راجا. (1)

.V
دیمیتری عضو گروه کُر مدرسه بود که در یک کلیسای نزدیک در هنگام عبادت آواز میخواند. برای او به خاطر قدرت خوبِ شنوائی و صدای روشن و قویِ بمِ مردانهاش ارزش قائل بودند. آواز خواندن برای خودش هم لذت بزرگی داشت. به ویژه دوست داشت در مراسم ازدواج و مراسم تشیع جنازه آواز بخواند. آوازهای مراسم عروسی برایش سرگرم کننده بودند، و آوازهای مراسم خاکسپاری اندوه شیرینی را در او بیدار میساختند.
دیمیتری روز یکشنبه قبل از مراسم عبادتِ دستهجمعی به کلیسا میآید. جماعت تازه جمع شده بودند. صدای زنگ ناقوس از میانِ هوای صافِ پائیزی باشکوه میگذشت. پسرهای گروه کُر در دالان و پشتِ دیوارِ کلیسا با شادی میدویدند وسر و صدا میکردند. دوشیزینِ کوچکِ ظریف با صدای کودکانۀ روشنش دشنامهای وحشتناکی را فریاد میزد، در حالیکه چهره‌اش یک بیان بیگناه و ملایم را حفظ می‏‌کرد. در این وقت رهبر گروه کُر هم میآید، معلم گالوش، یک مردِ کوچک اندام و لاغر با لکه‏‏‏‌های قرمزِ آجری رنگ بر روی گونهها و ریش بلندِ نازکی که به نظر می‌‏رسید آن را به صورتش چسبانده است. او کاملاً ناگهانی، انگار از زمین شلیک شده باشد ظاهر شده و ناگهان در دروازۀ دیوار کلیسا ایستاده بود. پسرها به دالان میدوند و در برابر معلم تعظیم میکنند، برخی با ترسِ اغراقآمیز، برخی بینظم و ترشرو. دیمیتری درمانده کلاهش را از سر برمیدارد: او مردد به نظر میرسید که آیا مجبور است اصلاً این کار را بکند. او یک بار کلاه را به گونه خود میمالد، به معلم نگاه میکند، چشمانش را انگار که نور خورشید به آن میتابد گره میزند، کلاه را دوباره بر سر میگذارد و آن را به سمتِ پشت گردن میکشد. گالوش در دالان باقی میماند. دیمیتری به سوی او میرود.
معلم در حال سرفه کردن با صدای بالا و تا اندازهای به اصطلاح  شکسته میپرسد: "چه میخواهی؟"
دیمیتری آهسته و خجالتی خواهش میکند: دیمیتری دمنجویچ اجازه دهید که من به خانه بروم.
گالوش در حال خیره نگاه کردن به دیمیتری فریاد میزند: "این عالی‌ست! با چه کسی باید اینجا بمانم اگر همه بروند؟"
دیمیتری با تغییر دادن به حالت چهره‌اش با صدای شکوهآمیز توضیح میدهد: "دیمیتری دمنجویچ من سردرد دارم."
صورت کمرنگ و لبهای آبیاش تأیید میکردند که او حقیقت را میگفت.
گالوش با رد کردن درخواست او و خاراندن ریشش میپرسد: "چرا سردرد داری؟"
دیمیتری با خجالت پاسخ میدهد: "من نمیدانم."
گالوش با صدای نافذ فریاد میزند: "من همین حالا چه سؤالی از تو کردم؟"
دیمیتری خجول ساکت میماند.
"تو یک ابله هستی، آقای محترم، این همه چیز است. من همین حالا از تو چه پرسیدم؟"
دیمیتری سؤال را تکرار میکند: "چرا من سردرد دارم."
"بله، و نه اینکه آیا تو آن را میدانی یا نمیدانی! پس چرا سردرد داری؟ جواب بده!"
دیمیتری نمیدانست چه بگوید و لبخند مرددی میزد.
کارگانوو گونه سرخ میگوید: "او با بینی چوب خُرد کرده است." و به پیشانیاش چین میاندازد تا به خنده نیفتد.
پسرهائی که به دور دیمیتری و معلم فشار میآوردند با صدای بلند شروع به خندیدن میکنند. میشِجیف، یک پسر کوچک با سر و چشمان بزرگْ آهسته به دیمیتری میگوید:
"به دلیل نامعلوم."
گالوش فریاد میزند: "خب، میخواهی بگوئی چرا سردرد داری؟"
دیمیتری میگوید: "به دلیل نامعلوم."
"اینطور درست است. تو اجازه داری بروی."
دیمیتری بعد از تعظیم کردن کلیسا را ترک میکند. اما او به خانه نمیرود. او از مطیع بودنِ ابدی سیر شده بود و میخواست برای اولین بار در زندگیْ صبح را به میل خودش بگذراند. هنگامیکه معلم به او اجازه رفتن میدهد، او در لحظه اول احساس شادی و رهائی میکردْ اما سردرد و احساس وقوعِ یک امرِ کدر شادیاش را خیلی زود تیره میسازند.
دیمیتری خیابان سنگفرش شده و پُر سر و صدا را ترک میکند و به سوی حومۀ شهر میرود. یک باد سرد میوزید. آسمانِ بدون ابر، صاف و غمگین، خیلی خسته بر روی زمین آویزان بود. درختهای گرد و خاک گرفته و کسلکننده آنجا ایستاده بودند. باد ابرهای گرد و غبار را میپیچاند، و دیمیتری تقریباً نمیتوانست هیچ چیز ببیند و فقط با زحمت زیاد به جلو حرکت میکرد ...
او در گوشۀ دورِ گورستان، جائیکه محل گورهای ارزان بود، گور پدر خود را جستجو میکرد. او مدتی طولانی بر روی گور مینشیند، صلیب سفید رنگ را در چنگ میگیرد و به راجیتچکا و به خود میاندیشد. به نظر میرسید که گورها، صنوبرها و صلیبها خود را به سمت بینهایت میکشند، و سکوت عمیق فقط گاهی توسط قار قار یک کلاغ یا خش خش برگها در باد قطع میگشت.
دیمیتری تصویر راجیتچکا را کاملاً واضح در برابر خود میدید. او میخواست دختر را واضحتر ببیند و چشمانش را میبندد ... موهای فرفریِ بورِ راجیتچکا از شانههایش به پائین آویزانند. او یک لباس کوتاهِ زرد رنگ پوشیده و کفش گرد و خاکی بر پا دارد و کاملاً رنگپریده آنجا در مقابل او ایستاده است. یک جریانِ باریکِ خون از گونههایش به پائین میریزد. راجیتچکا هیچ دردی احساس نمیکند، ــ او بلافاصله پس از سقوط کردن مُرده بود و حالا دوباره زنده گشته است. اما چرا او چنین بیحرکت است؟
دیمیتری تمام نیروی خیالبافیاش را جمع میکند: او خیلی دلش میخواست که راجیتچکا لااقل چشمانش را باز کند. ممکن است چه نوع چشمانی داشته باشد؟
ناگهان به نظرش می‌رسد که انگار دختر چشمانش را باز کرده است ــ چشمانش مانند آسمانِ آفتابیْ آبی و کاملاً آرام بودند ــ، و همچنین در روح دیمیتری ناگهان همه چیز همانطور آفتابی و باشکوه بود. به نظرش میرسید که راجیتچکا آهسته بر روی سنگها گام برمیدارد و دامن کوتاه زردِ به سختی محسوساش در باد پر پر میزند.
دیمیتری چشمهایش را باز میکند، ــ و چهرۀ دوستداشتنی راجیتچکا خیلی سریع ناپدید شده بود. او دوباره خود را توسط چیزهای فانی و زمینی محاصره شده میدید. دیمیتری با سر خمیده و پُر گشته از افکار غمگین به راجیتچکاْ آهسته گورستان را ترک میکند.
او از دروازۀ پشتی گورستان خارج میشود و در خیابانِ غبارآلودِ خالیِ آنسوی دیوارِ گورستان سرود کلیسائی را تمرین میکند: "من در برابر خدا نمازم را میخوانم و اندوهم را به او اعلام میکنم، زیرا روحم پُر از درد است ..."
صدای قویِ بم مردانهاش مانند نقره طنین میانداخت. درختها استراق سمع میکردند، چمن در زیر پاهایش خش خش میکرد، نویدِ غیر قابل درکِ یک سعادتِ وصف ناگشتنی از آسمانِ روشن و از خورشید به پائین میتابید ...

.VI
مدرسه برای دیمیتری کسل کننده بود. ساعات درس جالب نبودند، و او همیشه وحشت داشت که از او سؤال سختی شود و دوباره نمرۀ شش بگیرد. همچنین در زنگهای تفریح هم احساس اندوه میکرد.
دانشآموزانِ کلاسهای مختلف مانند همیشه در زنگ تفریح در سالن ورزش جمع شده بودند و شاد به اطراف میدویدند. برخی بر روی نیمکتها در امتداد دیوارها نشسته بودند و با هم صحبت میکردند. سالن کوچک و تاریک بود: سالن در طبقه همکف قرار داشت و نورِ روز توسط درختهای باغ و دیوار لختِ بدون پنجرۀ خانه بزرگ همسایه پوشیده می‎گشت. در گوشهای زیارتگاه تاریک با تصاویر مقدسین قرار داشت، و در پشت آن تاریکی متراکم بود.
پسرها در اینجا مانند یک گله گوسفند در اصطبل به هم فشار میآوردند. آنها همدیگر را به زمین میانداختند، به اطراف میدویدند، بازی میکردند و همدیگر را هُل میدادند. برخی صبحانۀ خود را میخوردند، ــ که یا از خانه نان کره زده شده با خود آورده یا در پیش سرایدارِ مدرسه یک بروتشن خریداری کرده بودند. هوا پُر از گرد و غبار بود، و آدم به زحمت میتوانست نفس بکشد. از میان فریاد یکنواخت و سر و صدا گهگاه یک جیغ نافذ بلند میگشت.
دیمیتری در میان پسرها، جائیکه بیشتر به هم فشار میآوردندْ بر روی یک نیمکت نشسته بود. او فکر میکرد که تصویر نورانیِ دستها و صورتِ راجیتچکا را در میان ابرهایِ گرد و غبار میبیند. موهای بورش در نور خورشید درخشش ماتی داشت، پرتوهای بامزه رنگینکمان از او منشعب میگشتند، صدایش طنین روشنی داشت، ــ و ناگهان در گرد و غبار تجزیه و ناپدید میگردد.
پسرها یک نفر را بر زمین انداخته و شیشه یک پنجره را شکسته بودند و حالا هورا می‏‌کشیدند.
فریاد آنها تا اتاق معلمین نفوذ میکرد. معلم آردالجون زرججویچ کاروبیزین، کمرنگ، با صورت صاف اصلاح کرده، بلند قد و لاغرْ آهسته به سمت سالن ورزش میرود. با ظاهر شدن او پسرها کمی ساکت‌تر میشوند. همه از کنار پنجرهای که شکسته شده بود فرار میکنند. اما فوری داوطلبان خائن پیدا می‎گردند و مقصرین به زودی شناسائی میشوند.
شوماکین، پسری که صورت ککمکیاش همیشه یک حالت نگرانی نشان میدادْ به سمت دیمیتری میدود و برایش زمزمه میکند:
"بیا کاروبیزین را دست بندازیم!"
دیمیتری خوشحال میپرسد: "چطور؟"
"صدای فیش مار دربیاریم!"
بلافاصله پس از ورود کاروبیزین به راهرو، جائیکه دانشآموزان فشار می‎‎آوردند و لگد میزدندْ شوماکین و بقیه پسرها که در سالن ورزش باقی مانده بودند شروع میکنند به فیش کشیدن. کاروبیزین برمیگردد و در آستانۀ درب توقف میکند. شوماکین که نمیتوانست او را ببیند به فیش کشیدن ادامه میداد.
او در حال مخفی ساختن خود در پشت دیمیتری زمزمه میکند: "تو هم فیش بکش، او ما را نخواهد دید!"
دیمیتری شروع میکند به فیش کشیدن. کاروبیزین نمیدانست که آیا باید برود و یا اینکه باید بماند و اراذل را آرام سازد. برای او هر دو کار بیتفاوت بود. اما او به وسط سالن ورزش میرود، به همه جهات نگاه و احساس میکند که به چنگ آوردن مقصرین غیرممکن است: دانشآموزان وقتی او به آنها نگاه میکردْ صلحآمیز با همدیگر صحبت میکردند، و وقتی او نگاهش را به گروه دیگری از اراذل میانداختْ فیش کشیده میشد. کاروبیزین ناگهان از خشم سرخ میشود.
دیمیتری در این بین کمی جلو رفته بود. او لبخند میزد و بدون اندیشیدن به آنچه انجام می‌داد فیش میکشید. در این وقت بدن کاروبیزین تقریباً به او برخورد میکند.
کاروبیزین با عصبانیت میگوید: "دفتر نمرهات را بده!"
دیمیتری وحشتزده بود.
او تلاش میکند خود را توجیه کند: "من هیچ کاری نکردم!"
کاروبیزین در حال فشردن دندانها به هم مصرانه تکرار میکند: "دفتر نمره را بده به من!"
دیمیتری گرفتار گشته در خشمی ناگهانی میگوید: "شما میتونید از بقیه سؤال کنید: من اصلاً فیش نکشیدم."
کاروبیزین با خشم فراوان فریاد میکشد: "دفتر نمره!"
صدایِ کاروبیزین طنینِ جیغِ زیرِ سقف کوتاهی را میداد. دیمیتری برای آوردن دفتر نمره آهسته به کلاس درس میرود، و در حال رفتن میغرید:
"بدون هیچ دلیلی برای آدم یک نمره تنبیهی در دفتر مینویسند!"
کاروبیزین این را میشنود و از خشم میلرزد.
او پشت سر دیمیتری فریاد میکشد: "تو الاغ! حالا چیزی را تجربه میکنی! با دفتر نمرهات بیا به اتاق معلمان."
و کاروبیزین به اتاق معلمان میرود، بدون آنکه به پسرهائی که پشت سرش فیش میکشیدند توجه کند. برای او دوباره همه چیز بیتفاوت بود.

.VII
دیمیتری به مادر میگوید که باید به یک تمرینِ گروه کُر برود. به این ترتیب او از ساعت چهار تا هشت شب را آزاد بود. او از خانه خارج میشود. اما او اصلاً خوشحال نبود. صدای ناقوس کلیساها که مردم را به عبادت میخواند او را از اندوه پُر میساخت. آسمان مانند یک پارچۀ ژنده آبیِ رنگپریده بر بالای بام خانه‌‏ها آویزان بود و ابرهای خاکستری آهسته به اطراف نقل مکان میکردند.
دیمیتری سردرد خفیفی داشت. او دوباره راجیتچکا را کاملاً واضح در برابر خود میدید، ــ و او فکر میکرد که دختر از تمام انسانها متفاوتتر است. موهایش بر روی پشتش سرازیر بودند. همه چیز در پشت بدنٍ شفافش عبور میکرد و او بیحرکت باقی میماند، بدون آنکه جهان را بپوشاند و بدون آنکه در جهان ذوب شود. به نظر میرسید که او از همه چیز منزوی‎ست. گهگاه به نظر دیمیتری میرسید که دختر کاملاً به او نزدیک میشود و با سر تقریباً سینۀ او را لمس میکند.
او مدتی طولانی و سریعْ غرق گشته در افکاری که برخلاف ارادهاش به ذهن میآمدندْ از میان خیابانهای شهرِ بزرگ و غیر دوستانه میگذشت و هیچ احساس خستگی نمیکرد. گردبادی از گرد و غبار، ستونهای دود و ابرهاْ خود را در برابر چشمانش به تصویر راجیتچکا شکل میدادند. گردباد آرام میگیرد، دود ناپدید میگردد، ابرها از آنجا دور میشوند، و زندگیِ زشتِ روزمرۀ مشقتبار دوباره در برابرش ایستاده بود.
تصویر شفاف و سبک راجیتچکا یک بار دیگر به نوسان میآید، و دیمیتری فکر میکرد که او را در یک لباس و کفش سفید، با یک روبان سفید بر روی کمربند و با گل سفید به سینه در حال گذر میبیند. دختر با اندامی به شکل نور میگذشت، دختر او را صدا نمیکرد، اما به نظر میرسید که به نوعی با او همدردی دارد، و دیمیتری به دنبال دختر میرفت ...
دیمیتری به یکی از خیابانها وارد میشود. او از راه دور متوجه معلم کاروبیزین میشود که عصبانی مانند همیشه بسیار سریع میرفت. دیمیتری وحشت میکند و به راهروی ورودی اولین خانه هجوم میبرد. در زیر سقفِ طاقدار که با طرحی از نردۀ کمرنگ نقاشی شده بودْ تاریک بود و هر صدائی را بلند منعکس میساخت. او میخواست صبر کند تا کاروبیزین از آنجا بگذرد. اما اگر معلم متوجه او شده باشد، اگر که او به همین راهرو داخل شود، دیمیتری را بگیرد و به سرش فریاد بکشد، چه باید کرد؟
دیمیتری نمیتوانست دیگر در راهرو بیشتر از این تحمل کند و داخل حیاط میشود. به نظرش میرسید که کاروبیزین در راهرو ورودی خانه است. دیمیتری سریع از حیاط عبور میکند و خود را کنار پلههای ساختمانِ پُشتی مخفی میسازد.
او بلافاصله پس از توقف کردنْ صدای قدم بر روی سنگفرشهای حیاط میشنودو از پلهها به سرعت بالا میرود، صدای قدمها در پشت سرش بر روی پلههاْ سخت و منظم طنین میانداحتند، و دیمیتری مرتب از پلهها بالاتر میرفت. از خستگی و وحشت زانوهایش خم میگشتند.
عاقبت به زیر شیروانی میرسد. درب قفل نبود. دیمیتری آن را باز میکند و داخل یک دالان تاریک میشود. قدمهائی که او را تعقیب میکردند در آخرین پله توقف میکنند. یک درب باز میشود و پشتِ سرِ فردی که داخل می‌ر‌ود دوباره بسته میشود. دیمیتری خود را آزاد و پُر گشته از یک شادیِ ناگهانی احساس میکرد. او پی میبرد که تعقیب کننده نه کاروبیزین بلکه یکی از ساکنین خانه بوده است. دیمیتری از درب به بیرون نگاه میکند، و بعد از مطمئن شدن از اینکه دیگر کسی بر روی پله نیستْ میخواست دوباره پائین برود که ناگهان یک صدای آهسته میشنود. کسی در آن نزدیکی چیزی را میخواند. دیمیتری به اطراف نگاه میکند. او یک درب کشف میکند که نیمه باز بود و به سمت سقف‌کاذب منتهی میگشت. رگهای نور خاکستری از میان درب به دالان میافتاد، و همزمان با نورْ یک صدای روشن، آهسته و سریع از آنجا میآمد.
دیمیتری مدتی در برابر درب میایستد، سپس آن را کاملاً باز میکند و داخل انبار زیرشیروانی میشود. او باید خود را کاملاً خم میکرد تا سرش با شاهتیرهای چوبیِ سقف تصادف نکند.
درکنار پنجرۀ انبار یک پیرزن و یک دختر تقریباً پانزده ساله نشسته بودند. پیرزن جوراب میبافت و دختر برایش از رویِ یک کتاب قطور میخواند. آن دو در برابر هم نشسته بودند، پیرزن بر روی یک چمدان کوچک و دختر بر روی یک صندلی تاشو سبُک. نور از پنجره به میان آن دو افتاده و خود را بر روی زانوهایشان نشانده بود. میلهای بافندگی آهسته سر و صدا میکردند و در دستان ماهرِ پیرزنْ مات میدرخشیدند.
دیمیتری یک قدمِ بزرگ از روی یک شاهتیرِ چوبیِ ضخیم برمیدارد. به نظر میرسید که پیرزن و دختر در اینجا زندگی میکنند: اینجا بسیار مرتب و تمیز جارو شده بود.
دخترِ کمرنگِ نازیبا چشم از کتاب برمیدارد و به دیمیتری آرام و دوستانه نگاه میکند. دیمیتری با تعجب به دختر نگاه میکند. دختر چنان کمرنگ و لاغر بود که در نور نیمه تاریکْ در پشت ستونِ نوری که از پنجره به کتاب میافتادْ تقریباً بیاندام به نظر میرسید. ترقوههای ظریف از پوست بیرون زده بودند. دختر یک سارافون و یک پیراهن بر تن داشت که بازوان و شانههایش را نمیپوشاند. سارافونِ سبز کمرنگِ از جنس چلوار برایش کوتاه بود. دستها و پاها زرد بودند، طوریکه انگار از موم فُرم گرفتهاند. دختر گونههائی باریک، یک دهان بزرگ و چشمان خاکستری داشت. موها بور بودند، صاف و باریک بافته شده که تا کمربند میرسید. دختر به ندرت نفس میکشید، مانند فردی بیجان آرام آنجا نشسته بود و به نظر دیمیتری بسیار زیبا میرسید. قلبش فوری خود را به سمت دختر جذب گشته احساس میکرد.
دختر با کنار گذاشتن کتاب آهسته اما واضح میگوید: "بشین پسر، استراحت کن. اینطور که میبینم تو خستهای."
دیمیتری بر روی شاهتیر چوبیْ کنار دختر مینشیند. و همه چیز در اینجا به نظرش عجیب میرسید. از آنجا که سقف تقریباً سرش را لمس میکردْ بنابراین چنین به نظرش میرسید که انگار خود را در ارتفاع سرگیجهآوری مییابد.
پیرزن میپرسد: "تو از کجا میآئی؟"
دیمیتری گزارش میدهد: "من به پیادهروی رفته بودم، و معلم ما من را دید ــ من در مدرسه تحصیل میکنم ــ بنابراین من فرار کردم و به اینجا رسیدم ... وگرنه او من را به شدت توبیخ میکرد."
پیرزن میگوید: "حقهباز!"
او دوباره شروع به بافتن می‌کند، و طوری آرام آنجا نشسته بود که انگار از خستگی چرت میزند. صورتش بیحرکت بود، تیره و پر از چین و چروک. پیرزن و دختر بسیار آهسته صحبت میکردند، و به نظر میرسید که صدایشان از راه دور میآید.
دختر میگوید: "باید او استراحت کند، چه اهمیتی برای ما دارد. اسم من دانجا است و اسم تو چیه؟"
"دیمیتری. و نام خانوادگی دارموشیوک."
دختر بدون آنکه لبخند بزند تکرار میکند: "دارموشیوک، و نام خانوادگی ما ولاسوف است."
دیمیتری شگفتزده و خوشحال میگوید: "نه، واقعاً؟ من یک بار معلمی به نام ولاسوف داشتم، او خیلی خوب بود، اما مُرد." و پیرزن را مخاطب قرار میدهد: "و نام شما چیست؟"
پیرزن لبخند آرامی میزند و میگوید: "فقط نگاهش کنید، چقدر دوست دارد آشنائی برقرار کند!"
دانجا بجای او جواب میدهد:
"کاترینا واسیِونا."
دیمیتری میپرسد: "و شماها اینجا چکار میکنید؟"
دانجا توضیح میدهد: "مامان و من اینحا زندگی میکنیم. مامان حالا بیکار است. یکی از آشنایان که اینجا در ساختمان آشپز است ما را به اینجا راه داده، اما خانمِ خانهاش هیچ چیز از آن نمیداند."
"و وقتی اینجا لباسِ شسته آویزان میکنند چکار میکنید؟"
دختر آرام پاسخ میدهد: "بعد به یک انبار زیر شیروانی دیگر میرویم."
"اما کجا میخوابید؟"
"اگر ممکن باشد در آشپزخانه، در غیر اینصورت اغلب اینجا. وقتی ما شبها اینجا میخوابیم، باید زود برای خواب برویم: ما اجازه نداریم اینجا چراغ روشن کنیم، بخاطر خطر آتشسوزی."
پیرزن میگوید: "حتی آدم اجازه ندار یک چراغ کوچک مقابل تصویر قدیس روشن کند."
در گوشه انبار تصویر یک قدیس آویزان بود، اما بدون چراغ کوچک در مقابل آن. تصویر چون در ارتفاع بسیار کوتاهی آویزان بود عجیب به نظر میرسید.
دانجا میگوید: "مهم نیست، شبها اینجا ستارهها نور به داخل میتابانند. هر ستاره مانند یک چراغ کوچک از کریستال است."
دختر چشمان آرام و شادش را به سمت پنجره نشانه میگیرد و با دستِ لطیفش به آنجا اشاره میکند. دیمیتری اشارۀ دست او را دنبال میکند، نگاهش به کنار پنجره میرود و به آسمانِ نزدیک و شفاف نگاه میکند و قلبش از شادی میلرزد.
او آهسته میگوید: "آسمان در اینجا چه نزدیک است!" و به دانجا نگاه میکند.
دختر آنجا نشسته بود، با دستهای روی هم قرار داده شده بر زانو، آرام و مانند افراد بیجان. نگاه دیمیتری دوباره به سمت پنجره میرود.
یک آسمانِ نزدیک خالی ... و در فاصلۀ دورْ بامها و دودکشهای فراوان ... و همه جا بسیار ساکت بود، طوریکه انگار در آن نزدیکی هیچکس نیست و هیچکس نفس نمیکشید. بسیار وحشتناک ساکت!
دیمیتری نگاهش را از پنجره دور میسازد. آن دو ساکت آنجا نشسته بودند. سر و صدای آهستۀ میلهای بافتنی مانند وزوز یک مگس طنین میانداخت. دیمیتری ناگهان کمی احساس ترس میکند. پیرزن و دختر به او نگاه میکردند.
دیمیتری میگوید: "اینجا در پیش شما چه ساکت است!"
آن دو سکوت میکنند. این دیمیتری را گیج میساخت. او تجسم میکرد که اینجا در شب چه وحشتناک باید باشد. تاریکی در گوشههای انبار کمین کرده بود. سقف گهگاه جرنگ جرنگ میکرد، طوریکه انگار کسی با قدمهای سبُک بر روی آن میدود. از روی پلهها گاهی انعکاس صدای قدمها طنین میانداخت و صدای بستن دربها بالا میآمد.
دیمیتری میپرسد: "آیا شماها اصلاً نمیترسید؟"
دانجا دوستانه میپرسد: "از چه کسی، تو پسر احمق؟"
دیمیتری شرمنده لبخند میزند و میگوید:
"از جنها."
دانجا لبخند آرامی میزند و پاسخ میدهد: "جنها به ما آسیبی نمیرسانند. اما از سرایداران باید از خود مراقبت کنیمْ که ما را بیرون نکنند، و همچنین از صاحبخانهها. اگر آنها بخواهند کسی را بیرون کنندْ بنابراین آدم نمیتواند دیگر با هیچ جادوئی بر علیه آنها کاری انجام دهد."
پیرزن میگوید: "و وقتی آدم میخواهد شب را در پناهگاهِ شبانه بگذراندْ بنابراین باید فوری برای هر نفر پنج کوپک بپردازد، هر شب ده کوپک برای ما دو نفر، گفتنش آسان است!" و صدایش ناگهان وحشتزده طنین میاندازد.
دیمیتری میگوید: "شما احتمالاً به زودی یک کار پیدا خواهید کرد. سپس میتوانید از اینجا اسبابکشی کنید."
پیرزن آه میکشد و میگوید: "هرچه خدا بخواهد، هرچه خدا بخواهد!"
دیمیتری مدتی سکوت میکند و میاندیشد که با چه چیز میتواند دانجا و مادر دانجا را دلداری دهد. او از خود میپرسید: "آیا باید برایشان ماجرای راجیتچکا را تعریف کنم؟"
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر