راجا. (3)

.XIII
دیمیتری دوباره تصمیم میگیرد به مدرسه نرود. او برای غیبت قبلیاش از نازاروف یک صفحه تمیز برای دفتر نمرهاش خریده بود. حالا فقط لازم بود که نوشتۀ "غیبت بخاطر بیماری" دستخطِ خانم خانه جعل شود: مادرش آزینجا، نه میتوانست بخواند و نه بنویسد، و یادداشت و امضاء کردن در دفتر نمرۀ دیمیتری توسط خانم خانه انجام میگرفت. نازاروف به عهده میگیرد که این صفحه و دفتر نمرۀ دیمیتری را پیش یکی از دوستانش که در جعل دستخطِ دیگران بسیار ماهر بود ببرد و فردا آن صفحه و دفتر نمره را برگرداند.
دیمیتری روز را برای خود به این ترتیب تقسیم میکند: صبح به پیادهروی خواهد رفت، سپس به خانه برمیگردد، نهار میخورد، بعد از نهار به مادر میگوید که او باید دوباره در یک تمرینِ گروه کُر شرکت کند، و بعد بجای رفتن به تمرین گروه کُر پیش دانجا میرود. او صبح به سمت گورستان میرود.
در کلیسای گورستان اجساد قرار دارند و بوی جسد غالب است. دیمیتری بر روی زمینِ با سنگِ فرش شدۀ مقابل محراب زانو میزند و دعا میکند. ابرهای آبی صمغ به بالا صعود میکنند و کلسیا را پُر میسازند. راجا در کنار محراب، نیمه‌شفاف و سبک بالا و پائین میرود. راجا از شادی میدرخشد. او لباس سفید بر تن دارد، بازوانش لختاند، موهایش در رشتههای پهنِ روشن تا کمر آویزان است. یک گردنبند مروارید به گردن دارد، و همچنین وسیلۀ تزئین رویِ سرش هم مرواریددوزی شده است. هیچ موجود زندهای مانند او چنین سفید رنگ و زیبا نیست.
راجا با چشمهای سیاه، شاد و همزمان جدی به دیمیتری نگاه میکند، و دیمیتری آرزوی مُردن را احساس میکند. آیا راجا خودِ مرگ نیست. مرگ زیبا! بنابراین برای چه او باید هنوز زنده باشد؟
صدای راجا بسیار روشن و واضح شنیده میشود. دیمیتری نمیشنید که راجا چه میگوید. او با اشتیاق انعکاس کلماتِ راجا را در درون خود گوش میدهد، و از میان رنجِ ناشی از سردردْ کلمات آهستۀ نرم دمیده گشتۀ او را میشنید:
"نترس!"
او خوشحال است که همه چیز مانند چشمهای راجا سیاه خواهد گشت، که همه چیز آرام خواهد گشت ــ دردها، دلتنگی و ترس. او باید مانند راجا بمیرد و مانند او باشد.
این بسیار شیرین است، در دعا و در نگاه به محراب، در رایحه صمغ و در حضور راجا بمیرد و خودش را و سنگها را و تمام ارواح وحشتناکِ زندگیِ فریبنده را فراموش کند.
راجا کاملاً نزدیک است.
دیمیتری آهسته میپرسد: "چرا تو سفیدی؟"
و راجا هم آهسته پاسخ میدهد:
"فقط ما سفید هستیم، همۀ شماها قرمز هستید."
"چرا؟"
"شماها خون دارید."
صدای راجا مانند زنجیرِ صمغدانِ مقابل محرابْ روشن و آهسته طنین میاندازد. راجا در دودِ آبی، کاملاً شفاف و آبی، به سمت گنبدِ کلیسا صعود میکند. همه چیز در برابر چشمان دیمیتری خود را در مهای آبی رنگ میپوشاند. در پشت دیوارهای کلیسا وحشتِ بزدلی است، ارواح سیاهی در کمین او هستند، و او نمیتواند از دست آنها بگریزد.

.XIV
بر روی انبار زیر شیروانیِ دانجا هیچ چراغی وجود نداشت، اما بوی روغنِ چراغ و چوبِ سرو میآمد. صلح و عبادت در روح میدمیدند.
دانجا و مادرش دوباره بر روی محل معمولِ خود نشسته بودند، و دانجا کتاب میخواند. او پایان کتاب <ژرمینال> امیل زولا را میخواند. دانجا برای دیمیتری خلاصۀ محتوای کتاب را تعریف میکند. سپس از فاجعۀ در معدن به خواندن ادامه میدهد. او کاملاً واضح و با احساسِ فراوان میخواند، گرچه گاهی همچنین با حالتی اغراقآمیز.
دیمیتری چشمانش را میبندد. به نظرش میرسید که در گوشه انبار و در مقابل تصویرِ قدیس یک چراغ کوچک میسوزد و به دانجا نور سفید میپاشاند ... یک نفر دیگر هم به کتابخوانی گوش میدهد ... مانند او بسیارند، ــ اندامهای از نور و زانو زده، ... دیمیتری با سرِ به پائین انداختهْ پارسامنشانه سکوت کرده بود.
دانجا به پایان رسیده بود. او دستهایش را بر روی دامن قرار میدهد و بیحرکت آنجا میماند. پیرزن هق هق میگریست و هر از گاهی آب بینیاش را بالا میکشید. دیمیتری لبخند میزد، اما بر روی گونههایش قطرات بزرگ شفاف اشگ جاری بود.
دانجا میگوید:
"دختر چه بدبخت بود! برای چه باید او هنوز زندگی میکرد؟ چه خوب که او مرده است. این خوب است که مرگ وجود دارد."
و دانجا ناگهان شروع به گریستن میکند. او مستقیم و بیحرکت نشسته بود، دستهای کمرنگ را بر روی دامن قرار داده، با حالت آرام و شاد معمولی چهره، اما سیل اشگ ناگهان از چشمهای سیاه گشته بر روی گونههای باریک جاری میشود و بر روی بازوان لخت میریزند.
دیمیتری در حالیکه قلبش از اندوه و درماندگی به هم فشرده میگشت میپرسد: "چرا گریه میکنی؟"
دانجا آهسته بدون حرکت دادنِ لبهاْ مانند افراد پریشانخیال میگوید: "او خیلی زیبا بود، و او روح یک فرشته را داشت. او را در یک سوراخ قرار داده بودند، و او در آنجا مانند یک موش در تله مُرده بود. اینها چه نوع انسانی هستند: گاهی باعث تأسف میگردد که آدم در این زمین به دنیا آمده است!"
دیمیتری میپرسد: "مگر چه چیزهای خوبی بر روی این زمین وجود دارد؟"
دانجا مدتی سکوت میکند. اشگهایش خشک شده بودند. سپس از جا بلند میشود و میگوید:
"دیمیتری، ما میخواهیم با هم دعا کنیم."
آنها در مقابل تصویرِ مقدس بر روی کف خاکآلود و کثیفِ انبارِ زیر شیروانی زانو میزنند. دانجا دعاها را با صدای بلند میخواند و دیمیتری تک تک کلمات را بدون هیچ حسی تکرار میکرد و خجالتزده لبخند میزد. به نظر میرسید که دیمیتری با چهرۀ لاغر و بینی درازْ تمسخرآمیز لبخند میزند. دانجا از اندوه میگریست، و دیمیتری فقط احساس سردرد میکرد و نمیتوانست درک کند که چرا دانجا اینطور گریه میکند.
به نظر دیمیتری چنین میرسید که آنجا بر روی صندلیِ کنار پنجرهْ در پشت دعاکنندگانْ راجا نشسته است، دستهای سفیدش آرام حرکت میکردند و نخِ سفیدِ درازی را گلوله میکرد. دو ابر کوچک شفاف بر بالای شانههایش میلرزیدند. راجا از پیرزن میپرسید:
"چرا گریه میکنی؟"
پیرزن در حال گریستن پاسخ میداد: "آدم میتواند خیلی ساده از گرسنگی بمیرد! من به خودم فکر نمیکنم، اما برای دانجا حیف است!"
راجا لبخند شادی میزد و آهسته نخهای دراز را گلوله میکرد.

.XV
دیمیتری در کلاس درس نشسته بود. ساعت درس تاریخ بود، و معلم کونوپاتین به درس پس دادنِ دانشآموزان گوش میکرد.
کونوپاتین یک مرد کوچک اندامِ چاق و چابک با چانه تراشیده و ریش بلند سفید بر روی گونه بود. او با کمال میل سرزنش میکرد و در واقع دو چهره داشت: یک آدم شیرین و مفید برای همکارانش و یک آدم سختگیر برای دانشآموزان. دیمیتری از او بیشتر از معلمان دیگر میترسید، به ویژه از زمانیکه کونوپاتین بازرس شده بود.
دیمیتری از اینکه معلم او را صدا بزند از وحشت میلرزید، و حوصلهاش سر رفته بود، زیرا او نشسته است و باید در سکوت چیزهای ناخوشایند را گوش کند. این یک تأثیر خسته کننده و خوابآوری میگذاشت، و برایش طوری بود که انگار دیگر هیچ ارادهای ندارد. انبوهی از افکار از ذهنش میگذشتند و او هیچ قدرتی نداشت که آنها را از خود دور سازد.
ساخاروفِ کوچکِ مو سرخ درس پس میداد. او کلمات را بلند ادا میکرد و لب پائین را مانند یک زبانه جلو میآورد تا کلمات بر رویش به بیرون بپرند. با تکیه دادن دست راست به کمربند. او بسیار بامزه است ...
راجا نیمه شفاف و سبک ظاهر میشود. نگاه پُر اشتیاقش آرام است. دیمیتری به او لبخند میزند، و چهرهاش ناگهان از شادی میدرخشد ...
سپس نوبت وودوکراسوفِ بلند قد با چهرۀ تیره میشود؛ او درس را خوب یاد نگرفته بود و میخواهد چیزهای فراموش شده را به یاد آورد. شاگردی آهسته جواب را به او میگوید و مواظب بود که معلم متوجه آن نشود.
دیمیتری به راجا لبخند میزند و زمزمه میکند:
"چرا اینقدر دور هستی؟ نزدیکتر شو!"
کونوپاتین صدایِ کمک رساندن را میشنود و میبیند که لبهای دیمیتری تکان میخورند. او فکر میکند که دیمیتری جواب را به وودوکراسوف گفته است.
او عصبانی فریاد میزند: "دارموشیوک، تو جرئت میکنی جواب را برسانی؟! دفتر نمرهات را بده!"
دیمیتری وحشتزده در هم مچاله میشود، دفتر نمرهاش را از کیف بیرون میآورد و آن را به سمت معلم حمل میکند. اما هنگامیکه دفتر نمره در دستان معلم بودْ ناگهان به یاد میآورد که صفحه با گزارشِ جعلی و صفحه اصلی برای آن هفتهْ هر دو در دفتر قرار دارند و او فراموش کرده صفحه اصلی را بردارد. دیمیتری وحشت میکند و دستش را دوباره به سمت دفتر نمره میبرد، اما دیگر دیر شده بود. کونوپاتین از حرکتِ وحشتزده و چهرۀ گناهکارانه او متوجه میشود که اشکالی وجود دارد، و دفتر نمره را با دقت بیشتری نگاه میکند. دو صفحه برای همان هفته، یکی از صفحهها به دفتر متصل نبود، اما نخهای باز، و شکاف در پائین و بالای آن برای راحتتر گره زدن به دفتر، ــ او فوری متوجه تمام اینها میشود.
کونوپاتین با صدای کشیده میگوید: "آآآهان! این چه جادوئی است؟ آه، تو گاو! تو جرأت میکنی دفتر نمره را جعل کنی؟!"
سیلی از کلماتِ پُر از سرزنش بر روی دیمیتری میبارد.

.XVI
جرم دیمیتری توسطِ نامه به مادرش اطلاع داده میشود. نامه صبح روز بعدْ زمانیکه دیمیتری هنوز در مدرسه بود میرسد.
هنکامیکه دیمیتری از مدرسه به خانه میرود از طرف مادر با فحش و نیشگون استقبال میشود. خانم خانه فریاد آزینجا را میشنود و مانند یک کرکس به آشپزخانه هجوم میآورد.
خانم خانه در حال هجوم بردن به سوی دیمیتریِ وحشتزده و گرفتن شانههای او فریاد میزند: "تو چطور جرأت کردی؟ نه، فوری به من بگو، چطور جرأت کردی از مدرسه فرار کنی؟! همینجا به من بگو!"
دیمیتری نمیدانست چه بگوید و از وحشت میلرزید.
آزینجا فریاد میکشید: "سرکش، بیفایده! تو نمیخواهی انگشتات را تکان بدهی، و مادرت باید برای تو زحمت بکشد! تو خودت این را میبینی، تو خودت دقیقاً این را میبینی!"
دارجا میگوید: "تو باید به خودت زحمت بدهی، تو دیگر کودکِ کوچکی نیستی. تو بدتر از هر گاوی هستی!"
هر سه در برابر او ایستاده بودند و او را سرزنش میکردند. آنها چهرههای خشمگینی داشتند و در چشم دیمیتری وحشتناک و زشت به نظر میرسیدند.
مادر نالان میگوید: "تو را از مدرسه بیرون خواهند کرد، تو بیفایده! بعد باید با تو چکار کنم، تو آدم بیفایده؟ بعد کجا باید تو را بفرستم، تو بیریخت دماغ دراز؟"
دیمیتری با خود فکر میکرد: من مانند راجا خواهم مرد. او چیزی نمیگفت و میگریست، در حالیکه شانههایش انگار از سرما میلرزیدند. در آستانۀ درب آجا و لیدیا ایستاده بودند. آنها میخندیدند و شکلک در میآوردند، دیمیتری اما متوجه آنها نبود. آجا با زمزمه بلند او را دست میانداخت:
"از مدرسه فراری! فرارـفرارـفراری! فراری ــ چاپلوس! ولگرد!"
خانم ایروتین آن را میشنید و با رضایت لبخند میزد: او به هوش آجا افتخار میکرد.
خانم خانه موقرانه توضیح میدهد: "من میخواهم خودم فردا به مدرسه بیایم!" و با وقار بزرگی آشپزخانه را ترک میکند.
کلمات خانم خانه تأثیر بزرگی گذارده بود. آزینجا آه شدیدی میکشد، از بزرگواری خانم خانه و از فساد پسرش تقریباً لِه شده بود. دارجا عصبانی و پُر از سرزنش میگوید:
"خانم خانه خودش! به خاطر یک چنین مدفوعی!"
دیمیتری در مقابل کتابهای درسیاش نشسته بود و به تلخی میگریست. او با خود فکر میکرد: آیا تمام اینها یک رؤیا نبود، مدرسه، خانم خانه و تمام این زندگیِ خام؟
او به یاد میآورد که آدم برای بیدار شدن باید چکار کند، و شروع میکند به نیشگون گرفتن پایش. درد شدید اما او را بیدار نمیسازد. حالا او میدانست که تمام این چیزهای وحشتناک را مجبور است واقعاً بچشد. تمام روز سرش غیر قابل تحمل درد میکرد. کاش این سردرد فقط کمی آرام میگشت! راجا به او دلداری میداد. پس از تاریک شدن هواْ اما زمانیکه هنوز هیچ چراغی روشن نشده بودْ راجا در نورِ نامشخصِ اسرارآمیزی از آخرین پرتوها و با گامهای سبک در هوا ظاهر میشود. او برای همه بجز دیمیتری نامرئی بود. او نیمه شفاف بود، و تمام چیزها از میان او دیده میگشتند، مانند از میان قطرات سبکِ اشگ که جهانْ لرزان و متحرک به نظر میرسند. او مانند یک شاهزاده خانم جوان، در لباس باشکوه سفید با مروارید گلدوزی شده، و گوشواره از مرواریدهائی که در زیر گوشهایش میلرزیدند و شانهها را با صدای جلنگ جلنگ لمس میکردند، او در مقابل دیمیتری ایستاده بود و با نگاههای عمیق او را دلداری میداد. مرواریدها مات و زرد با یک انعکاسِ صورتی مانند ابرهای سفید در آسمان هنگام خاموش گشتنِ آخرین شعلۀ سرخِ شب میدرخشیدند.
دیمیتری با وحشت فراوان فکر میکرد: مرواریدها معنی قطرات اشگ میدهند.
راجا بیصدا پاسخ میدهد: "قطرات اشگِ من شیرین هستند!"
دیمیتری زمزمه میکند: "راجا، بگذار دست سفیدت را ببوسم."
راجا در حال تکان دادن سر با صدای لطیفی پاسخ میدهد: "این کار حالا شدنی نیست: ما بیش از حد متفاوتیم."
گوشوارهای مروارید شروع به لرزیدن و جرنگ جرنگ صدا دادن میکنند، و راجا کمی خود را عقب میکشد. دیمیتری میدید که راجا با او متفاوت است. راجا از نور بود و قوی، او اما تیره و ضعیف؛ او مانندِ در یک جنازه محصور گشته بود، راجا اما زنده بود و در تمام رنگها و نورها در حال درخشیدن، و زیبائی غیر قابل وصفش سردردِ غیر قابل تحمل سر بیچارۀ او را آرام میساخت.
دیمیتری زمزمه میکند: "راجا، پیش من بمان، از پیشم نرو!"
راجا ملایم پاسخ میدهد: "از هیچ چیز نترس، من پیش تو خواهم بود، من زمانیکه وقتش برسد خواهم آمد. سپس به دنبالم بیا."
"من میترسم!"
راجا او را دلداری میداد: "نترس! فقط فکر کن: تمام این چیزها دیگر نخواهند بود. این خیلی آسان است! و یک آسمانِ تازه خود را بر بالای سرت خواهد گشود!"
دیمیتری خجول میپرسد: "و دانجا؟ و مادر؟"
راجا لبخند میزد و از شادی میدرخشید، مرواریدهایش مات برق میزدند و جرنگ جرنگ صدا می‎دادند. نگاه عمیق راجا به دیمیتری میگفت که او باید اعتقاد داشته باشد و از هیچ چیز نترسد، و انتظار کسی را بکشد که خواهد آمد، و مطیعانه به دنبال او از این پلۀ بلند بالا برود.
پلهها سفید هستند و گسترده. آنها با فرشهای مانندِ خون قرمز پوشیدهاند. راجا مرتب بالاتر صعود میکند و به اطراف نگاه نمیکند. پاهایش در کفشهای سفید از روی پلههای سرخ آهسته بالا میروند. آنجا یک پنجره است، و در پشت آن یک خیابان روشن، نورها و ستارهها. دیمیتری بال دارد، او پرواز میکند و در هوا فرو میرود و در فراموشیِ شیرین غرق میگردد.
ناگهان صدای خشن مادر طنین میاندازد.
مادر فریاد میزند: "فقط خرناس بکش، عزیزم! بیشتر خرناس بکش: تو در طول روز به اندازه کافی پیاده‌روی کرده‌ای!"
بیداری، وحشت و اندوه. دیوارهای زرد رنگ، نور کدر چراغ، پرده کتانی، چمدانها، سماور. قلب دیمیتری سنگین میشود.

.XVII
روز آفتابی با اندوه میگذرد. دیمیتری از مدرسه به خانه میآید. مادر ساکت و بدخُلق در کنار اجاق در آشپزخانه مشغول کار بود. دارجا با چهرهای عصبانی و مرموز بیرون میرود و دوباره فوری به آشپزخانه بازمیگردد. در پشت سرش سرایدار دِمنتیشِ عبوس خود را به آشپزخانه میکشاند. او دارای موی قرمز رنگ بود و در زیر ابرویِ پُر پشتِ به هم پیوستهْ چشمان بیحرکتی داشت. او در کنار درب آشپزخانه بیحرکت میایستد. خانم خانه از راهرو به سمت سرایدار به آشپزخانه میآید؛ هنگام عبور از کنار اتاق کوچک به دیمیتری اصلاً نگاه نمیکند. دِمنتیش در برابر خانم خانه تعظیم میکند.
خانم خانه با صدای ضعیف میگوید: "سلام، دِمنتیش عزیز!" و با مخاطب قرار دادن آزینجا و دارجا که کنار همدیگر ایستاده بودند و به نظر میرسید انتظار چیزی را میکشند میپرسد: "و دیمیتری کجا است؟" و دستور میدهد: "دیمیتری را به اینجا بخوانید!"
دیمیتری خودش از اتاق کوچک به آشپزخانه میرود. همه خصمانه به او نگاه میکردند، و او به وحشت میافتد.
خانم خانه با اشاره به دیمیتری به سرایدار میگوید: "خوب گوش کن، دِمنتیش عزیز، این آدم بیفایده را ..."
دِمنتیش میگوید: "هرچه دستور بفرمائید!" و به سوی دیمیتری میرود.
خانم خانه ادامه میدهد: "او را پیش خودت به پائین ببر."
دِمنتیش میگوید: "خانم گرامی، هرچه شما دستور بفرمائید!"
"و با ترکش او را کتک مفصلی میزنی. این کار در اینجا ممکن نیست، من این کار را نمیتوانم، من عصبی هستم، تو که خودت باید این را درک کنی، من آدم دلرحمی هستم!"
خشم و هیجان در خانم خانه نمایان بود.
دِمنتیش مطیعانه میگوید: "هرچه دستور بفرمائید، خانم گرامی، نگران نباشید!"
خانم خانه میگوید: "تو باید یک انعام دریافت کنی." و آه میکشد.
دِمنتیش با خوشحالی فریاد میکشد: "خاضعانهترین تشکر! شما میتوانید مطمئن باشید، من این کار را خوب انجام خواهم داد."
او بازوی دیمیتری را میگیرد. دیمیتری کاملاً رنگپریده آنجا ایستاده بود، میلرزید و درست درک نمیکرد که چه اتفاقی برایش رخ میدهد. ناگهان یک وحشت بر او مسلط میشود، طوریکه انگار چیزی نابودنی در کمین اوست.
دِمنتیش میگوید: "بیا، پسر!"
دیمیتری با عجله به سمت خانم خانه میرود.
او با لکنت زبان، در حالیکه خود را خم ساخته بود و با چشمان گریان به خانم خانه نگاه میکرد میگوید: "بخشنده، عزیزترین، کبوتر، به خاطر مسیح، این کار ضروری نیست!"
خانم خانه در حال دور ساختن او از خودش میگوید: "برو، برو! من نمیتوانم، من دارای عصبم! من، خانم خانه، از تو مراقبت میکنم، و تو چطور به من پاداش میدهی؟ نه، امکان ندارد، برو!"
آزینجا غمگین آنجا ایستاده بود، مدام نفسهای عمیق میکشید، و چشمانش حالت انسانی را داشتند که تا ابد هر سعادت و امید را از دست داده است. دارجا از گوشۀ چشم به دیمیتری نگاه میکرد و بدجنسانه و خوشحال لبخند میزد. دیمیتری زانو میزند، در مقابل خانم خانه تا زمین خم میشود، کفش او را که مانند خودِ خانم خانه بوی شیرین و لطیفی میدادند میبوسد و کلمات ناامید و بیربطی را با لکنت میگوید.
خانم خانه فریاد میزند: "او را ببرید، من نمیتوانم!" اما در آشپزخانه میماند و پاهایش را کنار نمیکشد.
او نمیتوانست به خاطر آورد که کسی در مقابلش با چنین التهابی زانو زده باشد؛ و گرچه حالا این فرد فقط یک پسر کوچک فقیر بود، اما او از آن لذت میبرد.
آزینجا و دِمنتیش به تلخی به دیمیتری حمله میبرند و او را از کنار خانم خانه میکشند و دور میسازند. دیمیتری هق هق میگریست، التماس و مقاومت میکرد، خود را به لبه پنجره و درب میچسباند، اما دِمنتیش او را سریع به بیرون به سمت پلهها هل میداد.
دیمیتری احساس میکرد که مقاومت کردن و گریستن شرمآور است: مردم غریبه میتوانستند این را ببینند و بشنوند. و دِمنتیش را مخاطب قرار میدهد:
"دِمنتیش، حداقل این را برای کسی تعریف نکن!"
دِمنتیش لبخند میزند و پاسخ میدهد: "موافقم، چرا باید آن را تعریف کنم؟ فقط وول نخور، تو خودت خوب میدانی که باید آرام باشی. به این نحو ما این کار را بدون جنجال انجام میدهیم، خیلی با احترام!"
دیمیتری به خود زحمت میداد که قطرات اشگ را نگهدارد و یک حالت بیتفاوت به خود بگیرد. دِمنتیش آرنج دست او را محکم گرفته بود.
دیمیتری زمزمه میکند: "دِمنتیش عزیز، تو از پشت سرم بیا، من خودم به آنجا میروم!"
دِمنتیش میپرسد: "نمیخواهی که از دستم فرار کنی؟"
دیمیتری ترشرو میگوید: "به کجا باید فرار کنم؟ آیا شاید باید به داخل آب بروم؟"
دِمنتیش با دلسوزی به او نگاه میکند و سرش را تکان میدهد و میگوید:
"دوست عزیز، تو باید قبلاً به کاری که کردی فکر میکردی!"
دِمنتیش کمی عقب میماندْ اما چشمانش مراقب دیمیتری بودند. هنگامیکه دیمیتری از حیاط میگذشتْ آزینجا و دارجا رفتن او را از بالا از پنجرۀ آشپزخانه نگاه میکردند. دیمیتری چشمهایش را بالا میبرد و نگاههای سخت و خصمانه آنها را ملاقات میکند. او به سرعتِ قدمهایش میافزاید. او مشوش به خود میگوید: این خوب است که راه دور نیست. از راهپله گوشۀ حیاط فقط چند قدم تا خانه جلوئی باقی مانده است، و سپس بلافاصله دروازۀ ساختمان قرار دارد ...
راه ورودی به خانۀ سرایدار در مسیر به سوی دروازۀ ساختمان قرار داشت. هنگامیکه دیمیتری در جلوی پلههای باریکی که به پائین میرفتند توقف میکندْ ناگهان وحشتی بر او مسلط میشود. آنجا، در پشت این درب ... آیا او با رضایت داخل خواهد گشت؟
او به عقب تلو تلو میخورد، اما بلافاصله در چنگهای دِمنتیش میافتد.
دِمنتیش فریاد میکشد: "کجا؟"
چشمانِ در زیر موهای قرمز و ابروهای مسقیم به هم پیوسته و سخت به او خیره شدهْ دیمیتری را هیپنوتیزم میکردند. دِمنتیش او را مانند یک گونی بلند و از چند پله به پائین حمل میکند و به داخل خانهاش میبرد.
در اینجا بویِ ترش پوستهای گوسفند و سوپِ کلم از اجاقِ بسیار بزرگِ پخت و پز او را احاطه میکند. آنجا تنگ و کثیف بود. یک آکاردئونِ بزرگ در قابل‌رویتترین محل دیده میگشت. واسیلیش، کمک سرایدار، که به تازگی از روستا آمده بودْ در کنار پنجره کتش را درمیآورد. او با پیراهن قرمز، دستان قوی، گونههای سرخ، آراوارههای پهن و چشمان احمقانهاش دیمیتری را به وحشت بزرگی میانداخت و یک جلاد را به یاد میآورد. همسر دِمنتیش یک بچه شیرخواره در آغوش داشت و با ترشروئی در کنار اجاق آشپزی میکرد، بچه کاملاً بیحرکت و زرد مانند یک عروسک مومی بود و چشمانی آبی سفت و سخت مانند پدرش داشت. دِمنتیشْ دیمیتری را روی زمین قرار میدهد. دیمیتری به سختی نفس میکشید و با وحشت به اطراف خود نگاه میکرد. زیرزمین با سقف کوتاه، با کف آجری، با پنجرههای کوچک و با اجاق بزرگ مانند سوراخی به نظر دیمیتری میرسید که در آن ارواحِ شرور زندگی میکردند. زن به شوهرش نگاه غمگینی میاندازد.
دِمنتیش میگوید: "خانم بزرگوار از خانه شمارۀ پنج به من دستور دادهاند به این پسر کتک مفصلی بزنم."
دِمنتیش خوشحال به نظر میرسید و دندانهای سفید قویاش را نشان میداد.
کمک سرایدار میپرسد: "واقعا؟ این را؟ این دماغ دراز را؟"
دِمنتیش تأیید میکند: "بله، این را."
همسرش با کنجکاوی میپرسد: "آیا او کاری کرده است؟"
زن ناگهان شوخ میشود و گونههایش سرخ میگردند. چشمهایش می‌درخشیدند. او به دیمیتری کاملاً نزدیک میشود، طوریکه دیمیتری میتوانست نفس گرم او را احساس کند، و با خوشحالی میپرسد:
"پسر، چه خرابکاریای کردی؟"
دیمیتری سکوت میکند. ترحم کردن بر خودش ناگهان به قلبش خنجر میزند.
دِمنتیش بجای او پاسخ میدهد: "باید کاری کرده باشد که سزاوار مجازات است."
کمک سرایدار در حال خندیدن میگوید: "حالا، ما میتونیم این سعادت را به پسر بدیم!"
دِمنتیش دیمیتری را مخاطب قرار میدهد: "برو روی نیمکت بشین و کمی صبر کن."
دیمتری مشوش بر روی نیمکت مینشیند. او به شدت خجالت میکشید. در اطراف او کسی چیزی میگفت و از میانِ ترکهها که خش خش میکردند یکی را انتخاب میکرد. زن خود را در کنار دیمیتری بر روی نیمکت مینشاند و در حال پوزخند زدن به صورت او نگاه میکند. دیمیتری سرش را کاملاً پائین انداخته بود و با انگشتان لرزان با دکمههای بلوزش بازی میکرد. او احساس میکرد که صورتش بسیار سرخ شده است، چشمانش میسوختند، یک مه به رنگ خون همه چیز را در برابرش را پنهان میساخت، و تپش رگهای گردنش بسیار دردناک بود.
دِمنتیش به سمت دیمیتری میرود ...

.XVIII
آزینجا در آشپزخانه دیمتری را با خندهای خشن و کلمات پُر از سرزنش استقبال میکند.
آزینجا کینهجویانه میگوید: "افتخار تبریک گفتن دارم، نوش جان! آه، تو گاو دماغ دراز! کاملاً به پدر دائمالخمرت رفتهای. من مجبور بودم بخاطر او عذاب بکشم، حالا اما یکی دیگر را نشسته روی گردنم دارم!"
تماشا کردن چهرۀ عصبانی مادر وحشتناک بود. در این وقت دارجا هم داخل آشپزخانه میشود، تا به دیمیتری بخندد و او را دست بیندازد.
"تبریک، حضرت آقا! یک افتخار بزرگ برایتان رخ داده است. احمق، چرا اینطور آنجا ایستادی؟ میترسی که بتواند سرت بیفتد؟ چرا در برابر مادرت تعظیم نمیکنی؟"
دیمیتری دوباره سردرد داشت، همه چیز در اطرافش تاریک بود و دایرهوار میچرخید.
آزینجا در حالیکه با مشت به سوی پسر هجوم میبرد با عصبانیت فریاد میزند: "تعظیم کن، تو کُندۀ درخت!"
دیمیتری سریع در برابر مادر تعظیم میکند، با لمس کردن زمین با پیشانی شروع میکند از درد آهسته به نالیدن.
سپس او را پیش خانم خانه میبرند. خانم خانه در سالن بر روی کاناپه نشسته بود و با ورق فال میگرفت. مادرْ دیمیتری را مجبور میکند که در مقابل خانم خانه هم تا زمین تعظیم کند، اما خانم خانه میگوید که این کار ضروری نیست و برای دیمیتری یک موعظه طولانی میکند.
فرزندان شوخ و گونه سرخِ خانم خانه به آنجا میدوند. آنها میدانستند که دیمیتری همین حالا چه چیزی را تجربه کرده بوده است. دوشیزه فکر میکرد که این برای دیمیتری چیز مهمی نبوده است. اما وقتی متوجه میشود که او گریه میکند و مانند یک حیوانِ شکار گشته بسیار بیچاره دیده میشودْ به لبخند زدن پایان میدهد و شفیقانه به او نگاه میکند. دیمیتری باعث تأسفش شده بود.
آجا به شدت میگوید: "این دهاتی گستاخ سزاوار کتکی بود که به او زده شد!"
لیدیا عصبانی میشود.
او به برادرش میگوید: "تو بد و احمق هستی!"
آجا هر دو مشتش را به خواهر نشان میدهد و شروع میکند آهسته به دست انداختن دیمیتری:
"حشره! بی سر و پا!"
از آنجا که دوشیزه مهربان با دیمیتری همدردی داشتْ بنابراین مادر او را مجبور میسازد که دست دوشیزه را هم ببوسد. لیدیا راضی بود: ــ من چه خوب هستم: حتی با پسر یک آشپز هم همدردی دارم! ــ
دیمیتری برای خود تکرار میکرد: "شما لعنتیها! لعنتیها! من هرگز با شماها نخواهم بود، هیچ کاری به اراده شماها انجام نخواهم داد!"
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر