پسرها و قاتلین.(14)

من نامه را به آرایشگر و میلادا نشان ندادم. در آن نوشته شده بود: این نامه را اگر آرایشگر کتکات هم زد به او نشان نده! و هرگز، و اگر مرا به مرگ هم تهدید میکردند نامه را به آنها نشان نمیدادم. مرد غریبه نمیدانست که من چه چیزهای زیاد دیگری باید بخاطر نامه تحمل میکردم. من اما بخاطر این رنج بردن خوشحال بودم.
من هرگز یک کلمه هم با مرد غریبه صحبت نکردم، هرگز پاسخ نامهاش را نه کتباً دادم و نه شفاهی. من گربه کوچک و جوانی را گرفتم، روبانی به گردنش بستم، او را داخل جعبهای گذاشتم، در جعبه خاک اره ریختم و کاسه کوچکی شیر قرار دادم و آن را جلوی درب اتاق مرد غریبه قرار دادم.
در ضمن تغییر قابل توجهای در وضع پدرم بوجود آمده بود که از ظاهرش دیده میگشت. چنین به نظر میآمد بی قراری بزرگی که اجازه نمیداد بنشیند و آرام بایستد او را در بر گرفته باشد. نگاه چشمانش که همیشه خیره بود حالا ناآرام نگاه میکردند، گام برداشتنش که سنجیده و محترمانه بود با عجله شده بود، گفتارش را قطع میکرد، آهنگ صدایش خفه و اغلب شبیه به زمزمه کردن بود، دیگر به ریش و لباس خود اهمیت نمیداد، تقریباً تمام روز را در حوالی آرایشگاه میگذراند و وقتی آرایشگاه بی مشتری میگشت دزدکی داخل آرایشگاه شده و با مرد قوزدار زمزمه میکرد. صبحها وقتی مرد غریبه آرایشگاه را ترک میکرد، پدرم داخل میگشت، اطراف را با دقت میپائید و با ترس به آرایشگر نگاه میکرد. هاشک با چشمک زدن او را در گوشهای به طرف خود میخواند و آهسته، طوریکه من نتوانم بشنوم به او چیزی را اطلاع میداد و دوباره ترس تازهای بر ترس پدرم میافزود.
من فکر میکنم آنچه را که مرد قوزدار میخواست به پدرم بگوید فقط به این دلیل آنطور آهسته در گوشش زمزمه نمیکرد تا تأثیر پر راز بودن آنها را بالا ببرد، بلکه همچنین به این دلیل، زیرا حالا او مؤفقیتی را که بی صبرانه انتظار میکشید در پدرم میدید، و ممکن است از این میترسید که من نقشههایش را خنثی کنم. من باید اعتراف کنم که مرد قوزدار به سختی میتوانست تمام آن چیزهائی را که اتفاق افتادند پیش بینی کند. نقشهاش این بود که پدرم را با به وحشت انداختن عمیقتر تحقیر کند، بدون آنکه نتیجه این کار باعث نگرانیاش شود.
شبی در مهمانخانه متوجه هیجان بزرگی که در این زمان بر پدرم غلبه کرده بود میشوم. دوباره من کنار میزی در کنار درب آشپزخانه نشسته بودم، پدرم در کنار میز روبروئی من و آرایشگر چند صندلی دورتر از او در کنار همان میز و پشت کرده به پنجره نشسته بود. پدرم ابتدا در گفتگو شرکت نمیکرد. او آنجا نشسته بود و به هر سو لبخند معذرت خواهانهای میزد که چهرهاش را درمانده و احمقانهتر از همیشه میساخت.
مردان حاضر در کنار میز پدرم با همدیگر زمزمه کنان صحبت میکردند و پوزخند میزدند. آرایشگر احتمالاً آنها را متوجه آنچه بر پدرم میرفت کرده بود. یکی از آنها میگوید:
"جناب ژنرال، شما امروز خیلی ساکتید!"
پدرم جواب نمیدهد، بلکه همانطور بدون تغییر به لبخند زدن ادامه میدهد.
مرد دوباره میگوید: "آقایان عزیز، ما میخواهیم با هم یک استکان به سلامتی جناب ژنرال بنوشیم، به نظرم میرسد که جناب ژنرال سر حال نیستند. در آن حال حقیقی همیشگی!"
آنها چند بطری شراب سفارش میدهند و برای پدرم مشروب میریزند که او سریع و حریصانه آن را نوشید. همه به سلامتی او مینوشند. پس از مدتی آرایشگر از جا بلند میشود و سالن را ترک میکند. پس از تقریباً یک ربع ساعت دوباره بازمیگردد. چهرهاش جدی بود و به پدرم که حالا از چهرهاش آن لبخند خیره از بین رفته بود نگاه میکرد. پدرم زیاد نوشیده بود و دستهایش هنگام بردن گیلاس به سمت دهان میلرزیدند. او پاهایش را دراز کرده بود و دستهایش را وقتی نمینوشید در جیب نگاه میداشت. مشروب دوباره به او اعتماد داده بود. حالا او به آرایشگر که با قیافهای جدی وارد شده بود نگاه میکند و نگاهش که آرام گشته بود دوباره حالت وحشت به خود میگیرد.
پدرم میپرسد: "هاشک، اتفاقی افتاده؟"
مرد قوزدار تحقیر آمیز و عصبانی میگوید: "اَه، مرد غریبه ..."
"چه خبر شده؟"
"جناب ژنرال، من ازشما خواهش میکنم! حرفش را نزنیم! مشروبمان را بنوشیم!"
پدرم گیلاسش را بی اراده به سمت دهان میبرد. اما دستهایش چنان میلرزیدند که تمام شراب بر روی جلیقهاش میریزد. او خود را عقب میکشد، حرکت ناشیانهای میکند، انگار میخواهد شرابی را که روی جلیقهاش جاری بود با دست سد کند و با این کار گیلاسش میافتد و با سر و صدا میشکند. بقیه میخندیدند.
"جناب ژنرال!"
پدرم بلند شده بود و به آرایشگر نگاه میکرد، در حالیکه یکی از افراد کنار میز با دستمالی جلیقه پدرم را پاک میکرد.
پدرم دوباره میپرسد: "هاشک عزیز، چی شده؟ اتفاقی افتاده؟"
یکی از مردها پدرم را دوباره با کشیدن روی صندلی مینشاند.
آرایشگر میگوید: "آقایان، یک افسر قدیمی و شایسته تقدیر در میان ماست، مردی که حالا دوران بازنشستگیاش را میگذراند. اما قلبش امروز از پریشانی فشرده است. آقایان، کمی به خود زحمت دهیم که چهره جناب ژنرال را خندان سازیم. گیلاسها را بلند کنیم و به سلامتی او بنوشیم."
"هاشک عزیز، خبری شده؟"
مردان به سلامتی پدرم که با عجله چند گیلاس را در حلق خود خالی کرد نوشیدند. مردان کارمندهای ادارات منطقه بودند، از دادگاه، محضردار شهرمان و دو بازرگان بزرگ. من فکر میکنم این آقایان اگر پدرم نبود با مرد قوزدار در کنار یک میز نمینشستند و به هیچ وجه به او اجازه نمیدادند که در جمعشان زیاد حرف بزند. اما از آنجائیکه او بهتر از هر کسی میتوانست با پدرم رفتار کند و مضحکه کردنش را به بهترین وجه به نمایش بگذارد، بنابراین به او اجازه میدادند و حتی دستورالعملهایش را میپذیرفتند، چیزی مانند این که آدم دستورهای رام کننده حیوانات را که حیوان رام شدهای را نمایش میدهد بپذیرد، زیرا آدم فکر میکند از این طریق سرگرمیای را که در جستجویش است مطمئناً مییابد.
آرایشگر ادامه میدهد: "آقایان، باور کنید وقتی به این فکر میکنم که شهامت، شایستگی، ایثار و وفاداری با چه چیزی پاداش داده میشوند قلبم میگیرد! من این امکان را داشتم که یکی از این موارد را بشناسم، البته بدون دانستن نام افرادی که در آن شرکت داشتند. یک افسر سالخورده را مورد اتهام قرار میدهند، و از او بازجوئی میکنند. چرا، من از شماها میپرسم، چرا؟ آنهائیکه افسر سالخورده را در هنگام خدمت متهم ساختند هنوز هم دست از تعقیب خود برنمیدارند. چرا؟ زیرا آنها از مردم درستکار نفرت دارند، از کسی ترجیح میدهد بجای تسلیم کردن خود لباس شریف نظامی را از تن در آورد و تعظیم نکند! جناب ژنرال، خواهش میکنم مراببخشید، اگر من بدون اجازه زیاد صحبت میکنم. من فوری حرفم را به پایان میرسانم. من مصرانه میخواهم بگویم که من چه فکر میکنم. آقایان! من فکر میکنم جناب ژنرال هم این وضعیت را که من به آن اشاره کردم میشناسند و به این خاطر قلبشان با قربانیان بی گناهی که مورد این توطئه واقع گشتهاند همدردی احساس می‎‎کند و جناب ژنرال به این دلیل ساکتند. شاید، آقایان عزیز، اشان هم فکر میکنند: همرزم، آنچه امروز بر تو رخ میدهد ــ چه راحت ممکن است که قربانی رفیق شجاعش بوده باشد، در کنار او ایستاده در ساعات مرگ در جبهههای جنگ اروپا! ــ، رفیق، آنچه امروز بر سر تو میآید، میتواند فردا بر من برود! و چه کسی هنگام حمله در کنار من خواهد ایستاد؟ آقایان، جناب ژنرال را از وفاداری خود مطمئن سازید! ایشان میتوانند از ارادت من مطمئن باشند. اما من، یک ریشتراش، چه کمکی میتوانم به ایشان بکنم؟ شما اما دارای مشاغل با اهمیتی هستید. برخیزید، به سوی این مرد شایسته قدم بردارید، به او دست بدهید و قسم یاد کنید که به او اعتقاد دارید و میخواهید با او همراه باشید. او این شایستگی را بخاطر همه ما بدست آورده است. بدون او شاید که دشمن کشورمان را ویران میساخت و ما را هنگام کودکی و جوانی میکشت."
مرد قوزدار سکوت میکند. حضار دور میز برمیخیزند و با قدمهای موقرانه و چهرهای جدی، پشت سر هم به سمت پدرم میروند و دست او را میفشرند. ابتدا چنین به نظر میآمد که پدرم نمیداند آنجا چه رخ میدهد، و با خجالت زیادی از جا برمیخیزد و ناگهان شروع به گریستن میکند.
مرد قوزدار پس از آنکه همه دست او را میفشرند دوباره شروع به صحبت میکند:
"جناب ژنرال، گرچه من فقط یک آرایشگرم و هرگز بخاطر شکنندگی اندامم شایسته پوشیدن لباس نظامیای که جناب ژنرال دهها سال بر تن داشتند نمیباشم، اما من هم میخواهم استدعا کنم که اجازه فشردن دستتان را به من هم بدهید."
او به سمت پدرم میرود، به او جدی و محکم نگاه میکند و دستش را میفشرد:
"دست یک مرد کاملاً شایسته!"
پدرم اشگهایش را از چهره پاک میکند.
او میگوید: "بله، بله. در هر حال."
آنها دوباره مینشینند و به نوشیدن میپردازند. روحیه پدرم شاید بخاطر رأی اعتماد دادن حضار به او، شاید به خاطر نوشیدن شراب بالا رفت. دیگران بخاطر چشمانداز گفتگوئی که چنین امیدوار کننده شروع گشته بود دارای بهترین روحیه بودند. آرایشگر که میخواست ناسپاسی جهان را در یک مثال معروف منعکس سازد از بندک Benedek میگوید.
او میگوید: "همه ما از او شنیدهایم!"
پدرم میگوید: "ما همه از او شنیدهایم."
آرایشگر میپرسد: "از بنِدِک؟ جناب ژنرال از بنِدِک ...؟ بنِدِک برای جناب ژنرال نوشته؟"
"بله نوشته، هاشک عزیز."
"میبخشید قربان، یک نامه؟"
"یک نامه نوشته! هشت روز پیش یک نامه."
"آقایان، شنیدید: بنِدِک ــ هشت روز قبل ــ به جناب ژنرال یک نامه نوشته است. باید حتما یک همرزم قدیمی باشد که قصد تسلی دادن به خود را داشته، شاید یک دوست ..."
"شاید، بله، بله."
"جناب ژنرال، من اطلاع میدهم که جناب ژنرال به ما چیزی از آن تعریف نکردهاند."
"هاشک عزیزم، هیچ چیز تعریف نکردهام. اما با این وجود یک همرزم قدیمی! بعضی از شبها هاشک عزیز، در یک تخت میخوابیدیم، از یک بطری مینوشیدیم، آقایان، ما آخرین جرعه را با هم تقسیم میکردیم."
مرد قوزدار میگوید: "و حالا، دو نفر از چنین مردانی. بجای اینکه هنوز از خدماتشان برای همگی ما استفاده کنند آنها را به خانه میفرستند، بله، آنها را حتی تحت نظر میگیرند!"
پدرم با زبانی سنگین میگوید: "بله، آقایان، مردان شایسته و آنها را زیر نظر میگیرند! مردان شایسته! جنگها، آقایان، مرگ را در برابر چشم دیده! از چنین آدمهائی دست نمیکشند! بنِدِک هنگام تعریف از بازجوئی بخاطر گم شدن پول چه گریهای میکرد. آقایان، سیصد گولدن Gulden، و همه پرداخت گشت، اما آنها دست نمیکشند، میخواهند در قبر هم شمشیرش را یشکنند."
مرد قوزدار میپرسد: "بازجوئی؟ از بنِدِک؟ جناب ژنرال، استدعا میکنم بگوئید که چه زمانی او از آن صحبت کرد؟"
"هشت روز پیش، آقایان! هشت روز پیش. من آنچه با گوشهایم میشنیدم باور نمیکردم! از جان یک مرد شایسته که عادت به بررسی صنوق پول نداشت و باید از بالا تا پائین سینهاش را از مدال پر میساختند  چه میخواهید". پدرم از جا برمیخیزد و ادامه میدهد: "بله، باید از بالا تا پائین سینهاش را با مهمترین مدالها میپوشاندند، این سینه را!"
در این لحظه مرد غریبه وارد میشود و مستقیم به سمت میزی میرود که هر شب کنار آن شامش را میخورد. پدر من اما خود را میچرخاند و به سمت او گام برمیدارد. پاهایش به سختی خود را از زمین بلند میکردند و او تلو تلو میخورد. با این وجود او خود را مستقیم نگاه داشته بود.
او فریاد کشید "آره" و به مرد غریبه نگاه کرد: "چه میخواهید! آقای عزیز این سینه باید با مدال تزئین شده باشد، بله، سینه یک افسر قدیمی سالخورده، بله، حداقل ... سینه یک افسر لایق. چرا او را  تعقیب میکنید، آقا، چرا او را تعقیب میکنید! چند جنگ، قبل ازاینکه شما به دنیا آمده باشید ... بله، و شما، چرا او را دزدکی تعقیب میکنید؟ باور کنید که او بی گناه است و هیچ چیز نمیخواهد، هیچ چیز، فقط آسایش، آقا، آسایش. او را راحت بگذارید، راحت، من شما را قسم میدهم او را راحت بگذارید!"
پدرم کاملاً نزدیک میز مرد غریبه ایستاده بود. به نظر میرسید که صدایش از گریه در حال خفه شدن است.
"حداقل، یک افسر شایسته! ... شاهدان من؟ اینجا نشستهاند! آنها از من محافظت خواهند کرد. بیائید دوستان من، حالا وقتش فرا رسیده است، نزدیکتر بیائید، حالا از دوست خود محافظت کنید! زیرا که او دوست شماست و حداقل یک افسر شایسته، حداقل."
مرد غریبه با تعجب به پدرم که او را دیوانه میپنداشت نگاه میکند. از آنجائیکه پدرم خود را بیشتر به سمت او خم میکرد و متوقف نمیشد از جا بلند میشود، حتماً برای اینکه صحنه شرم آور را به پایان برساند، و از کنار میز من میگذرد و سریع به آشپزخانه میرود. پدرم که دستهایش را گشوده بود، انگار که میخواست مرد غریبه را در آغوش گیرد، بی حرکت باقی میماند و با ترس و تعجب به رفتن او مینگرد. برای یک لحظه دوباره لبخندی درمانده و بخشش طلبانه بر چهرهاش مینشیند، اما بعد بر روی صندلیای که مرد غریبه نشسته بود میافتد و هق هق میگرید.
حالا آرایشگر بلند میشود و به سمت پدرم میرود. ــ
من در این جا به توصیف ماجرای قتل و پیشامدهای بعد از آن میپردازم. همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد، کمتر از چند ساعت. من دیگر نمیتوانم بجز آنچه حقیقتاً اتفاق افتاد را تعریف کنم. زیرا همه چیز خیلی سریع انجام شد. لذت، درد، هیجان، انزجار، آسایش و نفرت در این ساعت چنان در قلبم جا بجا میگشتند که برایم ممکن نیست پیامدهایشان را کشف و قابل فهم سازم. به نظرم میرسد که در این زمان اندک تمام نیروهای خوب و بد زندگیام زنده بودهاند. و من امیدوارم کسی که از این یادداشتها مرا درک میکند بتواند همه چیز را، آنچه را که میگویم و آنچه را که برای خودم هم در هالهای از ابهام قرار دارند و نمیتوانم بگویم را تشخیص دهد، و بفهمد که چرا من میخواهم تلاش کنم آنچه رخ داده است را تا آنجائیکه ممکن است خونسردانه تعریف کنم.
_ ناتمام _

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر