استقبال. (15)

بسیاری از ادیان وعدهُ ظهور ناجیِ جهان رو دادن، من اما هنوز هم در انتظارِ پیروزی عشقْ گوشهای نشستمو مشغولِ سماق مکیدنم.
فردا شصت و هشتمین سالِ تولدم شروع میشه. هنوز مرددم، تصمیم راسخی نتونستم برای شروعِ ادامهُ عمرم بگیرم، فکر و ایدههایِ مغشوشی از ذهنم گذشتن، بعصیاشون رفتن و دیگه برنگشتن، بعضی دیگَشون نمی‎دونم چی فکر کردن و از نیمهُ راه دور زَدَنو اومدن تو مُخم جا خوش کردن. اما فعلاً وقتِ کافیِ تصمیم‎گیری برای اجرا کردن‎شون ندارم، هنوزم از علتِ اصلیِ برگشتن‎شون بی‎خبرم. گرچه آدمِ عجولیمْ اما در این موردِ خاص که کسی دنبالم نکرده، و اگه زنده باشم برای به انجام رسوندشون به اندازه کافی وقت خواهم داشت.
در ضمن هوایِ امروزِ برلین آدمو به یاد بهار میندازه. طلوع خورشید در ساعت هفت صبحْ دلِ حیاطِ خونه رو روشن ساخته و آدمو یادِ روزایِ عید و متخلفاتش میندازه.
شاید خورشید میخواد با طلوعش در این روزِ آخرِ شصت و هفت سالگیم بهم پیامی بده؛ نکنه میخواد تولدمو پیشاپیش تبریک بگه، شایدم میخواد بگه ناامیدی سودی نداره و اگه خورشید دل‎شَم بخواد باز نمیتونه همیشه پشت ابر بمونه.
البته نه خورشید میتونه با طلوعش بر افکارِ مثبت روشنائی پخش کنه و نه ابر قادره افکارِ مثبتو بپوشونه. زِبلی افکار در اینه که میتونن به راحتی تو هر هوائیْ خواه ابری و بارونی یا برفی و آفتابیْ از ذهن عبور کنن.
حُسنِ آفتاب تو انرژی دادن‎ِشه، کاری که از دستِ ابرِ عقیم به سختی برمیاد. البته آفتاب گاهی هم بیش از حد انرژی میده؛ مثلاً من آواز خوندنِ گنجیشکا رو تو هوایِ ابری یا بارونی و برفی بیشتر دوست دارم تا تو هوایِ آفتابیِ سرِ ظهرْ که آدم نمی‎فهمه دارن آواز میخونن یا دعوای دستهجمعی راه انداختن.

نمیدونم ماجرایِ دادگاهِ جوونِ هندی‎ای که از پدر و مادرش برای بی‎اجازه به دنیا آوردنش شکایت کرده بود به کجا رسیده، اما امید دارم که یکی از نتایج این دادگاه این باشه: "گرچه انسان نمیتونه از تولدِ خودش ممانعت کنه، اما هر فرد آزاده زندگیشو هر طور دوست داره بگذرونه."
من ماجرایِ <استقبال> رو همینجا به پایان میرسونم و راضیم از اینکه هنوز خورشید میتونه شادم کنه.
و در ضمن نباید فراموشم بشه که خواستنْ بدون ابزارِ لازمِ برخاستنْ چیزی مثلِ مایل بودن و آرزو کردنه.
پایان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر