پسرها و قاتلین.(8)

داستان یک قتل.
من نمیدانم که آیا بیزاریام از انسانهای قوزدار در نتیجه نفرت عمیق من به سلمانی قوزدار شهرمان بوده یا اینکه برعکس نفرت اولیهام به قوزیها خود را در این انسانها تجلی بخشیده است. به نظرم چنین میآید که من همیشه تنفر شکست ناپذیری در برابر هرچه خدا با قوز، زخم، جذام، جوش و نظائر چنین نقصهائی خلق کرده احساس میکردهام، بله، در واقع از هرچه ضعیف و ظریف است نفرت داشتم، حتی از حیوانات، مگر اینکه بطور طبیعی از قدرت و توانائی برخوردار بودند.
بدین سبب آدم میتوانست حدس بزند که من خودم همیشه یک انسان قوی و سرشار از سلامت بودهام. من مایلم بی درنگ توضیح دهم که اتفاقاً عکس آن حقیقت دارد. من چنان ضعیف بودم که مدرسه نظام را که من با استفاده از تمام روابط پدرم عاقبت در آن پذیرفته گشته بودم تقریباً بعد از گذشت شش ماه باید ترک میکردم. من همیشه کوچک، لاغر و باریک بودم، صورتم همیشه مانند موم رنگ پریده بود، شانههایم چنان بالا بودند که میتوانست موجب این استنباط گردد که من هم دارای قوز اندکی هستم، در اطراف چشمانم همواره دایره کبودی نقش بسته بود، مفصلها و استخوانهایم همیشه ظریف و شکننده بودند و امروز هم همچنان هستند. آدم متعجب میشود که چرا من با این وجود از هرچه ضعیف است نفرت دارم؟ آیا این حقیقت ندارد که آدم نمیتواند بجز خودش یا تصویر خودش در آینه از چیز دیگری از عمق قلبش متنفر باشد و آن را تحقیر کند؟
من ماجرائی را تعریف خواهم کرد که داستان جوانی من است. سالهای کودکی من مانند دیگر انسانها از عشق احاطه نگشته بودند. هیچکس با من به مهربانی رفتار نکرد. فقط یک بار کسی با من مانند یک انسان صحبت کرد، هرچند فقط توسط یک نامه. من تعریف خواهم کرد که چگونه با این انسان رفتار کردم. قاضیهای من نسبت به من بی رحم بودند و حتی وکلایم مرا فردی مینامیدند که توسط فقر شرایط خارجی، توسط داشتن پدری از نظر اخلاقی فرومایه خود نیز انسانی از نظر اخلاقی پست و سخت گشته. قاضیها مرا به بیست سال زندان محکوم ساختند، بالاترین محکومیتی که آنها میتوانستند در این سن و سال برایم تعیین کنند. آن زمان من هفده ساله بودم. حالا سی و یک سال دارم.
من در این زندان ناراضی و بی تاب نیستم. من از سخت گیری نگهبانانم خوشحالم، من خوشحالم از خوابیدن اجباری منظم، از کار و قدم زدنی که تسلیم به آنها هستم. من چنین زندگیای را دوست دارم، و گاهی به نظرم میآید که من زندانی نیستم، بلکه یک سرباز ساده و مطیع که همیشه آرزوی شدنش را در سر داشتم. من عاشق اطاعت کردنم.
شش سال دیگر این خانه را ترک خواهم کرد. میگویند معمولاً افرادی که پس از سالها، دهها سال محبوس بودن از زندان خارج میشوند، بعنوان عضوی مفید به اجتماع انسانها بازنمیگردند. اما من معتقدم که زندان را شکسته نگشته ترک خواهم کرد. من آرام از آستانه این خانه خارج خواهم گشت نه با این نیت که برای جبران مدت دراز بی آزادی بودن در آزادی مطلق تا آخرین قطره بنوشم و لذت ببرم. نه، من کاری پیدا خواهم کرد. من در اینجا خراطی آموختهام و چنان مهارت از خود نشان دادهام که حتی مدیر زندان برای استفاده شخصی میگذارد بعضی از وسائل را برایش بسازم. من امیدوارم وقتی مجازاتم به پایان برسد بتوانم با این مهارت از پس مخارج زندگی برآیم.
من گفتم که اینجا گاهی فکر میکنم یک سرباز هستم. حالا میخواهم به آن بیفزایم که این واژه منظورم و تمام آنچه را که من اینجا حس میکنم کاملاً بیان نمیکند. وقتی من شبها در سلولم مینشینم و از پنجره کوچک نرده کشی شده به بیرون نگاه میکنم، اغلب چنین به نظرم میآید که من زندانی نیستم بلکه یک راهبم. یک راهب کوچک، ناشناس و آرام، یک راهب ساده که مافوقش از او راضیست. و من لبخند میزنم و گاهی اوقات دستهایم را برای دعا روی زانو قرار میدهم. نه، هیچ میلی به جهان در من نیست، فقط صبوری، آرامش و رضایت. اگر قضات من، وکیلم و خانمهائی که هنگام محاکمه تماشاچی بودند مرا میدیدند، مطمئناً دوباره میگفتند که من انسانی سخت گشته، لجوج و از نظر اخلاقی حقیرم. من آنجا مینشینم و لبخند میزنم. یک قاتل! و آنجا مینشینم و مانند یک راهب راضی و وارسته لبخند میزنم.
آیا واقعاً من یک قاتلم؟ من انسانی را کشتهام. اما این عمل آنقدر دور و آنقدر برایم غریبه است که به نظرم میآید من ابداً این کار را انجام ندادهام. برایم مانند شلاق زدن زاهدانه به نظر میآید که من یک بار بر خود و نه بر مقتول تحمیل کرده باشم. طوریکه انگار جای زخم هنوز بر پشت من باقیست. اما شفا خواهد یافت. من هنوز مزه خاطرات این شلاق زدن زاهدانه بر گوشتم را میچشم و از آن لذت میبرم، از آنجائیکه وسیلهای در سلول فقیرانهام ندارم که توسط آن بدن نحیف ریاضت کشیدهام را مجدداً مجازات کنم، نه از روی نفرت و انتقام گیری، نه به این خاطر که لذت بردن از حسها را از جسمم فراری دهم، بلکه بیشتر از روی احساسی که نمیتوانم واضح توصیفش کنم: من آن را اطاعت مینامم.
اما من نمیخواهم در تماشای زندگی فعلیام خود را گم سازم، خیلی بیشتر مایلم تا جائیکه برایم ممکن است داستان زندگیام را کوتاه شرح دهم. تازه هفده سال از عمرم میگذشت که آن اتفاق افتاد، من چیز زیادی ندیده و تجربه نکرده بودم، زیرا بجز مدت کوتاه مدرسه نظام از شهر کوچک خود خارج نگشته بودم، شهری که پدرم چند سال پس از تولدم و پس از استعفاء دادن و مرگ مادرم با من به آن مهاجرت کرد. من در طبقه همکف یک خانه باریک که انتهای بازار در کنار کلیسا قرار داشت همراه پدرم زندگی کردم و بزرگ شدم.
من پدرم را چنان واضح به یاد دارم که انگار در برابرم زنده ایستاده است. گرچه قبل از آن رویداد ظاهرش گرفتار ضعیف شده بود، اما با این وجود هنوز هم بالاتنه سربازی افراشتهای داشت، هنوز هم پالتوی مشکی بلندش که حالا دیگر کاملاً تمیز نبود را میپوشید و دگمه یقهاش میبست. من میدانم که هر روز اولین مسیر پدرم به سلمانی ختم میگشت و با وجود وضعیت فقیرانهمان که به پدرم مطمئناً فشار میآورد آنجا ریش چانهاش را خوب اصلاح میکرد، ریش گونههایش را میآراست و میگذاشت نوک سبیلش را بالا ببرند.
در محله او را بجز ژنرال با نام دیگری نمیخواندند. این نام بدون شک در ابتدا به او داده شد تا پیرمرد را بخاطر ادا و اطوار سربازیش دست بیندازند. دیرتر اما این نام چنان با پدرم عجین گشت که کسی او را به نام دیگری خطاب نمیکرد، طوریکه انگار این عنوان شایسته پدرم میباشد. ممکن است پدرم در ابتدا این را بعنوان تمسخر درک احساس کرده باشد، اما وقتی متوجه گشت که مردم ــ شاید فقط به این خاطر تا بعداً بتوانند بیشتر به او بخندند ــ جدی میمانند، باید شروع کرده باشد به احساس کردن اینکه چاپلوسی او را میکنند، و این امکان وجود دارد که در آخر او خودش هم به مقام ارتشیاش معتقد گشته باشد. در هر حال اگر کسی این عنوان را به کار نمیبرد او خود را سخت توهین شده احساس میکرد. در حقیقت پدرم هیچگاه یک ژنرال نبوده است و نمیتوانست هم ژنرال بشود، زیرا او اصلاً افسر ارتش نبوده، بلکه در ارتش پزشک بود و بعنوان ارشد بخش پزشکی از خدمتش استعفاء داده بود. البته پیری یا بیماری او را به این کار مجبور نساخت، بلکه دلیل آن اختلاس پولی بود که بخاطر بی نظمی او در اداره بیمارستان ارتشی بزرگی که به او محول شده بود اتفاق افتاد. البته پدر مؤفق شده بود با کمک یکی از خویشاوندان مادرم کمبود پول را جبران کند و جریان را تا جائیکه مقدور بود لاپوشانی کند که به تحقیق کردن نینجامد. اما چاره دیگری برایش باقی نماند بجز آنکه درخواست بازنشستگی کند.
این جریان مادرم را که سالهای زیادی بیمار بود چنان آشفته میسازد که باعث مرگش میشود. پدرم تصمیم میگیرد شهری را که در آن خدمت کرده بود ترک کند و به شهری کوچک که در آن بعنوان پسر یک کارمند متولد شده بود مهاجرت کند. او با این مهاجرت همچنین قصد داشت از جنجالی که استعفای ناگهانیاش باید به پا میکرد دور بماند، کاری که بزرگترین محدویت معاش را برای ما باعث گشت. حقوق بازنشستگی پدرم اندک بود و باید هر ماه از این مبلغ کم هم سهم بزرگی برای خویشاوندی که به او پول وام داده بود بفرستد.
ما در کنار کلیسا در خانه باریک و تاریکی زندگی میکردیم که از آشپزخانه و دو اتاق تشکیل شده بود. در ابتدا یک دختر خدمتکار داشتیم که کارهای ضروری را انجام میداد و وعدههای غذایمان را آماده میساخت. اما بعد برای پدرم غذا خوردن و اقامت در اتاق فقیرانه و تاریکمان خسته کننده گشت و شروع کرد به غذا خوردن در مهمانخانه. به این خاطر دختر مرخص گردید. یک زن خدمتکار حالا روزانه میآمد تا تختخواب را برایمان منظم کند و همچنین لباسها و کفشها را تمیز کند. من وعدههای غذای خود را در آشپزخانه مهمانخانه تحویل میگرفتم، اما پدرم هرچه بیشتر خود را به اقامت در مهمانخانه عادت میداد. در خانه خلوت بود، رنگ دیوارها قدیمی و فرسوده بودند، بر روی کمدها و جعبهها لایه ضخیمی خاک نشسته بود، همه چیز چنان اثر غمانگیزی میگذاشت که من هم بر روی پلههای چوبی و تاریک خانه را به در اتاق نشستن ترجیح میدادم.
از همان دوران جوانی از هر معاشرتی اجتناب میجستم. پس از ساعات مدرسه به همراه همشاگردیهایم به خانه بازنمیگشتم و هرگز با آنها بازی نمیکردم. و چون تصمیمام را برای سرباز و افسر شدن پنهان نمیکردم همشاگردیها برای دست انداختنم مرا سرباز کوچولو میخواندند. من به تمسخر کردنشان توجهی نمیکردم و آنها مرا متکبر مینامیدند. فقط یک بار با یکی از آنها به نزاع پرداختم که در آن من بعنوان فرد ضعیفتر به طور طبیعی بازنده شدم، بخصوص که تمام همشاگردیها بر علیه من موضع گرفتند. نزاع به این خاطر بود که یکی از پسرها از من با خنده و تمسخر پرسید به چه دلیل من اصلاً چنین متکبرم، آیا شاید به این دلیل که پدرم تا درجه ژنرالی ارتقاء یافته است.
آیا من در آن زمان متکبر بودم؟ فقط میدانم که من آن زمان اصلاً خوشبخت نبودم. لکه دار شدن شرافت پدرم که او را مجبور به استعفاء و با بی حرمتی در آوردن لباس ارتشی از تن ساخت و حالا پیر و خاکستری چنین نقش مسخرهای را در شهر بازی میکرد مرا از همه راند، مرا از تلخی عمیقی پر نمود و گوشه گیر ساخت. من این مرد پیر را دوست میداشتم، پیرمردی که مرتب خود را عمیقتر گم میکرد و عزت و احترامش را هرچه او بیشتر خود را در نقش ژنرال فرو میبرد مسخرهتر میساخت. من نمیدانم که آیا او هرگز به تأثیر این کار آگاه بوده است، که آیا او حدس میزده مردم رفتار و تعریف‎‎‎‎هایش را باور نمیکنند، آیا او میدانست که آنها وقتی تعظیم کنان کلاه از سر برمیداشتند و او را <آقای ژنرال> خطاب میکردند در پنهان به او میخندیدند، یا اینکه آیا او با دانستن تمام اینها درد تراژدی یک سرنوشت را تحمل میکرد و شاید تنها در زیر آن ماسک زندگی هنوز برایش ممکن بود. من این را نمیدانم. به گمانم از من وحشت داشت، از تنها کسیکه او را کاملاً میفهمید. با وحشت عمیقی به یاد میآورم ــ و اینها از سختترین خاطرات زندگی دوران جوانی من میباشند ــ ساعات عجیبی را به یاد میآورم که در آنها من با پدرم تنها بودم. هنگامیکه او شبها دیر وقت با گامهای لرزان به خانه بازمیگشت من اغلب میخوابیدم یا وانمود میکردم در خوابم. او برای بیدار نساختن من مضطرب و با احتیاط داخل میگشت. اما وقتی او گاهی به خاطر درد نقرس نمیتوانست از خانه خارج گردد کنار هم مینشستیم. او نگاهش را از نگاهم مخفی میساخت. او کلمهای صحبت نمیکرد، کسیکه در غیر این صورت از تعریف کردن خسته نمیگشت. شأن و منزلت از چهرهاش ناپدید میگشت و فقط وحشت و عدم اطمینان باقی میماند. به گمانم قلبش از ترسی وحشتناک پر بود، ترس از اینکه من ــ کسیکه همه چیز را میداند ــ دهانم را باز و برای دیگران چیزی تعریف کنم. وقتی او در خیابان با کسی با آن صدای بلندش که از راه دور هم شنیده میشد صحبت میکرد و من، فرزندش، به آنها نزدیک میگشتم، او ساکت میشد و با هراس به زمین نگاه میکرد. و من احساس میکردم که هراس پدرم از من خود را به دشمنی بر علیه من مبدل میسازد، بر علیه من که محرم او بودم  و نه محرم دلایل استعفایش ــ دلیل آن را همه شهر میدانستند ــ، بلکه بر علیه تنها انسانی که نگاهش او را لو میداند و میگفتند که او میداند <ژنرال> شخصاً به نقش غمانگیزاش که چنین مغرور و چنین مفرح آن را بازی میکند چه کم معتقد است. دیرتر، هنگامیکه پدرم شاید واقعاً به بازیای که دیگران مجبورش ساختند باور آورد دشمن من شد و دشمن من باقی ماند. وحشت او از من بیشتر گشت، رفتارش با من سخت شده بود و دیگر ملاحظهام را نمیکرد.
_ ناتمام _

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر