بوسۀ فرزند متولد نگشته.

پادوِ شرکتِ بزرگِ سهامیْ یک یونیفرم تنگِ تزئین شده با دو ردیف دگمه از جنس برنج بر تن داشت که چون رنگش خاکستری بود آدم نمیتوانست بر رویش هیچ گرد و غباری ببیند. او دربِ اتاقی را که پنج ماشیننویس در آن نشسته بودند و پنج ماشینتحریر سر و صدا میکردند باز میکند، خود را تنبلانه به چارچوب درب تکیه میدهد و به یکی از خانمها میگوید:
"نادشدا آلکسیونا، خواهرتان پشت خطِ تلفن است."
پادو از آنجا میرود. صدای قدمهایش بر روی فرشِ نمدیِ خاکستری رنگی که در راهروی تنگ قرار داشتْ قابل شنیدن نبود. نادشدا آلکسیونا، یک دختر زیبا و باریک اندام حدود بیست و هفت ساله، با حرکاتِ مطمئن و آرام و نگاهِ عمیق و شفافی که مانندش را فقط انسانهائی دارند که متحمل رنجِ فراوانی شدهاندْ سطر را تا پایان تایپ میکند، آرام از جایش بلند میشود و در هشتی به سمت کیوسک تلفن میرود. او در حال رفتن از خود میپرسد:
"دوباره چه شده است؟"
او به آن عادت کرده بود که هر وقت خواهرش تاتیانا آلکسیونا نامه مینوشت یا تلفن می‌کردْ در خانهاش یک فاجعۀ جدید وجود داشت: یا یکی از بچهها بیمار شده بود، یا اینکه شوهر خواهر در سر کار دردسر داشت، یا برای بچهها در مدرسه اتفاق ناخوشآیندی رخ داده بود، یا اینکه نیاز شدید پول در میان بود. نادشدا آلکسیونا هر بار با تراموا به حومۀ دوردستِ شهر میراند و تا حدی که برایش مقدور بود کمک میکرد یا دلداری میداد. خواهر ده سال بزرگتر از او بود و از مدتها پیش ازدواج کرده بود. با وجود آنکه آنها در یک شهر زندگی میکردند اما به ندرت همدیگر را میدیدند.
نادشدا آلکسیونا داخل کیوسکِ تنگِ تلفن میشود، جائیکه همیشه بوی آبجو، تنباکو و موش میداد، گوشی را در دست می‌گیرد و میگوید:
"من اینجا هستم. تانیا، آیا توئی؟"
صدای گریان و هیجانزدۀ خواهر به گوش میرسید، دقیقاً همانطور که نادشدا آلکسیونا انتظارش را میکشید. خواهر میگوید:
"نادیا، به خاطر خدا، فوری بیا اینجا. فاجعۀ بزرگی اتفاق افتاده. زرجوشا مُرده است. او خودش را با گلوله کشت."
نادشدا آلکسیونا در اولین لحظه نمیتوانست خبر وحشتناکِ مرگ خواهرزادۀ عزیز پانزده سالهاش را اصلاً باور کند. او با لکنت زبان میگوید:
"تانیا، عزیزم، چی میگی؟! چه وحشتناک! به چه دلیل؟ کِی این اتفاق افتاد؟"
او بدون آنکه منتظر پاسخ باشد سریع اضافه میکند:
"من فوری میآیم، فوری."
او فراموش میکند گوشی را به قلابِ تلفن آویزان کند، میگذارد گوشی توسطِ سیمِ تلفن تاب بخورد، به سوی سرپرست میدود و خواهش میکند به او بخاطر یک موضوع مهمِ خانوادگی اجازه به خانه رفتن داده شود.
سرپرست این اجازه را به او میدهد. در واقع چهرۀ ناراضیای بخود میگیرد و غرغر میکند:
"شما خوب میدانید که قبل از تعطیلات چه اندازه کار وجود دارد. و مسائل فوریِ خانوادگی همیشه در نامناسبترین زمان میآیند. اما اگر مجبور به رفتن هستیدْ بنابراین اجازۀ رفتن دارید. فقط بخاطر داشته باشید که همۀ کارها انباشته میشوند."
نادشدا آلکسیونا پس از چند دقیقه در تراموا نشسته بود. افکارش دوباره متوجه نکتهای شده بود که همیشه وقتی گذرِ آرام روزهایش توسطِ وقایعِ غیرمنتظرهای که تقریباً همیشه دردناک بودند قطع میگردیدْ به آن بازمیگشت. احساساتش مشوش و حالت روانیاش تحت فشار بود. قلبش از یک همدردیِ پُر درد با خواهر و خواهرزادهاش فشرده میگشت.
این فکر که زرجوشا، این پسر پانزده سالهای که به تازگی به دیدارش آمده بود، این دانشآموز دبیرستانیِ همیشه شوخْ دست به خودکشی زده باشد، این بیش از حد وحشتناک بود. همچنین فکر کردن به دردِ مادرِ این پسر که زندگی سخت و از دست رفتهاش را مانند یک بارِ سنگین حمل میکرد کمتر ناراحت کننده نبود. اما در زندگی نادشدا آلکسیونا چیزی وجود داشت، چیزی که شاید خیلی سختتر و وحشتناکتر بود و این فرصت را از وی میربود تا خود را کاملاً متوجه سوگواری برای خواهر و خواهرزادهاش سازد. قلبِ از اندوهِ قدیمی افسردهاش قدرت نداشت که خود را در یک جریان رهاییبخش از همدردیِ دردناک بریزد. یک سنگِ سنگین بر روی سرچشمۀ اشگهای آرامبخش قرار داشت. فقط چند قطره اشگِ اندک در چشمانش داخل میشوند که بیانِ عادیشان یک ملالتِ بیتفاوت بود.
نادشدا آلکسیونا میبایست در فکرْ دوباره به مسیرهای ناشی از عشق و شوری که از میان‎شان گذشته بود بازگردد. به آن چند روزِ اندکِ فراموشی و از خود گذشتگیِ بی حد و حصری که چند سال پیش تجربه کرده بود.
هر روزِ آن تابستانِ خوش برای او مانند یک روزِ عید بود. باران از آسمان بر بالای منظرۀ فقیرانۀ تابستان در فنلاندْ خندان و شاد میبارید. بوی صمغِ جنگلِ گرمِ صنوبرْ شیرینتر از رایحۀ گل سرخ بود؛ در این سرزمینِ عبوس و اما دوستداشتنی هیچ گل سرخی وجود نداشت. بیشۀ جنگل با خزۀ سبز‌ـ‌خاکستری رنگش یک اردوگاه شادِ عشق بود. آبِ چشمه از میان صخرههای خاکستری رنگی که وحشیانه بر روی هم انباشته شده بودندْ چنان روشن و با نشاط بیرون می‌زدْ که انگار می‌خواهد مستقیم به کشتزارهایِ آرکادیا جریان یابد. حرکتِ آب خنکْ خوش صدا و شادیبخش بود.
روزهای خوش در مستیِ عشق سریع میگذشتند. و سپس آخرین روز فرا میرسد، البته نادشدا آلکسیونا نمیدانست که این آخرین روزِ سعادتمندش بود. همه چیز دورادور او هنوز آفتابی، بی ابر و پُر از شادی بود. سایۀ گستردۀ جنگل با عطر صمغ هنوز هم خنک و رویائی و خزۀ گرم در زیر پاهایشان نرم و لطیف بود. اما پرندگان ساکت بودند: آنها برای خود لانه ساخته و جوجههایشان سر از تخم بیرون آورده بودند.
بر روی چهرۀ معشوق سایۀ عجیبی نشسته بود. معشوق در این روز یک نامۀ ناخوشایند دریافت کرده بود. حداقل این چیزی بود که خودِ معشوق توضیح داد:
"یک نامۀ ناخوشایندِ وحشتناک. من مأیوسم. روزهای طولانیای را باید از تو دور باشم!"
او پرسیده بود: "چرا؟"
او هنوز هم هیچ مصیبتی را احساس نکرده بود. معشوق اما گفته بود:
"پدرم نوشته که مادر سخت بیمار است. من باید فوراً به آنجا برانم."
پدر چیزی کاملاً متفاوت برای او نوشته بود. نادشدا آلکسیونا اما آن را نمیدانست. او هنوز نمیدانست که عشق را میتوان فریفت، و لبهائی که بوسیدهاند میتوانند دروغ بگویند.
معشوق در حال نوازش و بوسیدن به او گفته بود:
"من باید بروم. کار دیگری نمیتوانم بکنم. خیلی آزاردهنده است. من البته میدانم که چیز جدیای نیست، اما من باید فوری پیش مادرم بروم."
او گفته بود: "این طبیعی است، وقتی مادرت بیمار استْ باید به آنجا بروی. اما برایم هر روز نامه بنویس. من بطور وحشتناکی دلم برایت تنگ خواهد شد."
او معشوق را مانند همیشه تا جادۀ کنار جنگل همراهی میکند و به تنهائی از میان جنگل به خانه بازمیگردد. او کمی دلتنگ بود، اما کاملاً مطمئن بود که معشوق به زودی برمی‌گردد. اما معشوق بازنگشت.
نادشدا آلکسیونا چندین نامه از معشوق دریافت میکند. آنها نامههای عجیب و مبهمی بودند، مغشوش و پُر از کنایههایِ غیر قابل درک که او را میترساندند. معشوق برایش کمتر و کمتر نامه مینوشت. نادشدا آلکسیونا احساس میکرد که عشقِ معشوق خاموش شده است. در اواخر تابستان تصادفاً توسطِ مردمِ غریبه مطلع میشود که او ازدواج کرده است.
"بله، البته! مگر هنوز نشنیدهاید؟ هفته پیش مراسم عروسی بود، و سپس همراه همسرش فوراً به شهر نیس سفر کرده است."
"او خیلی خوش شانس است: او یک زن ثروتمند و زیبا را بدست آورده است."
"آیا جهیزه بزرگ است؟ خیلی بزرگ! پدرش صاحب ..."
او اما نمیخواست بشنود که پدر عروس صاحب چه چیز است و دور میشود.
خاطرۀ وحشتناکِ آنچه دیرتر پیش آمد غالباً در او نفوذ میکرد، با وجود آنکه تلاش زیادی میکرد آن را ریشه کن کند و در روحش خفه سازد. وقتی او از عروسی معشوق مطلع میشود و اولین جنبشهای کودک را در شکم احساس میکند، باید فوری به مرگِ این کودک فکر می‌کرد. او باید این کودک متولد نگشته را می‌کشت!
خویشاوندانش از هیچ چیز مطلع نگشتند. نادشدا آلکسیونا موفق شده بود تحتِ یک بهانۀ معتبر برای چهارده روز به سفر برود. با دشواری فراوان به اندازهای پول تهیه میکند که برای این کار شیطانی باید هزینه میگشت. در یک بیمارستان این کار انجام گشت. خاطرۀ جزئیات وحشتناک این کار امروز هم برایش هنوز آزار دهنده بود. او بیمار، لاغر، کم رنگ و ضعیف به خانه بازمیگردد و با قهرمانیای غمانگیز این درد و وحشت را مخفی نگاه میدارد.
خاطرۀ جزئیات بسیار سمج بود، اما نادشدا آلکسیونا آموخته بود که پس از مبارزه کوتاهی همیشه دوباره خود را از زیر بارِ سنگین این افکار رها سازد. هر بار که این افکار مزاحمش میگشتندْ مدتی کوتاه از وحشت و انزجار میلرزید و بعد خود را فوری متوجه افکار دیگر میکرد که حواسش را منحرف میساختند.
اما آنچه که برای لحظهای او را ترک نمیکرد و علیه آن نه میتوانست و نه میخواست بجنگدْ تصویر دوستداشتنی و همزمان وحشتناکِ پسر متولد نگشتهاش بود.
گاهی اوقات وقتی نادشدا آلکسیونا تنها و با چشمان بستهْ آرام در اتاقش نشسته بودْ یک پسر کوچک به دیدارش میآمد. او حتی فکر میکرد که به مرورِ زمان رشد پسر را رویت میکند. این تصور چنان زنده بود که روز به روز و سال به سال در فکر همه چیز را میچشید، آنچه را که در غیر اینصورت فقط مادرِ یک بچۀ زنده میچشد. در ابتدا او حتی این احساس را داشت که پستانهایش پُر از شیر هستند. با هر صدائی از جا میجهید: نکند که فرزندش به زمین افتاده و دردش آمده باشد؟
گاهی اوقات این نیاز را داشت که پسرش را بر روی زانو بنشاند، او را ناز و نوازش و با او صحبت کند. و وقتی دستش را دراز میکرد تا مویِ بور طلائی رنگ و مانند ابریشم نرمِ پسرش را نوازش کندْ دستها در خلاء فرو میرفتند، و نادشدا آلکسیونا از پشتِ سر خود خندۀ کودک را میشنید که از او فرار کرده و خود را یک جائی در آن نزدیکی پنهان ساخته بود.
او چهرۀ فرزند متولد نگشتهاش را میشناخت. او بسیار واضح پسر را در برابر خود میدید. چهرۀ پسر مخلوطی از حالتِ چهرۀ دوستداشتنی و همزمان هولناکِ آن مردی بود که عشقِ او را گرفته و دور انداخته بود، که روحِ او را دزدیده و تا تَه خالی کرده و او را فراموش کرده بود. با وجود همه اینهاْ پسر ترکیبی از حالتِ لطیفِ دوستداشتنی پدر و حالتِ چهرۀ خود او را داشت.
چشمان خاکستریِ خندان به پدر رفتهاند و لاله گوشِ دوستداشتنیِ گلگونش به مادر. خطوطِ نرم لبها و چانه را از پدر و شانههای گرد و مانند یک دخترِ جوان لطیف را از طرف مادر دارد. موی بور طلائی و کمی فرفری را از پدر و گودی کوچکِ دوستداشتنی روی گونههایِ گلگون را از مادر دارد.
نادشدا آلکسیونا دقیقاً ویژگیها و اندام و تمام حرکتها و عادات پسرش را میشناخت. طرز نگهداشتن دستها و نوع قرار دادن پاها به پدر رفته بود، با وجود آنکه پسر متولد نگشته هرگز پدر را ندیده بود. خنده و سرخ گشتنِ خجالتی و لطیف را از طرف مادرش داشت.
این بسیار شیرین و همزمان بسیار دردناک بود، طوریکه انگار یک انگشتِ لطیفِ گلگونْ دردِ یک زخم عمیق را بیرحمانه و محبتآمیزْ تازه میکرد. این دردآور بود، او چطور توانست اما پسرش را از خود جدا کند؟
"پسر متولد نگشته‌ام، من نمیخواهم اصلاً تو را از خود برانم. حداقل طوری زندگی کن که میتوانی. این زندگی تنها چیزیست که من میتوانم به تو بدهم ..."
"این زندگیِ رؤیاها است. تو فقط در رؤیاهای من زندگی میکنی. تو فرزند عزیزِ بیچارۀ من! تو نمیتوانی هرگز از بودنِ خودت خوشحال شوی، نمیتوانی برای خودت بخندی و بخاطر خودت اندوهگین شوی. تو زندهای و تو نیستی. تو در جهانِ زندگان در میان انسانها و چیزها نیستی. تو زندهای، بسیار دوستداشتنی و شاد هستی و تو نیستی. من این جنایت را با تو کردم!"
نادشدا آلکسیونا گاهی به خود میگفت:
"حالا او هنوز کوچک است و آن را نمیداند. اما وقتی بزرگ شود و از همه چیز مطلع گرددْ سپس مقایسهای بین خود و زندگان انجام خواهد داد و بر علیه مادرش شکایت خواهد کرد. و بعد باید من بمیرم."
او اصلاً به آن فکر نمیکرد که تمام افکارشْ اگر که یک عقلِ سلیمِ انسانی، این قاضیِ وحشتناک و دیوانۀ تمامِ اعمال ما بخواهد آنها را قضاوت کندْ دیوانه به نظر خواهند رسید. او به آن فکر نمیکرد که نطفۀ کوچکِ زشتِ چروکیدۀ جدا گشته از اوْ فقط یک تودۀ بیجان بوده است، یک قطعه مُرده، یک مادۀ بیروح. فرزند متولد نگشته در فکر او زندگی میکرد و مدام قلبش را شکنجه میداد.
پسر کاملاً نور بود و یک لباس نورانی بر تن داشت. دستها و پاهایش نور بودند، چشمان بیگناهش نگاه شادی داشتند، و یک لبخندِ معصومانه بر روی لبهایش بازی میکرد. صدای خندهاش روشن و شاد بود. وقتی او میخواست پسر را در آغوش گیرد، گرچه پسر میگریخت و خود را مخفی میساختْ اما همیشه جائی در نزدیک او میماند. اما وقتی با چشمان بسته تنها در اتاقش مینشستْ پسر خودش گردن او را با بازوانِ کوچکِ گرم و نرمش در آغوش میگرفت و گونهاش را به آرامی با لبهای خود لمس میکرد. اما دهانش را هرگز نبوسیده بود.
نادشدا آلکسیونا به خود میگوید: "او بزرگتر خواهد شد و همه چیز را درک خواهد کرد. او از من رو برمیگرداند و مرا برای همیشه ترک خواهد کرد. و سپس من خواهم مُرد."
همچنین حالا، هنگامیکه او در سر و صدایِ یکنواختِ تراموای پُر از مسافرْ در میان افرادِ غریبۀ در پالتویِ خز پیچیده شده‌ای که خریدهای کریسمس را در برابر خود بر روی زانو قرار داده بودندْ با چشمان بسته نشسته بودْ پسرش را در مقابل خود میدید. او چشمان شادِ پسر را میدید و صدایش را میشنید، بدون آنکه به کلماتش که آرام زمزمه میکرد توجه کند. به این نحو تا ایستگاهی که باید از تراموا پیاده میگشتْ میگذرد.
نادشدا آلکسیونا از تراموا پیاده میشود و از میان خیابانهای برفی حومۀ شهر، از کنار خانههای کم ارتفاع، باغها و نردهها میگذرد. او تنها میرفت. مردمی که او به آنها برخورد میکرد برایش بیگانه بودند. موجودِ دوستداشتنیِ وحشتناک دیگر او را همراهی نمیکرد. او میاندیشید:
"گناهم همیشه با من است. من نمیتوانم از آن فرار کنم. من برای چه هنوز زندهام؟ زرجوشا هم دیگر زنده نیست."
یک دردِ تیره روحش را سوراخ میکرد، و او نمیدانست که چطور باید به این پرسش پاسخ دهد: چرا من زندهام؟ و برای چه خواهم مرد؟
او فکر میکرد:
"پسر کوچکم همیشه با من است. حالا او هشت ساله است و خیلی چیزها را درک میکند. اما چرا او از من عصبانی نمیشود؟ آیا او اصلاً دوست ندارد با کودکان دیگر بازی کند، از آن تپه برفی به پائین سُر بخورد؟ آیا زیبائی زندگی زمینی ما، زیبائیای که من در کنارش روزی مست میگشتم، زیبائی محسور کننده و گاهی دروغینِ این زمینِ دوستداشتنی فریبش نمی‌دهد؟"
در حالیکه نادشدا آلکسیونا از میان خیابان غریب به رفتن ادامه میدادْ این افکار به عقب رانده میشوند. او حالا به خانوادۀ خواهرش فکر میکرد: به شوهر خواهرش که در زیر بار کار در حال شکستن است، به خواهر همیشه خستهاش، به دستۀ بزرگِ کودکان پر سر و صدا، بیادب و همیشه در حالِ التماس کردن، به آپارتمانِ کوچک و کمبودِ مدام پول. به خواهرزادههائی که او دوستشان می‎‎داشت. و به زرجوشایِ دبیرستانی که خودش را کشته بود.
چه کسی انتظار چنین کاری را داشت؟ او پسر بسیار زیرک و شوخی بود.
او هنوز گفتگوئی را که هفتۀ قبل با زرجوشا داشت را به یاد میآورد. پسرِ جوان غمگین و هیجانزده به نظر میرسید. صحبت از حادثهای هولناک و غمانگیز بود که پسر در یک روزنامۀ روسی خوانده بود، زرجوشا گفته بود:
"زندگی در خانه به اندازه کافی سخت است، و وقتی آدم روزنامهای در دست می‌گیردْ بنابراین چیزی بیشتر از وحشت و انزجار در آن نمیبیند."
نادشدا آلکسیونا در این باره چیزی پاسخ داده بود که خودش به آن اعتقاد نداشت. او میخواست خواهرزادهاش را از افکارِ تیره منحرف سازد. زرجوشا اما غمگین لبخند زده و گفته بود:
"خاله نادیا، اما فکرش را بکن که چقدر همه چیز زشت است! فکرش را بکن که در اطراف ما چه میگذرد! این بیش از حد وحشتناک است، وقتی یکی از بهترین انسانها، یک چنین پیرمردی از خانه فرار میکند و یک جائی در طبیعت میمیرد! او واضحتر از ما تمامِ وحشتی را احساس کرده بود که ما در آن زندگی میکنیم، و او نمیتوانست آن را تحمل کند. او فرار میکند و میمیرد. این بیش از حد وحشتناک است!"
او مدتی سکوت کرده و سپس کلماتی را گفته بود که نادشدا آلکسیونا را بسیار ترسانده بود:
"خاله نادیا، من باید این را کاملاً صریح به تو بگویم. تو خیلی مهربانی و من را درک خواهی کرد. برای من زندگی کردن تحتِ تمام این چیزهائی که در اطراف ما جریان دارند بسیار سخت است. میدانم که من هم به اندازۀ دیگران ضعیف هستم و اینکه نمیتوانم چیزی را تغییر دهم. احتمالاً خودِ من هم روزی به سمتِ تمام این چیزهای انزجارآور کشیده خواهم گشت. خاله نادیا، اما نیکولای نکراسوف چه صحیح گفته است: جوان مُردن فوقالعاده است!"
نادشدا آلکسیونا بسیار وحشتزده بود و مدتی طولانی برای زرجوشا صحبت کرده و عاقبت فکر کرده بود که باعث تغییر عقیدهاش شده است. پسر لبخند شوخی به او زده بود ــ این همان لبخندِ بیخیالِ همیشگی بود ــ و گفته بود:
"باشه، قبول! ما خواهیم دید که زندگی در ادامه چه میآورد. پیشرفت همه چیزها را به حرکت میاندازد، و حرکتِ پیروزمندانهاش غیر قابل توقف است."
شاعرِ محبوبِ زرجوشا نه یاکوولویچ نادسون بود و نه دمیترییویچ بالمونت، بلکه نیکولای نکراسوف.
حالا زرجوشا دیگر نیست. او خود را با گلوله کشته است. او نمیخواست دیگر زندگی کند و پیروزیِ پیشرفت را ببیند. حالا مادرش چه میکند؟ آیا دستهای زرد شدۀ پسر مُردهاش را میبوسد؟ یا برای بچههای گرسنه، وحشتزده و گریان کره به نان میمالد، که از صبح زود هنوز هیچ چیز نخوردهاند و در لباسهای کوتاهِ نخنما شدهْ بسیار درمانده دیده میشوند؟ یا اینکه بر روی تختش دراز کشیده و گریه میکند، بدون پایان گریه میکند؟ او چه خوشبخت است، وقتی میتواند گریه کند! آیا شیرینتر از اشگها وجود دارد؟
نادشدا آلکسیونا عاقبت به مقصد رسیده بود. او چنان سریع از پلهها تا طبقۀ چهارم بالا میرود که از نفس میافتد و باید برای نفس تازه کردن در مقابلِ دربِ آپارتمان توقف میکرد. او در حال نفس نفس زدن آنجا ایستاده بود و با دستِ راستِ پوشیده شده با دستکشِ بافتنیِ گرمیْ نردۀ آهنی پله را محکم نگاه داشته و به درب خیره نگاه می‌کرد. او هنوز زنگ درب را نزده بود.
دربِ آپارتمان با نمد و پارچۀ مشمع سیاه رنگی بر روی آن پوشانده شده بود. پارچۀ مشمعی بخاطر زیبائی یا دوامْ به شکل ضربدر با نوارهایِ سیاه اشغال شده بود. یکی از این نوارها پاره شده و به پائین آویزان بود. پارچۀ مشمائی در این محلِ پارگی یک سوراخ داشت که از میانش نمدِ خاکستری رنگ به بیرون نگاه میکرد. نادشا آلکسیونا با دیدن این منظره به شکل دردناکی غمگین میشود. شانههایش میلرزیدند. او دستها را به صورتش میفشرد و شروع میکند به زار زار گریستن. یک ضعف ناگهانی بر او غلبه میکند، او بر رویِ آخرین پلۀ راهروی ساختمان مینشیند و میگذارد قطرات اشگ فرو ریزند. از چشمانِ بسته سیلی از اشگِ غیر قابل توقفْ در زیر دستکش بافتنیِ گرم به راه میافتد.
هوا بر روی پله سرد، ساکت و تاریک بود. سه دربِ آپارتمان در کنار هم بسته و لال قرار داشتند. نادشدا آلکسیونا بر روی پله نشسته بود و میگریست. ناگهان صدای گامهایِ سبکِ آشنا را میشنود. او میخکوب شده و پُر از انتظار بود. پسرش به سمت او میآید، گردنش را در آغوش میگیرد و صورتش را به گونه او میفشرد. سپس پسر با دستان کوچکِ گرمش دستِ دستکش پوشیدۀ او را از صورت به کنار میزند، با لبانِ لطیفش گونه او را لمس میکند و میگوید:
"چرا گریه میکنی؟ مگر تو مقصری؟"
او در سکوت به کلماتِ پسرش گوش سپرده بود و برای اینکه پسر ناپدید نشودْ جرأت نمیکرد خود را حرکت دهد یا چشمانش را باز کند. او میگذارد دستِ راست که پسر آن را از صورتش برداشته بود بر روی زانو سقوط کند و دستِ چپ را همچنان بر روی چشم نگاه میدارد. او تلاش میکرد جلوی ریختنِ اشگهایش را بگیرد، برای اینکه گریهاش، گریۀ زشتِ نازیبایِ زن بیچارۀ زمینی پسر را نَرَماند.
پسر میگوید:
"تو مقصر نیستی."
پسر دوباره گونه او را میبوسد و کلمات وحشتناکِ زرجوشا را تکرار میکند:
"من نمیخواهم اینجا زندگی کنم. من از تو متشکرم مادر عزیز."
سپس پسر دوباره میگوید:
"باورم کن مادر عزیز، من اصلاً نمیخواهم زنده باشم."
این کلمات از دهان خواهرزادهاش زرجوشا بسیار وحشتناک به گوش رسیده بود، اما همین کلمات از دهان پسرِ متولد نگشتهاش مانند یک خبرِ خوش به گوش میرسید. او برای اینکه کلماتِ زمینی پسر را نترسانند از پسر آهسته و به زحمت قابل شنیدنْ میپرسد:
"فرزند عزیزم، آیا مرا بخشیدهای؟"
و پسر پاسخ میدهد:
"تو مقصر نیستی. اما اگر تو میخواهی، من تو را میبخشم."
احساسِ پیشبینیِ یک شادیِ غیرمنتظره ناگهان قلب مادر را پُر میسازد. او هنوز جرأت نمیکرد امیدوار باشد و نمیدانست که چه پیش خواهد آمد. او آهسته و خجالتی دستش را دراز میکند، و ناگهان فرزند متولد نگشته بر روی زانویش نشسته بود، او بر روی شانههایِ خود بازوانِ سبُکِ پسر را و بر روی لبهایش لبهای او را احساس میکرد. او پسر را مرتب میبوسید، و برایش طوری بود که انگار نگاهِ فرزند متولد نگشتهاش مانندِ نور خورشید بر جهانی پرهیزکارْ روی چشمان او آرمیدهاند. او اما چشمانش را همچنان بسته نگاه میدارد، تا آنچه را که یک فردِ فانی اجازه دیدن ندارد نبیند و به این علت نمیرد.
بازوانِ کودکانه از گردن او باز میشوند، و بر روی پلهها دور شدنِ قدمهایِ سبک به گوش میرسد. پسر کوچک رفته بود. نادشدا آلکسیونا بلند میشود، اشگهای چشم را پاک میکند و زنگ دربِ خانۀ خواهرش را میزند. پُر گشته از آرامش و سعادتْ به نزدِ از اندوه خَم گشتگان میرود تا کمک کند و دلداری دهد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر