شکنجهُ روح.

در میان افرادِ یک باندِ بسیار بزرگ از سارقانِ یهودی که در حدود سال 1773 در مناطقِ فرانکونی دست به دزدیهای وحشتناک میزدند و عاقبت در شهر کوبورگ هنگام سرقت از یک کارخانهُ محلیِ طلا دستگیر شدندْ شخصی به نام موسی هویوم هم وجود داشت. اعترافِ همکارانش و همچنین بسیاری از شواهد دیگر به طور وضوح نشان میدادند که او نه تنها همدست و شرکت کننده، بلکه همچنین تحریک کننده و رهبرِ سرقتهای تقریباً بیشماری بوده است. هیچ چیز بجز اعترافِ خودش برای محکوم گشتن کم نبود، اما این همان چیزی بود که نمی‎شد به هیچ وجه از او بدست آورد. تمامِ تهدیدها یا متقاعد ساختنها، ده برابر بازجوئی کردنها، اعترافاتِ افرادِ دیگرِ باند را برایش قرائت کردن و مواجه ساختن آنها با او تا توسطِ اتهاماتِ رفقایش او را به اعتراف وادار ساختن و عاقبت حتی شکنجه کردن سخت او هیچ کمکی نکرد! او به بیگناه بودن و انکارِ لجوجانه‎اش اصرار می‎ورزید.
این موسی هویوم یک زن جوان و زیبا داشت که همچنین در تمامِ آن دزدیهاْ بسیار کم یا تقریباً اصلاً همکاری نکرده بود. حداکثرِ اتهام او می‎توانست چند بار همدستیهایِ کوچک و فروشِ اجناسِ دزدی باشد ــ این اتهام هم کاملاً به اثبات نرسیده بود! ــ، و به این جهت سلولی که در آن نگهداری میشد بسیار راحتتر از سلولِ بقیهُ سارقان بود. این زن موسی را عمیقاً دوست داشت. موسی تقریباً از خودش صحبت نمیکرد، اما همسرش موضوعِ نگرانی او بود. موسی تقریباً نیمی از پولِ کمی را که برای مایحتاج زندگی میگرفت برای همسرش کنار میگذاشت؛ موسی فقط بخاطر او در هر فرصتی خواهش میکرد و هر روز میپرسید که حالِ همسرش چطور است؟ که آیا به او آزار رساندهاند؟ و غیره.
یک بار رئیس زندان وقتی او دوباره این سؤال را بر زبان میآوردْ توجه بیشتری از قبل میکند، کمی میاندیشد، سپس نزدِ رئیس دادگاه میرود و با اطمینان کامل میگوید که او حالا وسیلهُ درستِ شکنجهای را که میتواند دهانِ دزد را به اعتراف بگشاید پیدا کرده است. و تنها خواهش او گرفتن مجوز برای شلاق زدنِ همسر جوانِ هویوم در کنارِ سلول شوهرش است؛ و او مطمئن است که موسی با شنیدنِ صدای بازجوئی و گریه و زاریِ همسرش و برای پایان دادن به آنْ لب به اعتراف خواهد گشود، او این را ضمانت میکند.
این اجازهُ بیرحمانه به او داده میشود، در همان شب خبرِ این شکنجهُ روح در صبحِ فردا را به اطلاع هویوم میرسانند. او رنگش زرد میشود و وحشت میکند. او از خوردن غذا اجتناب میکند و تمامِ وقت را غرقِ در اندوهِ غیر قابل وصفی میگذراند. او هنوز ساکت بود. اما هنگامیکه ساعت موعود فرا میرسد و او واقعاً فریادِ گریه و التماس همسرش را میشنودْ در این وقت به خاطر خدا تمنا میکند که دست نگهدارند، زیرا او با کمال میل میخواست اعتراف کند، و آنچه  هیچ شکنجهُ جسمانی قادر به خارج ساختن از دهانش نگشتْ عشق در دقیقهُ اول از دهانش خارج ساخت.

من این حکایت را در یک نامه از <س> با تاریخِ و بدون امضاء دریافت کردم. نویسندهُ نامه گفته بود که این حکایت از یک گزارشِ چاپ شده و به ثبت رسیدهُ آن زمان است و کاملاً واقعیت دارد.
از آنجا که من هرگز این گزارشِ چاپ شده را ندیدمْ بنابراین فقط میتوانم آن را تحتِ همان ضمانتی که دریافت کردم تحویل دهم. اما اگر این حکایت کاملاً حقیقت داشته باشد، آنطور که از اظهارِ نام، مکان و تاریخْ چنین به نظرم میرسد، بنابراین نمیتوان آن را اصلاً گزارشِ کاملاً کم ارزشی به حساب آورد، نه تنها بخاطر قدرتِ عشق، ــ زیرا مدتهاست که تردیدی در این قدرت نیست! ــ بلکه همچنین بخاطرِ این حقیقت غمانگیز: که قضات با این تصور که عدالت را اجرا می‎کنند چه ناعادلانه میتوانند اغلب عمل کنند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر