سفر زیارتی من به مکه.

1. در مصر
من در اولین سفرم به مصرْ یک شب در قاهره در پشتِ میز غذاخوریِ خوب اشغال شدهای نشسته بودم و در مقابلم یک مرد در جامهُ کاملاً شرقی، برنزه، با یک ریش بلند و سر تراشیده شده، با بازوانی تا آرنج و پاهائی تا زانو لختْ نشسته بود. ابتدا به او توجه نمیکردم، زیرا که در قاهره مردمِ عرب به اندازهُ کافی برای دیدن وجود دارند. اما هنگامیکه او با خالصترین زبانِ انگلیسی با همسایهاش شروع به گفتگو میکندْ من بسیار کنجکاو میشوم. این عربِ انگلیسی چه کسی بود؟ ــ هیچکس بجز ستوانِ برتونِ مشهور که تازه از مکه بازگشته بود، از مکهْ شهرِ مقدسِ مسلمانان، از مکهْ که ورودِ به آن برای هر مسیحی ممنوع و مجازات سرپیچی از آن مرگ است. برتون با پوشیدنِ جامهُ مسلمانان سفر را انجام داده و به این ترتیب بدون آنکه کسی در او کافر بودن را حدس بزندْ موفق شده بود از مکانهایِ مقدس دیدن و در میانِ مؤمنان حرکت کند. هرچه بیشتر به تعریفهای برتون گوش میکردمْ آرزوی انجام دادنِ این کار در من هم بیشتر تقویت میگشت. اما چون نمیتوانستم هنوز خوب عربی صحبت کنمْ بنابراین مجبور بودم نقشهام را برای مدتِ بسیار طولانی به تعویق اندازم.
هفت سال دیرتر، در بهارِ سال 1860، هنگامیکه از یک سفر از طریق مراکش بازگشته بودم، که در آن باید اغلب جامهُ مبدل میپوشیدم، عاقبت نقشهام را انجام دادم. توسطِ یک اقامتِ چند ساله در آفریقایِ شمالیْ زبانِ عربی به لحجهُ مغربی را تا اندازهای یاد گرفته بودم و میتوانستم با پوشیدنِ جامهُ یک مغربی سفر زیارتیام را آغاز کنم. اما باید دو چیز برای خود تهیه میکردم: یک جامهُ مغربی و یک نامِ مسلمانی؛ تهیهُ جامهُ مغربی آسان بود، و تهیهُ نامِ مسلمانی هم خیلی سخت نبود. بنابراین کامالاً پنهانی در الجزیره یک لباسِ موریتانیائی، یک ژاکت، دو جلیقه، شال گردن، شلوار، کلاه قرمز و یک عمامهُ نیمه ابریشمی میخرم. من تمام اینها را نپوشیدمْ بلکه با دقت در یک پارچه پیچیده و در شبِ سیاهِ قیرگون با این بقچهْ به یکی از خیابانهایِ دوردستِ شهر میروم، جائیکه به یک قهوهخانهُ کوچک که در یک زیرزمین قرار داشت وارد میشوم. من میدانستم که میتوانم در آنجا مردی را ملاقات کنم که نامِ خود را برایِ سفر زیارتیِ برنامهریزی شده به من قرض خواهد داد.
در یک گوشهُ این مکان یک عربِ ولگرد نشسته بود که قبلاً در رفاه زندگی می‎کرد، اما توسطِ حشیش کشیدن و نشئه بودنِ دائمیْ چنان رو به ضعف گذارده بود که دیگر برای انجامِ هیچ کاری میل نداشت. بنابراین من با مخاطب قرار دادنش او را به حیرت انداختم: "بگو ببینم عبدالرحمن، آیا میخواهی شش ماه با لذتبخشترین شیوه، بدون نگرانی و با پول کافی زندگیات را بگذرانی و در طولِ این مدتْ بدون آنکه طلبکاران جرأت اذیت کردنت را داشته باشندْ هرچقدر دوست داشته باشی حشیش بکشی؟" او به من طوری نگاه میکند که انگار من هم حشیش کشیدهام و برایش حالا قصهای از هزار و یک شب تعریف میکنم. عاقبت میپرسد که منظورم از این حرفهایِ بیمعنی چیست. من پاسخ میدهم: "تو خود را در هشت روز دیگر از این شهر دور میسازی و به تونس یا به یکی دیگر از شهرهای آفریقائی میروی، آنجا شش ماه برای خودت حشیش میکشی و برای این کار ..." (در اینجا من مبلغی را نام بردم که برای یک فردِ عرب کاملاً موردِ قبول بود). او برای یک لحظه فکر میکند که من یک مبلغِ مذهبی هستم که بعضی مواقع، اما ناموفق، تلاش میکند مسلمانها را مسیحی کند، و ابتدا وقتی او را آرام ساختمْ آمادگیِ خود را برای هر کاری اعلام کرد. من به او میگویم: "این لباسی را که در این بقچه با خود آوردهام فردا صبحِ زود میپوشی و بعد به شهرداری میروی و به نامِ خودت برای سفر زیارتی به مکه درخواست یک برگهُ اجازه ورود میکنی." ــ یک روز بعد من برگهُ اجازه ورودم را داشتم. عبدالرحمنِ خوبْ سوار کشتی به مقصدِ تونس میشود، در حالیکه او تظاهر میکرد که میخواهد برای زیارت به مکه برود و شش ماهِ دیگر با نام محترمانهُ <حاجی> بازگردد. من میتوانستم از رازداری او مطمئن باشم، زیرا در غیر اینصورت اگر هموطنانش متوجه میگشتند که او به سفرِ یک کافر به شهرِ مقدسشان کمک کرده استْ بنابراین با بزرگترین خطر مواجه میگشت. نه تنها دولتِ ترکیه که گورِ مقدس تحتِ سلطهاش استْ برای هر کافری که جرأت میکرد داخل شهر شودْ مجازات مرگ تعیین کرده بود؛ بلکه همچنین هر زائری مراقبت میکرد و افرادِ غیر مسلمانی را که با لباسِ مبدل دزدانه داخل شهر میشدند به پلیس تحویل میدادند. در برگهُ اجازه ورودی که پلیس صادر کرده بودْ علاوه بر نامْ همچنین یک توصیفِ دقیق از عبدالرحمن نوشته شده بود؛ اما من تا حدودی موفق شدم حودم را با تغییر لباس شبیهِ توصیفهای درج گشته کنم؛ فقط جوش روی سر که عبدالرحمن مانند بسیاری از مردمِ شرق از آن در رنج بودند را نمیخواستم داشته باشم، گرچه بدست آوردن آن توسطِ سرایتِ بیماری ممکن بود. اما میتوانستم بگویم که من در مسیرِ سفر زیارتی از آن بیماری بهبود یافتهام.
بلافاصله پس از بدست آوردن برگهُ اجازه ورود سوار کشتی گشتم و سفر را آغاز کردم. ابتدا من هنوز یک اروپائی بودم؛ اما در یک ایستگاه خودم را مبدل به شخصِ عبدالرحمن میکنم و سپس با یک کشتی دیگر به سمتِ مصر میرانم، و در حقیقت به سمتِ اسکندریه. من با بلیط درجهُ سه سوار کشتی شدم، و همانطور که برای یک زائر فقیر مناسب است روزه میگرفتم و نمازم را میخواندم. خوشبختانه دریا آرام بود، موجها بر روی عرشه هجوم نمیآوردند، و همچنین دریازدگی من را در امان میگذاشت. در 16 آپریل به اسکندریه میرسیم. حالا نمیخواهم چیزی در مورد این شهر تعریف کنم، هیچ چیز از شلوغی جمعیت در خیابانها، از قاطرها، سگهای وحشی، شترها، هیچ چیز از ساختمانهای بزرگ. فقط از یک ساختمان باید گزارش کنم، از راهآهن که اسکندریه را به قاهره وصل میکرد. اگر خلیفه عُمر که دستور داده بود کتابهایِ کتابخانهُ بزرگ در اسکندریه را چون در برابرِ قرآن اضافی بودند برای گرم کردنِ آبِ حمام بسوزانندْ هنوز زنده بود، اگر او راهآهن را، این دستاوردِ شیطانی را میدید، بنابراین آن را قطعاً ویران میکرد، در هر صورت اما برای هر زائر مؤمن ممنوع میکرد که از اختراعِ شرمآور اینکلیس (انگیسیها) استفاده کنند. اما امروزه آدم دیگر جرأت نمیکند راهآهن را ممنوع کند، و بنابراین زائرانِ مؤمن با قطار بر روی ریلهایِ بیخدایان به آنجا میرانند. من در 26 رمضان (18 آپریل) یک بلیط درجهُ سه میخرم و سوارِ واگونی میشوم که کاملاً با مصریها و ترکها اشغال شده بود، زیرا من فکر میکردم که در این واگون نمیتواند هیچ فردِ مغربی که میتوانست به زودی تغییر لباس دادنم را تشخیص دهدْ همسایهام شود. خوشبختانه میتوانستم مغربیها را با آن لباس سفیدشان از راه دور بشناسم و با زدن یک قوس گسترده به راهم ادامه دهم.
در قطار به زودی با یک مردِ سالخوردهُ محترم با ریش سفید بلند، با یک لباسِ کتانی بر تن، با یک عمامه بر سر و کفشهای زرد رنگْ دوستی برقرار میکنم. او مدام حرفهایِ مؤمنانه میزد. این خبر مهم را که فقط یک خدا وجود دارد و محمد پیامبر اوستْ حداقل صد بار در طولِ سفر به ما اطلاع می‎دهد. این پیرمرد شیخ مصطفی از قاهره بود، یک عالم که تمامِ قرآن را از حفظ میدانست و با سه برادرزادهاش میخواست سفر زیارتی به مکه را انجام دهد. سفرش باید از مسیر رودِ نیل میگذشت و از آنجا از میان کویر و از روی دریای سرخ مستقیم به سمت گورِ مقدس منتهی میگشت. و چون او متوجه شده بود که من پول دارمْ بنابراین مشتاقانه به من توصیه میکرد که با او به سفر ادامه دهم، و من با این پیشنهاد کاملاً موافق بودم. تحتِ چنین گفتگوهائی از کنار اهرام میگذشتیم و عاقبت به شهر قدیمیِ خلیفه سلام دادیم. در ایستگاهِ قطارْ شلیک توپ که مؤمنان را از آغازِ غروب و پایان روزه مطلع کرد ما را غافلگیر میسازد. حالا آدم باید میدید که با چه حرص و ولعی عدهای از مسلمانها به چپقهایشان و عدهای دیگر به غذاهایشان حمله میبردند!
همچنین از قاهره هم نمیخواهم زیاد تعریف کنم. من خوابگاه سادهام را در منطقهُ مسگرها داشتم. از آنجا که ماهِ رمضان هنوز ادامه داشتْ بنابراین من ترجیح دادم برای اینکه بیش از حد ضعیف نشوم روزها بخوابم. فقط شبها بیرون میرفتم و از خیابانهایِ باشکوهِ چراغانی شده و از مساجدی که با هزاران چراغ نورانی شده بودند دیدن میکردم، در میان مغازهها پرسه میزدم، همچنین به یک قهوهخانهُ عربی داخل میگشتم و در آنجا رقاصهها و شوخیهایِ دلقکها را تماشا میکردم. یک بار آشنایِ جدیدم شیخ مصطفیْ را می‎بینم، با او پیش یک برده فروش می‎رویم و من یک بردهُ جوان به مبلغ دویست فرانک می‎خرم. چرا این کار را کردم؟ چون مطمئناً کسی گمان نمیبُرد که یک بردهدار اروپائی باشد. بردهُ من علی نام داشت، هجده ساله و کاملاً سیاه بود، لبهای بسیار کلفت، یک بینیِ پهنِ صاف و دندانهای بسیار سفید داشت. او یک سیاهپوستِ واقعی بود و هیچ چیز نمیفهمید، اما این ضروری هم نبود؛ فقط کافی بود به همه بگوید که من یک مسلمانِ مؤمن هستم ــ و او این کار را میکرد. عاقبت ماهِ وحشتناکِ رمضان به پایان می‎رسد و من با علی صبح زود به کنار رودِ نیل می‎روم، جائیکه ما آشنایانِ خود را همراه با پنجاه مصریِ دیگر در یک کشتیِ بزرگ مییابیم. من بدونِ دردسر پذیرفته میشوم و بزودی با وزشِ موافقترین و زیباترین بادِ شمالی به داخلِ بادبانها بر روی رودِ نیل میرانیم.
مسافران تشکیل شده بودند از مصریها، تعدادی سیاهپوست، ترکها و دو مرد از مکه؛ خوشبختانه من در این گروهِ رنگارنگْ تنها مغربی بودم. اغلبِ مصریها افرادی برجسته، عالم یا تاجر بودند؛ تعدادی کشاورزِ مصری هم حضور داشتند که اغلب در پیش ملوانانِ کشتی به سر میبردند، همراه با آنها نانِ سیاهِ خشک از بذر گیاه سورگوم میخوردندْ که پخته شدهُ آن در آبْ تقریباً تنها غذایِ فقراست، و بر روی عرشه میخوابیدند. یکی از عالمین یک نورِ بزرگ بود، زیرا او حتی گرامر میدانست، چیزی که در پیشِ عربها همیشه آخرین چیزیست که میآموزند. گرچه من هم چیزهائی از گرامر میدانستمْ با این حال مراقب بودم نگذارم کسی متوجه آن شود، زیرا این میتوانسنت من را بعنوان یک اروپائی لو دهد؛ زیرا فقط افرادی مجاز بودند گرامر بیاموزند که تمامِ قرآن را بدون آنکه یک کلمه اشتباه کنند از حفظ بگویند، و من برای چنین کاری بسیار دور بودم. دو فردِ تُرکی که با ما سفر میکردندْ مردانی خام و خشن و دست و پا چلفتی بودند که بطرزِ وحشتناک کثیفی غذا میخوردند و زشتترین کارها را در جمع انجام میدادند. اما با آنها با احترام بزرگی رفتار میگشت، زیرا آنها به خلقی تعلق داشتند که بر تمامِ این کشورها حکومت میکند. دو فردِ از مکه مردانی بسیار با سلوک اما چنان مغرور بودند که درخواست داشتند آنها را باید رایگان با کشتی برانند. وقتی آدم به حرفهایِ آنها گوش میدادْ میشنید که والدینشان دارایِ قصرهائی هستند که مانندِ قصرِ علاءالدین زیباست. اما هرچه ما بیشتر به وطنشان نزدیکتر میگشتیم از لاف زدن‎شان کاسته میگشت، و عاقبت در نهایت باید آنها اعتراف میکردند که پدرانشان آدمهای کاملاً فقیری هستند.
کشتیای که ما با آن میراندیم دارای دو دَکَل بود، یک دَکَل بزرگ در وسط و یک دَکَل کوچک در قسمتِ جلو با بادبانهایِ سه گوشی که وقتی باد در آنها میپیچید به شکل ضربدر کنار هم قرار میگرفتند. ملوانان نیمه سیاهپوست بودند و با پیراهنِ بلندِ آبی رنگ به اینسو و آنسو میرفتند، اما اغلب آن را از تن درمیآوردند تا در رودخانه بپرند و کشتی را که هر لحظه بر روی یک تپهُ شنی مینشست را با هُل دادن دوباره راه بیندازند. از آنجا که بادِ شمالیِ اواخر بهار در مصر بسیار نادر استْ بنابراین اجازه نداشتیم تعجب کنیم که بادِ مطلوبی که در اولین سه ساعتِ روز ما را همراهی کرده بود به زودی جایش را به یک بادِ نامطلوبِ جنوبی بدهد. این بادِ جنوبی (یا سیروکو، آنطور که در الجزایر نامیده می‎شود، یا بادِ سموم، آنطور که در کویر به آن گفته میشود) بسیار گرم و خشک است، و با خود گرد و غبارِ ریزِ زیادی میآورد که حتی از میان پنجرهها و کرکرهها نفوذ میکنند، و همچنین معمولاً باعثِ تب و التهابِ چشم میشود. از آنجا که حالا بادبانهایِ ما بیفایده بودند، بنابراین باید پارو زده میشد، کاری که ملوانانِ تنبل کاملاً با اکراه و آهسته انجام میدادند، طوریکه ما سه یا چهار کیلومتر در ساعت پیش میراندیم. و چون بادِ جنوبی حالا بدون وقفه میوزید، نتیجه این بود که ما برای سفری که باید در هشت روز انجام میگشتْ سه هفته در راه بودیم.
از خودِ سفر چیز زیادی برای تعریف کردن وجود ندارد. ما شبها در کنارِ روستاهایِ کوچک لنگر میانداختیم، جائیکه اغلب تا دیروقتِ شب سرگرمی وجود داشت. یک بار یک گورستانِ مسلمانان را دیدیم. از آنجا که ماهِ شوال بخصوص برای بازدیدکنندگانِ گورها اختصاص داده شده استْ بنابراین ما قایقهایِ کوچکِ فراوانی با زنانِ کاملاً پوشیده شدهُ مصری میدیدم. مردها از قاهره چیزهایِ عجیبی از سوسمارهائی که ما در ادامهُ راه میتوانستیم ببینیم تعریف میکردند؛ من باید البته طوری وانمود میکردم که اصلاً نمیدانم سوسمار چیست، زیرا یک چنین شناختی در نزد یک فردِ مغربی میتوانست کاملاً مشکوک به نظر برسد؛ زیرا یک فردِ مغربی در نزدِ مصریها یک الگویِ حماقت است، و آنها دوست داشتند فردِ مغربی را با یک خر مقایسه کنند. ما باید در یک روستا یک روز استراحت میکردیم تا ملوانان وقتِ کافی برای پخت نان داشته باشند. تمام شهرهایِ کوچکی که ما از کنارشان میگذشتیم از آجرهای سوراخدارِ خاکستری رنگ ساخته شده بودند، طوری که خانهها مانند کلبههای گِلی دیده میشدند که همه جایشان شکسته و فرو ریخته بود.
یک بار کیفِ پولِ عُمرِ چاق از مصر دزدیده میشود. در نتیجه او با خشمِ بزرگی بقیه را متهم به این سرقت میکند. البته ما نمیخواستیم که این اتهام بر ما بنشیند. اما چطور میشد دزد را پیدا کرد؟ در نهایت یک فرد به این فکر میافتد که یک جمله از قرآن را بر روی کاغذی بنویسد؛ این کاغذ بعداً به قطعههایِ کوچک پاره میشود و همه باید یک قطعه از کاغذ را در دهان گذارده و آن را قورت میداد و ــ جملهُ نوشته از قرآن به بیگناهان صدمهای نمیزدْ اما باید باعث مرگ گناهکاران میگشت. اغلب در مصر با این شیوه تلاش میشود از دهانِ مردمِ خرافاتی حقیقت را بیرون بکشند، چون گناهکاران قطعه کاغذ را قورت نمیدهندْ بلکه آن را جائی از دهان مخفی میسازند، جائیکه به راحتی میتواند پیدا شود. اما در جمعِ ما این روش کمک نکرد، زیرا دزد هم قطعهُ کوچکِ کاغذ را قورت داده بودْ و در دهان هیچکس چیزی پیدا نشد. حالا آدم میتوانست به دنبالِ مأمور پلیس بفرستدْ که بدون شک توسطِ شلاق زدنْ حقیقت را به زودی بیرون میکشید. اما وقتی عُمر این پیشنهاد را فقط ذکر کردْ همه به چنان خشمی دچار شدند که او فوری آن را مسکوت گذارد، زیرا در غیر اینصورت ما همگی میتوانستیم شلاق بخوریم. عاقبت یکی از ترکها یک پیشنهاد میدهد که بسیار عجیب بود، اما مستقیم به هدف میرسید. هر یک از ما باید پولِ نقد خود را نشان میداد، و دزد فردی بود که مبلغی بیشتر از آنچه برای یک سفر زیارتی لازم است همراه داشت. من کمی بیشتر پول داشتمْ اما پولم تا حدودی از اسکناس تشکیل شده بود که آنها را خوب مخفی ساخته بودم. و واقعاً مشخص میشود که دزد یکی از دو مردِ اهل مکه است، او سه برابر بیشتر از بقیه پول داشت، و بنابراین چنین نتیجه گرفته میشود که باید او پول را دزدیده باشد. عاقبت او با این تهدید که اگر اعتراف نکند سرش را از دست خواهد دادْ به جرمش اعتراف میکند. عُمر پولش را دوباره به دست میآورد، و تمامِ جمع به زودی با مجرم دوباره خوب میشوند. عُمرِ چاق چنان خوشحال بود که از همهُ ما، بله، همچنین از دزد، با بهترین قهوهُ مراکشی پذیرای میکند. به زودی در جمع اوضاع طوری بود که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است.
ما ساعتِ دو بعد از ظهر هجدهم ماه شوال سال 1276 هجری (دهم ماه مِه سال 1860) سفر بر روی رودِ نیل را به پایان میرسانیم، از آنجا کاروانها از میان کویر به سمتِ القصیر در کنارِ دریای سرخ حرکت میکنند، جائیکه آدم با کشتی از طریقِ سواحل عربی و بخصوص از جده به بندر مکه میرود.
مسیرِ ما باید حالا صد و هشتاد کیلومتر از میان کویر بگذرد. در این وقت من دو شتر کرایه میکنم، یکی برای خودم و یکی برای علی که به نظرم به اندازه کافی قوی نبود تا بتواند این مسیر را پیاده طی کند. من علاوه بر غذایِ مورد نیازْ آب هم با خود میبرم. من در قاهره دوازده قمقمهُ بزرگِ پوشیده شده با چرم خریده بودمْ که معمولاً برای سفرهایِ کویری به همراه برده می‎شوند. من با تعجبِ فراوان متوجه میشوم تنها کسی هستم که به آب فکر کرده بود. نه به این دلیل که عربها کمتر از اروپائی‎ها آب مینوشند؛ اما آنها بقدری بیخیال هستند که ترجیح میدهند رنج ببرند تا اینکه به خود زحمت بدهند و به آینده فکر کنند. این مردم فقط برای سفرهایِ بسیار بزرگِ کویری که هیچ آبادی در آن نیست با خود آب میبرند. اما مردم بقدری بیخیال بودند که با این وجود دو روز برای آماده ساختن خود برای ادامه سفر وقت گذراندند. این واقعاً شرقی است! جمعِ مسافرین از دویست فرد تشکیل شده بود، اما فقط یک چهارم سواره بودند؛ کسانیکه هم که پیاده میرفتند احتیاج نداشتند بیش از حد تلاش کنند، زیرا تمامِ این مسیر در هفت روز انجام گشت، یعنی در هر روز بیست و پنج کیلومتر.
کاروانِ ما بسیار رنگارنگ دیده میگشت. آنجا شترها، خرها، اسبها و قاطرها بودند، آنجا انسانها در لباسهایِ مختلف بودند: کشاورزانِ مصری در پیراهنهای بلندِ آبی رنگ، بادیهنشینها، ساکنین مغرور و آزادِ کویر، تُرکها با سیبیلهایِ وحشتناک بلند و با خنجرها و هفتتیرهای فرو کرده در شالِ بسته به کمرشان (که اما طوری با روبان هنرمندانه تزئین شده بودند که برای استفاده کردن از آنها مطمئنا مدتِ زیادی وقت لازم بود و یا احتمالاً اصلاً قابل مصرف نبودند). آنجا سیاهپوستانی بودند که توسطِ زنهایشان تا دریا مشایعت میگشتند، زنهائی که تقریباً کاملاً لخت میرفتند، فقط  به دورِ کمر تسمههای نازک آویزان بود و موهایِ با روغنِ کهنه مالیده شده با هزاران فِر بر پشتشان آویزان بود. آنجا همچنین زنانِ عربی بودند که فقط یک پارچه با دو سوراخ برای چشمها بر روی صورت کشیده بودند، و آدم از صورتشان هیچ چیز، حتی ابروهایشان را نمیتوانست ببیند. این در این سرزمین از آداب و رسوم بود. آداب و رسوم همچنین خواستار بودند که آنها با مردان در تمامِ طول راه هرگز حتی یک کلمه صحبت نکنند، زیرا هیچ عربی با زنانِ خویشاوندِ خود در برابر مردها صحبت نمیکند.
ما در روزِ چهارم فقط بیست کیلومتر پیش رفتیم و به یک محلِ استراحت که در آن آب پیدا نمیشد رسیدیم. حالا قمقمههایِ آب برایم مفید واقع میشوند و من به وسیلهُ دادنِ آب به دیگران دوستانِ زیادی به دست میآورم. مسلمانها البته زیاد سپاسگزار نیستند، زیرا آنها عادت دارند همهُ کارهایِ خوبِ انسان را به عنوانِ احسانِ خدا ببینند. خدا مردم را طوری هدایت میکند که باید خیرخواه باشند، چه بخواهند یا نخواهند. اما هنگامیکه ما بعد از شش ساعت به یک چشمه رسیدیم، در این وقت تمامِ مسافرین با حرص و ولعی داغ به آبِ پیدا گشته هجوم میبرند. ممکن است صبح هفتمین روز ساعت دوازده بوده باشد وقتی ما برای اولین بار در افقِ ثابتِ کویر یک تغییر مشاهده میکنیم. نگاهمان بجای تپههایِ شنی و صخرههایِ لخت ناگهان با دیدن یک سطحِ طولانی مانند آینهُ صافِ درخشان در پرتو آفتابْ خوشحال میشوند، بر رویِ این سطحِ طولانی نقطههایِ کوچکِ فراوانِ سفیدیْ بطرز عجیبی در حرکت بودند. این خلیج عربی یا دریای سرخ بود که توسطِ تمام زائرین با خوشحالیِ تمام مورد استقبال واقع گشت. با فریادِ تشویق آنها دو ساعتِ آخرِ مسیر پشت سر گذارده میشود، و بعد از رسیدن به القصیر به نظرشان میرسید که از بدترین قسمتِ سفر زیارتی جان سالم بدر بردهاند.
ما در القصیر هیچ کارِ فوری‎‎تری برای انجام دادن نداشتیم بجز آنکه همه چیز را برای ادامهُ سفر آماده کنیم. به همین دلیل فوری برای یافتن یک کشتی که باید ما را به سمتِ ساحل عربی میبرد به جستجو پرداختیم. از دوازده کشتیِ بادبانی که در بندر قرار داشتندْ کشتیای به نام <مادرِ صلح> به نظرمان قابل اعتمادتر می‎رسد. کاپیتانْ یک پیرمردِ کوچک اندام با ویژگیهایِ سیاهپوستان بود. او یک شکمِ چاق، یک جفت چشمِ آبچکان و یک چهرهُ بسیار احمقانه داشت و همچنین مبتلا به بیماری جَرَب بود، چیزی که مرا در تمامِ مدتِ سفر از نزدیک شدن به او میترساند. ما به زودی بر سرِ قیمت به توافق میرسیم. من باید هزار قروش (تقریباً دویست مارک) برای خودم و پانصد قروش برای علی می‎پرداختم. این برای من از نظرِ یک اروپائی بسیار ارزان بودْ اما برای یک مسلمان برعکس بسیار گران.
ناتمام

به قتل رساندن همسر بخاطر نجات روحش.

چند سالِ پیش در یک روستا به نام بورنیشن، تقریباً دو کیلومتر دورتر از درسدنْ یک کشاورز به نام هاینه زندگی میکرد؛ او مقداری ثروت داشت و تا زمان مجرد ماندشْ از شهرت خوبی برخوردار بود. اما به محض ازدواج کردن حسادتِ همسرش اغلب او را از خانه دورمیداشت و به معاشرت با پدرزنش برای نوشیدن و قمار وسوسه میکرد. او البته بعداً روستائی را که تا حال در آن زندگی میکرد ترک میکند و در روستایِ دیگری یک ملکِ آبرومندانه میخرد؛ اما چون او اینجا هم زندگی بینظمش را ادامه میداد و نه خود و نه همسرش در کارهایِ زراعت فعالیت نمیکردندْ بنابراین روز به روز از ثروتش کاسته میگشت؛ طلبکاران شکایت میکردند؛ روزِ حراجِ اجباریِ ملک تعیین میگردد؛ برادرانش که ثروتمند و تا حال آخرین امیدش بودندْ همیاریشان با او را قطع میسازند و ورشکستگی او قطعی میشود.
اما تمام این چیزها در برابر یک غم و اندوهِ دیگرِ روزانهْ فقط درد و رنجی جزئی بودند. مشکلِ اصلی همسرش بود که افکارِ مربوط به فقرِ نزدیک شونده را خیلی کمتر از خود او میتوانست تحمل کند و هر لحظه از متهم و سرزنش کردنش خودداری نمیکرد و میگفت: "فقط تو مقصر پرتاب شدنم به این بدبختیِ غیر قابلِ تخمین هستی، جائیکه عصایِ گدائی، جائیکه توهین و عذاب انتظارم را میکشند و فقط یک مرگِ داوطلبانه میتواند من را از این وضعیت نجات دهد. و به زودی اگر شرایط عوض نشوند این کار را انجام خواهم داد؛ زیرا ممکن نیست جائیکه بعد از مرگ میروم، گرچه ناخوانده میروم، یک چنین بدبختیِ بزرگی برایم تعیین شود؛ اما احتمالاً باید کلِ بارِ گناهِ خودکشی کردنم را همیشه و تا ابد کسی بر دوش حمل کند که من را به برداشتنِ این گام مجبور ساخته است."
این آخرین تهدید او را عمیقاً تکان داد: او این را اغلب با لحنی بسیار جدی مکرراً شنیده بود، همچنین در اقداماتِ دیگر همسرشْ مالیخولیایِ در حالِ رشدی احساس میکرد که با گذشتِ هر روز خود را آشکارتر نشان میداد و او را به حقیقتِ تصمیمِ زن مطمئنتر میساخت، و به این جهت اضطرابِ یک پایانِ غمانگیز را هر روز نزدیکتر به خود احساس میکرد.
تصوراتِ برخاسته از دینْ عمیقتر از تمام تصوراتِ زمینی اثر میگذارند؛ این ادراک عادی است و در اینجا هم توسطِ دین تقویت میگردد. او که تا حال با آرامشیِ بیصدا خود را به پرتگاهِ فقری شدید نزدیک ساخته بودْ این فکر که مقصرِ فسادِ یک روح، به ویژه روح همسرش است، و تصورِ شکایت از او در آن جهانْ چنان برایش وحشتناک بود که تصمیم میگیرد با هر روشی که شدهْ هر کاری بکند تا چنین چیزی برایش رخ ندهد. از دست دادن زندگیِ خودشْ وقتی او فقط بدبختی و عذابِ وجدان در انتظار خود میدیدْ برایش در این کار یک چیز کم ارزش بود، و در درون قلبش یک فکر خود را بلند میسازد که به زودی به یک نیت تبدیل میگردد، به تصمیمی راسخ که همسرش را قبل از آنکه دست به خودکشی بزند بکُشد؛ اما چون نه نفرتْ بلکه عشقِ حقیقی او را به این نقشهُ وحشتناک هدایت کردْ بنابراین می‎خواست قبلاً هر کاری که برای نجاتِ روح همسرش مفید باشد انجام دهد.
حالا اولین تلاشش این بود که همسرش را به بهبودِ شرایط و سعادتمند شدنش امیدوار سازد. او توسطِ اخبار دروغینی که از وکیل و بردرانش میآورد به این کار موفق میشود. زن بیچارهُ تیره روز آنچه را که مشتاقانه آرزو میکرد به زودی باور میکند و شروع میکند به خوشنود ساختن خود. به محض اینکه مرد متوجهُ این موضوع میشود به او پیشنهاد میکند که از شام آخر لذت ببرند؛ زن برای این کار هم مایل بود، و هر دو با خالصترین عبادت شام را میخورند؛ او خودش با زن دعا میکند، در موردِ مرگ بسیار حرف میزند، خلاصه آنچه را که با ذهن سادهلوحش فکر میکرد او را قادر میسازد تا زن را بدونِ جلبِ توجه و نادانسته برای گامِ مهم آماده کند انجام میداد.
در این بین اما روزِ تعیین شده برای حراجِ اجباریِ ملک نزدیک میگشت. او مخفیانه تلاشش را میکرد تا این تاریخ را به تأخیر اندازد، اما بیهوده؛ و حالا وقتی او همه چیز را از دست رفته میبیندْ شبِ انجام رساندنِ نقشهاش را تعیین میکند. او در شهر بود و وقتی به خانه بازمی‎گرددْ همسرش را دوباره با مناسبترین خبرها میفریبد. اما وقتی زنش با خوشحالی برای خواب میرودْ او خود را به تختخواب نزدیک میسازد و در مقابلِ زن مینشیند، با او از لوازمِ مختلفی که در آینده تهیه خواهند کرد صحبت میکند، برایش چند صفحه از کتاب مقدس میخواند و به این ترتیب زن پس از خواندن دعا به خواب میرود.
او با دیدنِ خوابیدن زن سریع به سمتِ اسلحهُ مرگبار، یک تفنگ فشنگگذاری شده میرود، با آن به او شلیک میکند و زن میمیردْ بدون آنکه بداند چگونه؟ فریادِ احضار کردنِ مرد و همچنین صدایِ شلیک گلوله خدمتکارانِ خانه را بیدار میسازد؛ اعترافِ او باعث خشم همه می‎شود؛ اما او آرام باقی میماند و خودش یکی از خدمتکاران را برای خبر کردنِ پلیس میفرستد، و با آرامش میگذارد زندانیاش کنند؛ او در تمامِ مدتِ زندانی بودنش شجاعتِ اولیهُ خود را حفظ و عاقبت مجازاتش را با چنان بیباکی‎ای تحمل میکند که تمام تماشاگران را به همدردی وامیدارد.
چه مقدار اینجا ماده برای تزئین و زیبائی استفاده شده است را هر کس به آسانی میبیند. با کنار گذاشتن تمام اینها من فقط میپرسم: کجاست آن فردی که بتواند به من بیتناقض بگوید که آیا این زندانیِ بیچارهْ عملی خوب یا بد، دلسوزانه یا بیرحمانه کرده است؟ که آیا یک مدرکِ قویتر برای عشقی خوشنیت ممکن بوده است؟ و اینکه یک چنین لغزشی که در برابرِ صندلیِ قضاوتِ انسانی البته ارزش مرگ را داشتْ آیا در برابر آن دادگاهِ عالیترْ اجازه نداشت گناهی قابل بخششتر، یا حتی خطائی مستحقتر باشد؟
آه شما کارشناسانِ قلوب انسانی! شماها میخواهید گاهی یک چین و چروک را صاف کنیدْ اما میلیونها هزار از زیر دستتان فرار میکنند.
و شما ضبط کنندگانِ وقایعِ انسانی، چه چیز معتبر است، رویدادِ روایت شده در دوازده روزنامه چاپ شده بود: "در این روز <ن.ن> اعدام گشت! او در اثر بیتوجهیْ تمام ثروت خود را از دست داد و سپس همسرش را کشت."
کلمات خلافِ واقع نیستند، و با این حال هر یک از آنها بسیار اشتباه‎اند.