صورتش زدم.
در این لحظه پدرم برمیخیزد. چهرهاش ناگهان جدی شده بود. او آستین کت مرا میگیرد و میگوید: "برویم!" و ما میرویم.
هنگامیکه ما از مهمانخانه خارج گشتیم، پدرم که هنوز آستین کت مرا نگاه داشته بود میایستد و میگوید: "تو پدرت را زدی. تو باید کشته شوی. بیا!"
ما از میدان به سمت خانه خودمان میرویم، و من ترسی نداشتم. من شکی نداشتم که پدرم حالا مرا خواهد کشت و با این حال ترسی نداشتم. درونم شاد بود. من فکر میکردم که حالا پدرم اسلحه قدیمی دوران خدمتش را که من اغلب آن را پاک میکردم از کمد خارج خواهد ساخت، آن را خشابگذاری کرده و به سمت من میگیرد. درونم شاد بود و من به فرماندهان رومیای که فرزندان خود را کشته بودند فکر میکردم.
هنگامیکه پدرم مرا به دنبال خود از پلههای تاریک به سمت آپارتمانم میکشید روحیهام تغییر میکند. من صداهائی میشنیدم، و من صدای میلاندا و آرایشگر را شناختم. آنها در اتاق نشیمن ما نشسته بودند. بر روی میز بطریهای شراب و گیلاسها قرار داشتند. به نظر میآمد که میلاندا مست باشد. احتمالاً پدرم قبل از رفتن نزد مرد غریبه با این دو در اینجا مشروب نوشیده بوده است.
پدرم بلافاصله پس از وارد شدن میگوید:
"او پدرش را کتک زده است. او باید کشته شود!"
مرد قوزدار به سینهام میزند: "پدر را زدهای؟ تو! شنیدی، تو باید کشته شوی!"
اما من فکر نمیکنم که آرایشگر اجازه میداد که کار به اینجا بکشد.
میلاندای مست خودش را به من میفشرد. من او را به عقب هل دادم. میلاندا حامله بود و این مرا از او منزجرتر میساخت.
پدرم اسلحهاش را از کمد خارج میسازد. دستهایش اما چنان میلرزیدند که نمیتوانست خشابگذاری کند. مرد قوزدار خود را در گوشه اتاق به دیوار چسبانده بود. او از اسلحه میترسید. بنابراین خودم اسلحه را خشابگذاری کردم و آن را روی میز قرار دادم. حالا هاشک دوباره از گوشه اتاق به جلو میآید.
او میگوید: "بنوشیم!"
پدرم مرا نشان میدهد: "و او؟"
"او باید کشته شود. اما اول ما مینوشیم!"
میلاندا فریاد میزند: "او باید نگاه کند که ما چطور مینوشیم. ببندیمش به در! ببندیمش!"
او مرا به طرف درب اتاق خواب هل میدهد. مرد قوزدار طنابی پیدا میکند. طناب را به دور پاهایم محکم میبندند و آن را به دستگیره در گره میزنند. من ابتدا تلو تلو میخوردم و نمیتوانستم آنطور بایستم. اما بعد به آن عادت کردم، گرچه پاهایم به درد آمده بودند اما من خود را راست نگاه داشتم.
آنها فریاد میکشیدند و مینوشیدند. پدرم ساکت شده بود و شراب زیاد مینوشید. او بر روی کاناپه قدیمی نشسته بود، تا اینکه خم میگردد و روی کاناپه میافتد. میلادا مرتب به من فحش میداد. یک بار از جا برخاست و به صورتم تف کرد. وقتی میخواستم تف را پاک کنم یک گیلاس شراب را به طرفم پرتاب کرد که پیشانیم را زخمی و خونی ساخت. من صورتم را با دستهایم پوشاندم. در این وقت فریاد کشید که اجازه ندارم صورتم را با دست بپوشانم و تلاش کرد دستهایم را از صورتم دور سازد. در این حال شکم حاملهاش را به بدنم میمالید، که این کار مرا به وحشت انداخت. او مرد قوزدار را صدا کرد تا به او کمک کند. در برابر مرد قوزدار اصلاً استقامت نکردم. اما میلاندا را از خودم دور میساختم.
دراین وقت او فریاد میکشد و به آرایشگر دستور میدهد که مرا نگه دارد و کت و پیراهنم را پاره میکند و شلوارم را پائین میکشد.
او فریاد میزند: "یک مرد. نگاه کنید، یک مرد واقعی!"
او میخندید.
"او به هیجان آمده! باید خنکش کنیم."
او بر روی آلت تناسلیام شراب میریخت و میخندید.
او مرتب شدیدتر میخندید، متشنجانه و ترسناک. مرد قوزدار مرا ول میکند و من شلوارم را بالا میکشم.
میلادا اما شروع به چرخیدن و داد کشیدن میکند. بعد دامنش را جر میدهد و با یک فریاد بلند به زمین سقوط میکند.
این بخاطر درد زایمانی بود که به سراغش آمده بود.
مرد قوزدار سریع طناب را از پاهایم باز میکند.
او میگوید: "مواظب باش! من میرم دکتر بیارم."
من اول نمیتوانستم راه بروم، بلکه به زمین افتادم. بعد بلند شدم. میلاندا روی زمین افتاده بود و با پاهای باز شده به خود میپیچید. پیراهنش را بالا کشیده بود و لبه آن را میان دندانهایش گرفته بود، بدنش نمایان بود. من در میان پاهایش خون میدیدم. درد شدیدی داشت.
من اسلحه را از روی میز برمیدارم. نگاهم به پدرم میافتد.
پدرم با چشمانی بسته بر روی کاناپه سیاه رنگ افتاده و سرش از لبه کنار کاناپه به پائین آویزان شده بود. خط باریک سبز رنگی از تف و خلط از دهان نیمه بازش جاری بود. برای یک لحظه تمام طوری بودم که انگار باید فوری پدرم را بکشم. من با این کار فقط سه روز از عمر زنده ماندنش کم میکردم.
میلاندا که صدای کوبیدن پاهایش به زمین را من میشنیدم فریادی کشید و بعد ساکت گشت. من به سمت او میروم.
در بین پاهایش تودهای خونین و کثیف دراستخری از خون و مایع بد بوئی قرار داشت. من بچه را نگاه میکنم. او ناله کاملاً ضعیفی میکرد که آدم به زحمت میتوانست آن را بشنود و مرا به یاد بچه گربه انداخت. من هنوز اسلحه را در دست داشتم.
من صدای قدمهائی را از راه پله میشنوم و فکر میکنم که مرد قوزدار بازگشته است. در زده میشود. من جواب نمیدهم.
در این وقت در بازمیشود و مرد غریبه داخل میگردد.
من ترسیدم و به او نگاه کردم. او کفش ورنی بر پا داشت، شلواری اطو کشیده شده، یک کت چسبان زمستانی پوشیده بود و یک کلاه نمدی سبز بر سر داشت. من آنجا در بین یک پدر مست و بیهوش و نوزادی که در میان پاهای باز مادری از هوش رفته در خون و کثافت افتاده و هنوز از او جدا نشده بود ایستاده بودم. بالاتنه من لخت و در اثر کتک خونین بود. مرد غریبه میتوانست سینه صاف و پشت خم گمشتهام را ببیند. من به دمپائی قرمز خانگی او فکر میکردم. من اسلحه را بالا آوردم و شلیک کردم.
مرد غریبه بدون فریاد کشیدن میافتد. من از پنبهای که پدرم هر روز تکهای از آن را در گوش خود فرو میکرد برمیدارم، آن را در آب فرو میکنم و با مراقبت کودک میلادا را میشویم.
مرد قوزدار و دکتر داخل میشوند و فوری مرد غریبه را میبینند.
دکتر میپرسد: "این کار چه کسیست؟"
مرد قوزدار به من اشاره میکند و میخندد: "او."
"بروید پلیس را خبر کنید!"
"شما نمیترسید!"
آنها خود را بر روی میلادا خم میکنند.
دکتر میگوید: "باید او را روی تخت بگذاریم. من میروم لوازمم را بیاورم و پلیس را هم در جریان میگذارم." بعد نگاهش به پدرم میافتد. "این چه به سرش آمده؟"
آرایشگر میگوید: "تا خرخره مست است."
"بله و آنجا ... اسلحه؟"
"میتونید همینجا بگذارید. اتفاقی نخواهد افتاد. من اینجا میمونم."
هنگامیکه دکتر میرود، مرد قوزدار اسکناسی از جیب خارج میسازد و میگوید: "فرار کن."
من اما فرار نکردم. من کنار پنجره نشستم و منتظر ماندم.
_ پایان _

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر