راجا. (4)

.XIX
هوا تاریک میگشت. دیمیتری در محل همیشگیِ خود در کنار پنجره نشسته بود، به کتاب درسیِ گشوده نگاه میکرد و هیچ چیز نمیدید. او سردرد وحشتناکی داشت و همه چیز به دور او میچرخید. اشیاء مانند ارواح ظاهر و دوباره فوری ناپدید میگشتند. به نظر میرسید که همه چیز در نوسان است و تعادل خود را از دست داده، و هر بار پرده قرمز رنگِ کتانیِ مقابلِ تخت مادرش تکان میخورد، او فکر میکرد که همه چیز سقوط خواهد کرد و همه هلاک خواهند شد. هیولاهای بیچهره بر بالای سرش شناور بودند، او را مسخره میکردند و صدایشان طنینانداز بود. دیمیتری اشگهای تلخ میریخت.
او ناگهان صدای آهستهای میشنود:
"دیمیتری!"
او چشمهایش را بالا میبرد، ــ راجا در مقابل او ایستاده بود، سفید، فروزان و باشکوه. الماسهای تاج کوچکش در رنگهای شگفتانگیز میدرخشیدند، او یک کت بلند بنفشِ گلدوزی شده با زمرد و یاقوت پوشیده بود. چهره رنگپریده باشکوهاش آرام و فروزان بود. نفَسِ لطیفش هوا را با شیرینی وصفناپذیری پُر میساخت. راجا کاملاً نزدیک او ایستاده بود و تقریباً زانوی او را لمس میکرد. کلمات شگفتانگیز آهسته از لبهای کمرنگش خارج می‌گشتند. او از آسمانی تازه صحبت میکرد که خود را در پشت آسمانِ وحشتناکِ پوسیده گسترش میداد.
دیمیتری بلند میشود و با لبها چشمان راجا را لمس میکند.
راجا خود را عقب میکشد. دیمیتری یک قدم به سوی او میرود، اما پایش به یک چمدان میخورد.
اینجا چه تنگ است! چه زندگی محقرانهای ...
و دیمیتری درک میکند که راجا با او نیست و هرگز با او نخواهد بود ...

.XX
روز بعد یکی از روزهای تعطیل بود. دیمیتری در کلیسا آواز میخواند.
پسران گروه کُر ازدحام کرده بودند، خادمِ بد خُلق کلیسا بالا و پائین میرفت، ابرهای آبی رنگِ صمغ در هوا شناور بودند. راجا از کنار محراب شناور میگذشت و چشمانش میدرخشیدند. تصاویر قدیسان جدی نگاه میکردند. نور صبحگاهی از میان پنجرۀ بلند و گسترده به داخل میتابید و چشمها را میزد. پاشنه چکمهها بر روی کفِ سنگی سر و صدا میکردند.
دیمیتری احساس میکرد سردردش شدیدتر میشود.
لباس رجا توسط یک نفَسِ ماوراءطبیعی به تکان افتاده و پر پر میزد. بالهای سبکِ شفافی در کنار شانههایش میلرزیدند. او مانند شفق میدرخشید و ملایم میگفت:
"دیگر خیلی طول نخواهد کشید!"
او بالهایش را میگشاید و آرام به سمت دیمیتری شناور میشود. دیمتری انتظار او را میکشید، او خود را به دیمیتری میچسباند و داخل او میشود. قلب دیمیتری میسوخت ...
از جهانِ غیرضرور، تنگ و وحشتناکْ آوازهای کلیسائی طنین میانداخت. دیمیتری آواز میخواند، و صدایش برای خود او غریب به نظر میرسید. صداها به سمت گنبدِ کلیسا شناور بودند و در آنجا یک پژواک را بیدار میساختند.
انسانها بر روی کاشیهای سنگی مانند ارواح حرکت میکردند. خانم خانه در گروه کُر بود. خانم خانه دیر به کلیسا آمده بود؛ او عمداً این کلیسا را انتخاب کرده بود تا مطمئن شود که آیا دیمیتری پس از مراسم عشای ربانی واقعاً به خانه میرود. او افتخار میکرد که چنین سخاوتمندانه به این پسر توجه میکند و نگاه سخت و جدیاش را از او برنمیدارد. دیمیتری فکر میکرد که امروز موفق نخواهد گشت پیش دانجا برود. او بسیار وحشت داشت: شاید دانجا را در این بین از انبار زیر شیروانی بیرون کرده یا نابود کرده باشند و او دیگر هرگز قادر به دیدن او نشود.
او فکر میکرد: خانم خانه چقدر بد است! همه بد هستند!
همه چیزها بسیار خشن و تهدیدآمیز نگاه میکردند ...
راجا از سمت محراب مانند یک فرشته خود را نزدیک میساخت. بالهای شگفتانگیزش میلرزیدند و میدرخشیدند، نگاههایش میگداختند، و دوباره به نظر دیمیتری میرسید که راجا خود را به او میچسباند و داخل او میشود، و قلب او شعله میکشید ...
زنجیرِ صمغدان جرنگ جرنگ صدا میداد، و دود آبی و معطر به بالا صعود میکرد ...

.XXI
دیمیتری در زنگ تفریح کنار درب سالن ورزش ایستاده بود. ابرها از کنار خورشید میگذشتند و آسمان خود را کدر میساخت. دیمیتری تمام صبح را سردرد داشت و خانم خانه و شلوغیْ باعث شدیدتر شدن سردرد میگشتند.
کارگانوفِ گونه سرخ به سوی دیمیتری میرود و گرچه یک سر و گردن کوتاهتر از دیمیتری بودْ اما مانند یک فرد بالغ بر روی شانه او میزند و لبخندزنانْ در حالیکه گوشههای لبش بطرز زشتی به پائین آویزان بودند و دندانها حریصانه پوزخند میزدندْ میپرسد: "برادر، چرا اینطور غمگینی، چرا میگذاری سرت پائین بیفتد؟ احتمالاً کتک مفصلی به تو زدهاند؟ مهم نیست، تا زمان عروسی دوباره خوب خواهد شد! چند روز پیش من را هم پدر کتک مفصلی زد، اما من اهمیتی به آن نمیدهم!"
دیمیتری با دقت به کارگانوف نگاه میکرد. او فکر میکرد که ردهای آبی رنگ از سیلیهای پدرانه بر روی گونههای سرخش میبیند. دیمیتری با دیدن این گونههای سرخ، لبهای پُر مربع شکل و چشمان گستاخ اما ناآرام و مرعوبشْ تجسم میکرد که چه دلخراش باید کارگانوف هنگامیکه پدر او را کتک میزد احتمالاً گریه کرده باشد. دیمیتری با کارگانوف احساس همدردی میکرد و میخواست به او دلداری دهد.
دیمتری آهسته میپرسد: "من میخوام چیزی برات تعریف کنم، آیا به کسی نمی‌گی؟"
کارگانوف در حالیکه نگاه حریصانهاش را به معنای واقعی کلمه در او حفر میکرد قول میدهد:
"چرا باید من آن را تعریف کنم؟! فقط نترس و تعریف کن!"
آنها در کنار همدیگر بر روی یک نیمکت مینشینند. دیمیتری زمزمزه کنان برایش تعریف میکند که چطور او را مجازات کردهاند. کارگانوف مشتاقانه گوش میداد.
سپس او میگوید: "خب، خب، در پیش سرایدار، ــ این واقعاً اصیل است!" و میخندد.
دیمیتری پس از رفتن کارگانوف ناگهان عصبانی میشود که چرا جریان را برایش فاش کرده است. به یاد میآورَد که کارگانوف اصلا در موقعیتی نیست که این موضوع را برای خود نگهدارد و آن را برای تمام مدرسه تعریف خواهد کرد. او حدس میزد که به زودی او را به این خاطر دست خواهند انداخت.
چنین هم گشت. کارگانوف به زودی از یکی به پیش دیگری میرفت و با خنده به همه اطلاع میداد:
"سرایدار دیروز دیمیتری را کتک مفصلی زده است!"
همه با هیجان میپرسیدند: "نه، واقعاً؟"
کارگانوف تأکید میکرد: "بخدا، او خودش برام تعریف کرد!"
پسرها خوشحال بودند، تمام چهرهها سرزنده میشود و برای کسانی که این را نشنیده بودند تعریف میکنند:
"آیا این را شنیدهای؟ دیمیتری در پیش سرایدار کتک مفصلی خورده است!"
این خبر به سرعت در میان دانشآموزان پخش میشود. پسرها کمربندهایشان را محکمتر میبستند و فریاد میزدند:
"بریم دیمیتری را دست بندازیم!"
آنها خوشحال، هیجانزده، پیروزمندانه و شلوغ به سوی دیمیتری میدوند و دور او جمع میشوند. دوشیزینِ ظریف با چشمان مهربانِ خاکستری رو به بالا به دیمیتری نگاه میکرد و با صدای لطیفْ چیزهائی در بارۀ ترکه میگفت.
پسرها با صورتهای سرخ شده و از شادیِ صمیمانه سرزنده گشته به سوی دیمیتری هجوم میآوردند و او را با نگاههای بیامان سوراخ میکردند. بعضی از دانشآموزان از خوشحالی میرقصیدند؛ بقیه دو به دو با گرفتن دست همدیگر به دور گروهی که به دور دیمیتری جمع شده بود میدویدند و فریاد میزدند:
"در پیش سرایدار! چه لذتبخش است!"
دیمیتری خود را بیپروا به همه سمت میانداخت. او ساکت بود، چشمانش را به زیر انداخته و مانند گناهکاران لبخند میزد. پسران کوچک از همه طرف به او فشار می‌آوردند. وقتی دیمیتری میبیند که نمیتواند دیگر از حلقۀ آنها خارج شودْ از تلاش برای رها ساختن خود دست میکشد و حیرتزده و رنگپریده باچشمان به زیر انداخته آنجا میایستد. او مانندِ مجرمی دیده میگشت که برای تمسخر گشتن در میان افرد شرور قرار داده شده بود. عاقبت خوشحالی به نقطه اوج خود میرسد و  یک نفر فریاد میزند:
"هورا! دیمیتری، هورا!"
و تمام پسرها با صدای بلند فریاد میکشند:
"هورا! هوراااا!"
فریاد شادِ کودکانه در سراسر ساختمانِ مدرسه و در خیابان میپیچید. کونوپاتین از اتاق معلمان به بیرون هجوم میآورد. برخی از دانشآموزان به سمت او میدوند و گزارش میدهند:
"دارموشیوک را در پیش سرایدار کتک مفصلی زدهاند! همه او را دست میاندازند، و او مانند یک جغد آنجا ایستاده است و با چشمهایش چشمک میزند!"
صورت پُف کردۀ معلم از شادی میدرخشید و یک لبخند گسترده بر روی لبهایش بازی میکرد.
او با صدای خندان میگوید: "خدای من، دوباره! پس او کجاست؟ او را به من نشان دهید!"
دانشآموزان کونوپاتین را پیش گروهی که در اطراف دیمیتری جمع شده بودند میبرند. آنها برای معلم راه باز میکنند. کونوپاتین در حالیکه با خوشحالی لبخند میزد شانه دیمیتری را میگیرد و به اتاق معلمان میبرد. تمام دانشآموزان به دنبال آنها میرفتند. پسرها دیگر جرأت نمیکردند بلند فریاد بکشند، آنها شوخ و از هیجان سرخ گشته با صدای آهسته دیمیتری را دست میانداختند.
معلمان هم تقریباً مانند دانشآموزان خوشحال بودند و به نوبه خود دیمیتری را مسخره میکردند ...

.XXII
دیمیتری روز بعد در ساعت معمول با کتب درسی از خانه بیرون میرود و تمام روز آهسته و خسته در خیابانها سرگردان بود. همه چیز تیره و وحشتناک به نظر میرسید. سردردِ در حال رشد میگذاشت که او در یک خودفراموشیِ شدید غرق شود.
او دیرتر از وقت معمول، کمی قبل از غروب آفتاب به نزد خانواده ولاسوف میرسد. ابتدا هنگامیکه او بالا بود و از روی شاهتیر قطوری قدم برمی‌داردْ متوجه میشود که چطور پاهایش از خستگی درد میکنند و چه اشتیاق زیادی برای نشستن بر روی یک صندلی یا نیمکت دارد.
خانواده ولاسوف در هیجان شادی به سر می‎برد: پیرزن یک کار پیدا کرده بود و آنها حالا مشغول بسته بندی اموال اندکشان بودند. آن دو دستهایشان از خوشحالی میلرزید، و طوریکه انگار هنوز به شانسی که آورده بودند اطمینان ندارندْ خجول لبخند میزدند.
قلب دیمیتری از وحشت سرد میشود. آنها به او چیزی میگفتندْ اما او نه میتوانست کلماتشان را درک کند و نه اینکه در چه ارتباطی گفته میشوند. او فکر میکرد که میخواهند آنها را از انبار زیر شیروانی برانند. اگر قرار است که آنها در خیابان و بر روی سنگهای سخت زندگی کنند پس چرا مانند دیوانهها میخندند؟
دانجا بخاطر ترک کردن انبار زیرشیروانی متأسف بود. او آهسته میگفت:
"تمام تابستان را در اینجا گذراندیم و همیشه تنها بودیم. ما در واقع اغلب هیچ چیز برای خوردن نداشتیم، اما در عوض ما تنها بودیم. حالا بر ما چه خواهد گذشتْ وقتی مجبوریم در میان مردم زندگی کنیم؟!"
همدردی چنان دردناک به قلب دیمیتری زخم میزد که او شروع به گریستن میکند. دانجا او را دلداری میدهد:
"گریه نکن عزیزم، اگر خدا بخواهد ما همدیگر را خواهیم دید. پیش ما بیا، وقتی بهت اجازه بدهند. چرا گریه میکنی، پسر احمق؟"
داجا با یک مداد بر روی یک تکه کاغذ آدرسش را مینویسد و به دیمیتری میدهد. دیمیتری کاغذ را میگیرد و غیر قابل فهم در دست میچرخاند. سرش چنان وحشتناک درد میکرد که نمیتوانست هیچ چیز را درک کند. دانجا با لبخندی دوستانه میگوید:
"کاغذ را داخل جیبت بگذار، وگرنه آنرا گم میکنی!"
دیمیتری کاغذ را در جیب قرار میدهد و فوری آن را فراموش میکند ...
او دیر به خانه برمیگردد. مادر در وسط آشپزخانه بر روی چارپایه نشسته بود، عصبانی و غمگین میگریست و اشگهایش را با پبشبند پاک میکرد. او در چشم دیمییتری بسیار زشت و مخوف به نظر میرسید. مادر شروع به لعنت کردن و زدن او میکند. دیمیتری نمیدانست برای چه و سرسختانه سکوت میکرد.
چراغ کوچک کم نور میسوخت. بوی بُخار و نفت میآمد. همچنین خانم خانه هم به آشپزخانه میآید تا بر سرش فریاد بکشد و مسخرهاش کند. صدای فریادهای او در گوشش مانند ضربات چکشِ سنگینی بر روی سرشْ طنین میاندخت. فرزندان خانم خانه از درب آشپزخانه به داخل نگاه میکردند. آجا دهن کجی میکرد و او را دست میانداخت. دارجا او را به وجدانش مراجعه میداد. سایهها بر روی دیوار میجهیدند، به نظر میرسد که دیوار تکان میخورد و سقفِ اتاق در حال پائین آمدن است. همه چیز مانند یک رؤیای تبآلود بود.
دیمیتری با خود فکر میکرد: "چرا وقتی دانجا نابود میشودْ باید جهان هنوز وجود داشته باشد؟!"

.XXIII
صبح روز بعد مادر خودش او را به مدرسه میبرد. مادر در بین راه گریه میکرد، فحش میداد و با آرنج دست به دیمیتری میزد. دیمیتری به این دلیل قوز کرده را میرفت و مرتب سکندری میخورد. او تقریباً هیچ چیز از آنچه او را احاطه کرده بود نمیدید، و هیچ چیز بجز سردردِ غیر قابل تحمل احساس نمیکرد. لحظاتی که هوشیاریاش بیدار میگشت بسیار آزاردهنده بودند، و این سرش را مرتب به سمت سنگهای سخت میکشاند تا سردردِ بیرحم را خُرد سازد.
او در مدرسه تمسخر دانشآموزان و معلمان را با بیتفاوتی پذیرا میشود. او مانند روزِ تیرۀ بارانی تاریک بود. او احساس بدی داشت. گهگاه به دانجا فکر میکرد. او فراموش کرده بود که آنها انبار زیر شیروانی را ترک کردهاند، و میترسید که دانجا در آنجا از سرما و گرسنگی بمیرد.
دیمیتری در زنگ تفریحْ یکساعت قبل از پایان درس، بدونِ جلب توجه فرار میکند. او کتابهایش را در مدرسه باقی میگذارد. یک میلِ شدیدِ آگاهانه برای فرار از تعقیب و جستجوْ او را به دورترین خیابانهای دور از مدرسه میکشاند. او خستگیناپذیر و بیقرار در آنجا سرگردان بود. او داخل حیاطها و باغها میگشت، در یک کلیسا، جائیکه مردم مشغول دعا کردن بودندْ پرسه میزد، به دنبال یک نوازندۀ ارگدستی میرفت، تمرینات سربازان را نگاه میکرد و با سرایدان و پلیسها به گفتگو میپرداخت. و او در لحظه بعد همه چیز را که قبلاً انجام داده بود فراموش میکرد.
گهگاه مانند از یک آبکشِ ظریف باران میبارید. برگهای خیسِ زرد رنگ از روی درختها پائین میافتادند.
تب حالا تمام طبیعت را فرا گرفته بود، همه چیز مانند ارواح و فانی بود، اشیاء ناگهان در برابر نگاهها تشکیل میگشتند و همانطور ناگهانی میمردند. نگاه دیمیتری گاهی میدرخشید و دوباره فوری خاموش میگشت ...
دیمتری عاقبت به خانهای میرسد که در آن خانواده ولاسوف زندگی میکردند. در زیر شیروانی ناگهان وحشت بر او چیره میشود: درب انبار قفل بود. دیمیتری بر روی آخرین پله ایستاده بود و ناامید به قفل خیره نگاه میکرد. سپس شروع میکند با مشت به درب کوبیدن. در این لحظه سرایدار از آپارتمانِ طبقه آخر بیرون میآید، یک مرد ترشرو ریش سیاه با حرکاتِ تنبل.
او در حالیکه مشکوکانه به دیمیتری نگاه میکرد میپرسد: "اینجا چکار میکنی؟ در یک پلکان غریبه چه میخواهی؟"
دیمیتری خجول میگوید: "در اینجا خانواده ولاسوف زندگی میکردند، من پیش آنها آمدهام."
سرایدار پاسخ میدهد: "اینجا کسی زندگی نمیکرد! آدم اصلاً نمیتواند اینجا زندگی کند: اینجا انبار زیر شیروانی است."
دیمتری شروع به پائین رفتن میکند، در حالیکه خود را با دستها ناشیانه به نرده آهنی محکم نگاه داشته بود. سرایدار ایستاده بر روی پله به او نگاه میکرد و پشت سر او چیزی برای خود میغرید. احساس کردنِ نگاهِ سوراخ کننده سرایدر بر پشتش او را به درد میآورد.
دیمیتری نمیخواست باور کند که دانجا و مادربزرگش دیگر آنجا نیستند. او از خود میپرسید: "کجا ممکن است رفته باشند؟ آیا آنها در انبار زیر شیروانی مُردهاند. ارواح شریر آنها را تا حد مرگ شکنجه دادهاند. این مرد ریش سیاه قفل را به درب زده و نگهبانی میهد."
هنگامیکه دیمیتری دوباره از میان خیابان میرفتْ انبار زیر شیروانی را کاملاً واضح در برابر چشم میدید. او احساس میکرد که صدای خفیفِ خس خسِ نفس کشیدن میشنود. و او دانجا و مادرش را در محل همیشگی نشسته میدید. دانجا گرسنه و نیمه یخزده در مقابل مادرش نشسته بود، صورتِ مُرده و کور را به پشت گردن انداخته، با دستهای مُشت کردۀ گشوده، و هر دو آهسته مُرده و یخ زده بودند ...
حالا آنها مُردهاند. بیحرکت و سرد در مقابل هم نشستهاند. باد از شکافِ سقف بر پیشانی زرد پیرزن میوزید و موهای خاکستری لطیفی را که از زیر روسری بیرون زده بود حرکت میداد.
دیمیتری شروع به گریستن میکند. اشگهایش آهسته و سرد جاری بودند. حالا گرسنگی هم شروع کرده بود به عذاب دادنش.

.XXIV
دیمیتری با تکیه آرنج دست به نردههای چوبی در ساحل رودخانۀ باریکِ تیره ایستاده بود و با چشمان بیتفاوت به جلو خیره نگاه میکرد. یک هیکل آشنا ناگهان نگاهش را به خود جلب میکند. او به دوردست نگاه میکرد، در آن سمت رودخانه مادرش را در حال رفتن میبیند. او از کوچه کناری آمده بود و به سمت پُل میرفت. مادر باید به زودی به او میرسید و از کنارش میگذشت. به علت بازنگشتن دیمیتری به خانهْ مادر با ترس به مدرسه رفته بود. آنجا به او گفته بودند که دیمیتری قبل از تعطیل شدن مدرسه از مدرسه گریخته است. سپس مادر او را در نزد تمام آشنایان جستجو کرده بود.
دیمیتری به سمت دیگر خیابان میرود و خود را در دروازه یک خانه از برابر مادر مخفی میسازد. او چشمش را به شکاف درب چوبی فشار میدهد و ساکت انتظار میکشد. مادر از کنار دروازه میگذرد. او یک کت کهنه پوشیده و در یک پارچه بزرگ خاکستری پیچیده شده بود. صورت چروکیدۀ به سمتِ زمین خم ساختهاش بیحرکت و نگران بود ...
دیمیتری همدردی دردناکی با مادر احساس میکرد. اما بجز مخفی ساختن خود از او چه میتوانست بکند؟
مادر سریع میرفت و به جلوی خود سخت و عصبانی نگاه میکرد. دیمیتری از مخفیگاه خود بیرون میآید، رفتن مادر را نگاه میکند و لبخند احمقانهای میزند. مادر خود را برنگرداند و به محل دوری رفت که در پشت حجابِ مه‎‎‎آلود باران قرار داشت. دیمیتری پس از ناپدید شدن مادر در مهِ مرطوبْ از فکر کردن به او دست میکشد و او را کاملاً فراموش میکند. فقط قلبش هنوز از همدردی میسوخت.
دوباره افکار غمانگیز بر او چیره میشوند. جائیکه قبلاً بسیار صلحآمیز و بسیار ساکت بود و جائیکه حالا چنین تاریک و سرد استْ آنها مُرده در مقابل یکدیگر نشستهاند. دانجا دستها را بر روی زانو قرار داده و با چشمان سفید و کور نگاه میکند. پلکهای نازک نمیتوانند دیگر چشمهایش را بپوشانند؛ او بسیار لاغر شده است. او مُرده است. چراغ کوچک مقابل تصویر قدیس دیگر نمیسوزد. سکوت، سرما و تاریکی بر انبار زیر شیروانی مسلط است.

.XXV
دیمیتری تمام شب را در خیابانهای متروک می‌گذراند. او در اینجا و آنجا یک سرایدار را میدید که در یک اتاق کوچک در دروازه ورودیِ ساختمانی خوابیده است یا یک درشکهچی را در حال چرت زدن میدید. ابتدا فانوسهای خیابانی روشن بودند. سپس مأمور فانوسها میآید و آنها را خاموش میکند. ناگهان هوا تاریک و وحشتناک میگردد. دیگر پناهگاهی وجود نداشت تا او خود را در برابر زندگی، باران، سرما و خستگیِ بزرگ نجات دهد. کوچههای بنبستِ ناامیدی از خیابانها منشعب میگشتند، و آدم سخت میتوانست از آنها خارج شود. دیمیتری به سمت تمام دربها و دروازها میرود و سعی میکرد با احتیاط آنها را باز کند. بیفایده ــ انسانها همه چیز را قفل میکنند. در شهر، جائیکه نه ببر و نه مار کمین کرده استْ انسانها میترسیدند که قبل از مسدود کردن همه چیز بر روی همنوعان خود به خواب بروند.
بارن میبارید. گاهی باران نم نم میبارید و گاهی بسیار شدید. دیمیتری در مقابل باران در زیر لبه بامها و در درگاهِ ساختمانها از خود محافظت میکرد. گاهی مردم جلویش را میگرفتند و با تعجب از او میپرسند که چرا در این ساعت سرگردان است، و او تقریباً ناخودآگاه اما با کلمات مناسب پاسخ میداد. و چون او دروغ میگفتْ بنابراین مردم حرفش را باور میکردند. در مقابل درب ورودیِ خانهای که دیمیتری کنارش ایستاده بود یک درشکه توقف میکند و از آن یک آقا و یک خانم پیاده میشوند. خانم درب خانه را به صدا میآورد، و دربان میگذارد که آنها داخل شوند. دربان جوان بود و کنجکاو. او در حال خمیازه کشیدن میپرسد:
"پسر، چرا اینجا وایستادی؟"
دیمیتری بدون آنکه به او نگاه کند پاسخ میدهد: "انتظار میکشم تا بارون بند بیاید."
"کجا میخوای بری؟"
"منو به دنبال یک قابله فرستادهاند."
دربان با نگرانی میگوید: "تو کله پوک، اگر تو رو برای آوردن قابله فرستادن، خب، سریع بدو به اونجا! تأخیر در چنین کاری صلاح نیست!"
دیمیتری آرام میگوید: "آره میرم."
دربان با تعجب میپرسد: "و قابله کجاست؟"
"او با یک درشکه رفته است."
"و تو رو با خود نبرد؟"
"نه، او منو با خود نبرد."
دربان کاملاً مصمم میگوید: "چه قابله دیوونهای! یک چنین آدمی میخواد قابله باشه!"
دیمیتری گزارش میدهد: "او خودش داخل درشکه نشست و به من گفت: تو میتونی پیاده به خونه برگردی."
"آیا قابله تو درشکه جاش تنگ بود؟"
"آره، احتمالاً جاش تنگ بود."
دربان در حال خمیازه کشیدن با همدردی می‌گوید: "پسر، تو حتماً میخوای بخوابی؟"
دیمیتری لبخندزنان میگوید: "من به زودی به رختخواب میرم."
دیمیتری در میان باران در حال پریدن از روی چالههای آب می‎دید و از سرما و خستگی میلرزید ...

.XXVI
در سپیده دم ابرها خود را میپراکندند. خورشید آهسته در پشت جنگل آبیِ دوردستِ آنسوی رودِ اسنوف بالا میآمد. مه بر روی رودخانهْ ساکت آویزان بود. حومههای شهر در پشت رودخانهْ آرام و بیصدا در رویاهای طلائی و بنفش استراحت میکردند.
دیمیتری خسته و رنگپریده با دستهای تکیه داده به نرده در کنار رودخانه ایستاده بود، و از به پایان رسیدن شب، از طلوع کردن خورشید و از صعودِ طراوت و مهِ رودخانه خوشحال بود. پسر خستهْ شب و تمام اتفاقاتش را فراموش کرده بود. او خوشحال بود و لبخند میزد و پُر از عشق به انسانهای خوبِ ناشناسی بود که آنجا در پشت رودخانه در رویای بنفش طلائی زندگی میکردند. او سرما و یک خستگی شیرین را احساس میکرد، و آب، خورشید، آسمانِ روشن و افقِ گسترده در او یک احساس از تازگی و قدرت بیدار میساختند ...
یکجائی در دوردست چرخها بر روی سنگفرشها میچرخیدند و سر و صدایشان تمام تاریکی ذهن و همچنین سردرد شدیدش را بیدار میساختند. خاطراتِ بد مانند مهِ دلهرهآوری از سنگهای سرد و مرطوب برمیخاستند. دیمیتری میلرزید.
او با خود فکر میکرد: من اما باید دروازه را پیدا کنم، پله و پنجره را، جائی را که راجا بود! چرا راجا اینجا نیست؟ چرا من بر روی این سنگهای سخت تنها هستم؟
او با چهره ناامیدِ رنگپریده از میان خیابانها میدوید، و خیابانها پشت سرش میمردند. قطرات بزرگ عرق بر روی صورت سردش جاری بودند، قلبش میسوخت و بخاطر سریع دویدن تند میزد و یک انعکاس مشقتبار در سرش بیدار میساخت. صفحات سنگی در زیر پاهایش بلند طنین میانداختند.
عاقبت او خسته توقف میکند و شانههایش را به تیرِ چوبیِ یک فانوسِ خیابانی تکیه میدهد. در اولین لحظه منطقه را دوباره نمیشناخت. و هنگامیکه او آن را میشناسد بسیار خوشحال میشود.
این همان گذرگاه به سمت حیاط است. یک کمک سرایدارِ جوانِ خوابآلود با به سر و صدا انداختن کلیدها دروازه خانه را باز میکند، به خیابان قدم میگذارد، پشتش را به خانه تکیه میدهد، با صدای بلند خمیازه میکشد و در حال باز و بسته کردن چشمهایش به خورشید نگاه میکند. ــ دیمیتری با احتیاط دزدکی داخل حیاط میشود.
عاقبت آنجا پلههای راجا است. راجا بر روی پله ایستاده است و انتظار او را میکشد. دیمیتری از شادیِ ناگهانی پُر گشته از پلهها بالا میرود. پلههای نیمه تاریکِ آشپزخانه از بالا توسطِ نورِ درخشنده لباسِ راجا روشن شده بود. راجا از جلوی دیمیتری مشغول رفتن بود. بر روی لباس سفیدش گلهای سرخ شکوفا میگشتند، و موی بافته شدهاش مانند موجهای سبکِ شعلهور به پائین جاری بودند. راجا خود را برنمیگرداند و از جلو میرفت، و وقتی پله یک پیچ میخوردْ دیمیتری میتوانست صورت رو به پائین گرفتهاش را ببیند. چهره باشکوهش به نیمه تاریک یک نور اسرآمیز لطیف میپاشاند، و چشمهایش در این نور مانند دو ستاره در شب میدرخشیدند. گلهای سرخ درخشنده از لباسش میافتادند و دیمیتری با احتیاط از میان آنها قدم برمیداشت. گلهای سرخ به دور دیمیتری شعلهور بودند و یک آتش ابدی مغز او را میخورد ...
... دیمیتری رنگپریده، خسته، وحشتزده و در حال نگاه کردن به اطراف از پلههای آشپزخانۀ کنار دربهای بسته میگذشت و بالا میرفت. چهرهاش بیانی از ناامیدی و خستگیای کُشنده داشت، نگاههایش در اطراف سرگردان بودند و نمیتوانستند اشیاء را از هم تشخیص دهند. سینهاش به سختی و نابرابر بالا و پائین میرفت. او تلو تلو میخورد، گهگاه سکندری میخورد و ناتوان و ناشیانه تلاش میکرد خود را به دیوارهایِ از رطوبت لیز گشتهْ محکم نگهدارد. اما از ضعف در ضمیر خودآگاهِ تاریکش رویاهای شیرین شکوفا میگشت ...
... یک سر و صدای وحشتناک همزمان با دیمیتری به بالا صعود میکرد. او فکر میکرد که زمزمه و خنده مردم بسیاری را آن پائین بر روی پلهها میشنود: معلمان و دانشآموزانی عصبانی او را تعقیب میکردند. آنها فریاد وحشتناکی میکشیدند، شکلک درمیآوردند، زبان تیزشان را نشان میدادند و دستهای سرخ زشتشان را به سوی او دراز میکردند. او وحشتزده تلاش میکرد از آنها بگریزد. پاهایش سنگین میشوند. هنگامیکه آنها به او میرسند و دیمیتری نفسِ شرورانۀ آنها را پشت خود احساس میکندْ ناگهان راجا می‌ایستد، شعله میکشد و میگوید:
"نترس!"
صدای راجا جهان را مانند رعد و برق تهدید میکرد، و این رعد و برق تحتِ دردی وحشتناک و همزمان لذتی بی حد و حصر در سر دیمیتری متولد شده بود. راجا دست او را میگیرد و از میان یک دروازه باریک بر روی یک مسیرِ نورانی هدایت میکند، جائیکه گلهای سرخ شگفتانگیز شکوفا میگشتند ...
... دیمیتری رنگپریده و با زحمت فراوان بر روی لبه پنجره طبقه سوم بالا میرفت. پنجره باز بود. او با دستهایش چوب میانی پنجره را محکم میگیرد، صورتش را به سمت پلهها و پشتش را به سمت حیاط میچرخاند و شروع میکند به خارج گشتن. پاهایش بر روی لبه باریک فلزی پنجره تکیهگاهی نمییافتند و لیز میخوردند. پُر گشته از یک وحشت ناگهانیْ تلاشی ناموفق میکند که خود را محکم نگاه دارد. اما او با شروعِ سقوط فوراً یک رهائی درونی احساس میکند. یک احساس سریعِ شیرین و رو به رشدِ سرگیجهآور در زیر قلبْ ضمیر خودآگاهش را قبل از آنکه او سنگها را لمس کند خاموش میسازد. او در حال سقوط فریاد میکشید:
"مادر!"
گلویش ناگهان انگار گره خورده بود، فریاد کوتاه بود، ضعیف و بُرنده، و بلافاصله پس از آن در حیاطِ خالی و ساکتْ صدای آهسته اما واضح اصابتِ استخوانهای دیمیتری بر روی سنگها طنین میاندازد.
ــ پایان ــ


ترجمه داستان کوتاه <راجا> را به مناسبت آغاز سال 2020 به تو مهربان، که گاهی به سراغم می‌آئی هدیه می‌کنم و برایت سلامتی و شادی خواهانم.