پسرها و قاتلین.(10)

پدر فرزند میلادا عموی میلادا بود، مرد قوزدار. میلادا دختر خواهر هاشک و یتیم بود. دختر لاغر و بلند قد بود و موهای بور و پستانهای کوچک و خوش فرمی داشت. هنگامی که من نزد آرایشگر مشغول کار گشتم او تقریباً بیست و پنج ساله بود و یک سال از شروع کارش در آرایشگاه میگذشت. با اینکه هنوز پیر نبود، صورتش پژمرده شده بود، حتماً به دلیل فقر و محرومیتی که او قبلاً تحمل کرده بود. پس از شروع کارآموزی نزد هاشک خیلی زود متوجه گشتم که چیزی بین آن دو در جریان است، گرچه نه آرایشگر و نه میلادا با کلمهای خود را لو داده بودند. من این را از چشمهای قرمز شده میلادا متوجه گشتم، همچنین چون من او را گاهی هنگام گریه کردن غافلگیر کرده بودم. من تشخیص دادم او هم از مرد قوزدار که در چنبره قدرتش گرفتار گشته بود رنج میبرد، زیرا که هاشک میتوانست هر لحظه که اراده کند او را بدون امکانات دوباره از خانه بیرون کند. من میدیدم که میلادا بر علیه او میجنگد و اینکه روز به روز ساکتتر، متواضعتر و مطیعتر میگردد. میلادا شکست خورده بود. اما باید قبل از شکست خوردن اوّل از من ناامید شده باشد.
شاید اگر این ناامیدی نبود میلادا شکست نمیخورد. شاید او تا قبل از این سرخوردگی امیدوار بوده و هنگامی که دید کاملاً تنها است خودش را تسلیم کرده باشد: شاید به این ترتیب من در این کار مقصر باشم.
من یک روز، هنگامیکه مرد قوزدار بیرون رفته بود، میلادا را نشسته در راهروی تاریکی که میان اتاق زندگی آرایشگر و آرایشگاه قرار داشت مییابم. او گریه میکرد. من دیگر نمیدانم چه باعث گشت که به او نزدیک شوم و از او سؤال کنم چه اتفاقی برایش رخ داده است. میلادا صورتش را بالا گرفت و یک لحظه مرا تماشا کرد. ممکن است که او در این دقیقه در من رفیق همدردی را احساس میکرد، متفقی را که از مردی آزار میدید که او هم درزیر سلطهاش قرار داشت. من خودم را به سمت او خم کردم. اما او هق هق کنان دستهایش را به سمت من دراز میکند، مرا در بغل میگیرد و به خود میفشرد. در این وقت من خود را رها ساختم، او را طوری ناملایم به عقب راندم که نزدیک بود بیفتد، و از آنجا گریختم.
ممکن است وقتی میلادا مرا به طرف خود کشید بوی نفرت انگیز پمادی که به میلادا مانند تمام چیزهای دیگر، حتی به هر مبلی و به تمام وسایل کار هاشک چسبیده بود به طرف بینیام هجوم آورده و مرا پس زده باشد. ممکن است ــ من هرگز از آن آگاه نبودم ــ، که من نمیتوانستم برای او متفقی سالم و بی قوز بر علیه مرد قوزدار باشم، گرچه هاشک دشمن من هم بود. اینکه من نفرت و بی میلیای را که او در برابر مرد قوزدار احساس میکرد بیزاری از خودم هم درک میکردم، گرچه شاید او در این لحظه پریشانی مرا بعنوان شری کوچکتر و بی خطرتری بغل کرده باشد، شاید بیشتر خواهرانه تا یک در آغوش گرفتن زنانه. اما این هم ممکن است که این رفتار من نسبت به میلادا دلیل دیگری داشته باشد، و آن این است که من هرگز در یک رابطه دیگر بجز جواب رد و سرد به زنان نمیدادم. البته من در آن زمان جوان بودم و از آن زمان، از هفدهمین سال زندگیام، دیگر فرصتی نداشتهام تا این رابطهام را آزمایش کنم. هرگز در سالهای زندانی بودنم یک فکر کوچک هم به ذهنم خطور نکرده که چنین آزمایشی را مطلوب پندارم. من شنیدهام که پسران جوان در سنی که من آن زمان داشتم، بله، که مردها از زنها و مجالس همخوابگی خواب میبینند. من هرگز چنین خوابی ندیدم.
مدت کوتاهی پس از آنکه من میلادا را تنها رها کرده بودم متوجه تغییری گشتم که در او پیدا شده بود و گرچه من آن زمان بی تجربه بودم اما بلافاصله آن را درک کردم. به نظر میآمد که او با مرد قوزدار کاملاً آشتی و بر نفرت غلبه کرده است. خوشحال بود و با مرد قوزدار شوخی میکرد، و اگر کسی او را حالا میدید نمیتوانست تصور کند که او تا همین چند روز پیش مانند خدمتکاری خاضع و مطیع در میان این اتاقها راه میرفته است. و من توانستم متوجه یک چیز دیگر هم بشوم که دلیلاش برایم کاملاً روشن بود. حالا میلادا هم که تا آن موقع با من رفتاری دوستانه داشت شروع به دشمنی با من کرده بود، او به مرد قوزدار از تنبلی من و از فرمان نبردنم شکایت میکرد، وقتی مرد قوزدار مرا میزد آن را تأیید و حتی او را تشویق به زدنم میکرد و برای مورد توهین و آزار واقع گشتنم دروغ میگفت. حتی لگن ادرار زیر تختش را باید من خالی و تمیز میکردم. من او را درک میکردم. من او را با راندن از خود تسلیم مرد قوزدار کرده بودم. من در این کار مقصر بودم. احتمالاً او فقط به این وسیله بر نفرت خود به مرد قوزدار غلبه کرد زیرا که میتوانست حالا نفرتش را بر سر من خالی کند.
دو بار سعی کردم نظرم را در باره دلیل تکامل عجیب رابطه میان آرایشگر و پدرم به اطلاع برسانم، و هر دو بار بخاطر عدم مهارت در داستان سرائی به بیراهه کشیده شدم. اما حالا مشغول جبران کردن این غفلت میگردم.
پدرم وقتی بعنوان پزشک رانده شده از ارتش به شهری آمد که از زمان جوانیاش دیگر آن را ندیده بود هیچ آشنائی نداشت. با اولین انسانی که او در شهر آشنا شد آرایشگر قوزدار بود. پدرم همانگونه که در شهرهای بزرگ و بخصوص در محافل نظامی معمول است عادت داشت با دقت مراقب ظاهرش باشد و هر روز قبل از هر چیز به آرایشگاه مراجعه کند. با وجود آنکه حالا دیگر پدرم لباس نظامی نمیپوشید و دیگر در محافلی زندگی نمیکرد که در آنها مراقبت ویژه ضروری باشد، اما او مراقبت از ظاهرش را تا اواخر قبل از وقوع ماجرا از دست نداد و فقط در زمان وقوع جرم آدم میتوانست نشانی از اهمال در او مشاهده کند. البته پدرم در روز ورودش به شهر وارد آرایشگاه هاشک شد و سپس این دیدار هر روز تکرار گشت. آن زمان ژنرال صدا کردن پدرم توسط مردم آغاز گشت، گرچه نه به طور علنی. اما ممکن است که این شایعه به گوش او هم رسیده باشد. جوزف هاتک اولین کسی بود که او را مستقیماً با این لقب خطاب کرد. آدم نمیتواند بفهمد چگونه یک چنین عنوانی که مرد آزموده و پیری آنزمان باید هنوز آن را بعنوان تمسخر خونینی در نظر میگرفت بتواند نقطه آغاز یک دوستی گردد. گرچه من در نزدشان نبودم، با این وجود به نظرم میآید که انگار مرد قوزدار را در برابر مرد سالمند مو سفید ایستاده میبینم که چاقوی ریش زنی را در دست گرفته تا به اصلاح چانه پدرم که توسط ریش گونههایش قاب شده بود بپردازد. و ناگهان او آن را میگوید، آن را به سؤالی میچسباند، تقریباً این سؤال را که آیا «آقای ژنرال» خوب خوابیده است. پدرم به بالا نگاه میکند و به چشمهای خاضع و مانند سگ نوکرمآبانه و مطیع این مرد بینوا که او را طوری تماشا میکردند که انگار چیزی اتفاق نیفتاده است نگاه میکند. در این لحظه تصمیم بزرگ گرفته میشود. آیا باید پدرم از جا برخیزد و این کوتوله را با یک ضربه به زمین پرتاب کند؟ آیا باید او حداقل مورد خطاب واقع گشتن خود با لقبی که مناسبش نیست را شدیداً ممنوع کند؟ به نظر میآید که مرد به آنچه میگوید باور دارد و قصد بدی نداشته و از چیز دیگری صحبت میکند. و پدرم درنگ میکند، آیا باید آرایشگر را آگاه سازد، اما شاید بعد بخاطر میآورد که گارسونها و آرایشگرها عادت دارند رتبه و مقام دیگران را خودسرانه افزایش دهند، به افراد معمولی اشرافزاده بگویند، دانشجویان را دکتر بنامند و شاید هم نظامیان بازنشسته را با عنوان ژنرال خطاب کنند. یک بار دیگر او خود را مطمئن میسازد که تمسخری در نگاه و در لحن صدای آرایشگر نباشد. پدرم سپس سکوت میکند و با این سکوت همه مسؤلیت را به عهده میگیرد.
جوزف هاشک در سالهای اولیه ارتباطشان هنگامیکه همزمان با پدرم در مهمانخانه بود هرگز در کنار میز ژنرال نمینشست. پدر من عادت داشت در گوشهای تنها کنار میز بنشیند، دیرتر گاهی اوقات هم در کنار میز کارمندان دولتی مینشست. ابتدا وقتی همه مهمانخانه را ترک میکردند، بعد مرد قوزدار با لیوان آبجو در دست از گوشه خود به جلو میخزید و با لحنی نظامی از او میپرسید <قربان> اجازه است در کنار میزتان بنشینم، بعد پدرم لبخندی بزرگوارانه میزد و با حرکت دست او را دعوت به نشستن میکرد. آرایشگر تا واپسین لحظه پس از به زیر سلطه کشیدن پدرم هم هرگز فراموش نکرد هنگام صحبت با او شبیه به سرباز زیردستی عمل کند. او همیشه بله قربان میگفت، درها را برای داخل گشتن پدرم باز میکرد، و بدون دعوت به نشستن کنار میز او نمینشست. هنگام انجام این اعمال چهرهاش جدی و پر از احترام بود و هرگز لبخندی آمیخته به تمسخر در آن دیده نمیگشت. من به گمانم این رفتار مرد قوزدار به پدرم اطمینان بخشیده بود و جدی بودنی که در این بازی قرار داشت سبب گشته بود که پدرم با گذشت سالها به تدریج آنچه که ابتدا از روی ناچاری یه عنوان حقیقت پذیرفته بود را باور کند. این آرایشگر بود که او را وادار ساخت از استقامت ساکت خود در برابر دروغ دست بکشد و به صحبت کردن روی آورد. او پدرم را مجبور ساخت که دروغ بگوید. هنگامیکه آنها تنها در مهمانخانه کنار هم مینشستند، او قطعا به پدرم اصرار میکرد که از گنجینه تجربههای نظامی و ماجراهای جنگهایش برای او تعریف کند، و اظهار میکرد که از دیگران خیلی در باره توانائی و رشادت پدرم شنیده است و تعریف آنها از زبان خود پدرم او را که بجز شغل نظامی به چیزی علاقه بیشتری، بله عشق بیشتری ندارد به وجد خواهد آورد. این حقیقت دارد که پدرم در جنگهای نظامی شرکت داشته و در حقیقت در جنگ با دانمارک و پروسها Preußen، البته بعنوان پزشک، آرایشگر اما میخواست بشنود که چطور او گروهان نظامی را هنگام حمله هدایت کرده است.
این احتمال وجود دارد که پدرم در ابتدا به خواهش آرایشگر اعتنا نکرده باشد. که اصرار بی وقفه او پدرم را به صحبت واداشته است. که او امیدوار بود از این طریق آسایش خود را بدست آورد. شاید هم یک بار الکل زبانش را باز کرده باشد. اما، اگر او امیدوار بوده که مرد قوزدار با یک بار تعریف کردن او راضی خواهد گشت اشتباه میکرده است. هاشک بلافاصله آنچه را که پدرم برایش تعریف میکرد همه جا گسترش میداد، طوریکه حالا دیگر شبها تمام مهمانهای مهمانخانه برای تفریح بخاطر دروغهای پدرم پیشاش هجوم میآوردند تا او برای آنها هم از کارها و حوادث خود تعریف کند. برای پدر بی چارهام چه چارهای آنجا باقی میماند بجز آنکه به رفتن در راه انتخاب شده ادامه دهد؟ او نه به اندازه کافی برای بر ضد سرنوشت خود جنگیدن قوی بود و نه به اندازه کافی عاقل که بتواند روحش را در طنزی آرام بر بالای پستی سرنوشتش و پستی اطراف بلند سازد، و هم نه به اندازه کافی بزرگ بود که مانند آدمی بردبار رنجهای حمل صلیب بر شانه را تحمل و در آنها خاضعانه آسایش و آشتی قلب پیدا کند. و به این خاطر به مشروبخواری که او را دائماً عمیقتر غرق میساخت، اما همچنین باعث فراموشی او میگشت تا توسط آینده نگری برنده تعادل خوب و درخشانی شود روی آورد. من در آن زمان فقط مستی او و تحقیر گشتنش در برابر مردم را میدیدم. اینها قلبم را از تلخی پر میساختند.
آدم حالا میتواند فکر کند که آرایشگر قوزدار تمام اینها را از روی شرارت انجام نداده باشد. آدم میتواند باور کند که او خود را واقعاً با احترامی صادقانه به پدرم نزدیک کرده باشد. آه، اما آدم نباید فراموش کند که در چنین انسانهائی حرمت گذاشتن به انسانهائی از جنس پدرم نمیتواند وجود داشته باشد. پدر من مغرور بود و بزرگ، به پاکیزگی ظاهرش اهمیت میداد، خودش را مانند سربازی نگاه میداشت که سینهاش قوسدار است و دارای پاهائیست که عادت به اداره یک اسب دارند. او کوتاه صحبت میکرد، با صدائی بلند و لحنی آمرانه. آیا نباید آرایشگر دشمن او میبود؟ پدر من مطمئناً خیلی باهوش نبود، مطمئناً هوشی مانند آرایشگر نداشت. اما بزرگ بود و با وجود داستان غم انگیز بازنشستگیاش، مغرور بود، بلند و با لحنی آمرانه صحبت میکرد. میگویند مرد قوزدار وقتی با پدرم صحبت میکرد ردی از خنده در چهرهاش نمایان نبود. اما آنها ذکاوت چنین انسانهائی را فراموش میکنند. او میدانست که با نشستن سایه یک لبخند بر چهرهاش قربانی خود را از دست خواهد داد. چنین انسانهائی دارای یک هوش زاهدانه میباشند. آنها نمیخندند، اما روحشان در آگاهی از انجام تمسخر شناور است.
_ ناتمام _

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر