استقبال. (4)

دیگه عقلم به جائی قد نمیده، دیگه داره سنگینی پارآجرای مغزم از حد میگذره. دلم میخواد برای کَندنِ قال قضیه از حافظ کمک بگیرم و بذارم طالعمو ببینه، اما پس از لحظهای پشیمون میشم و به استخاره با تسبیح رضایت میدم. استخاره هم زحمتش از فال گرفتن با حافظ کمتره، هم وقت کمتر میبره و هم طبق تاریخ شفاهی و کتبی خودِ حافظ وقتی دچار مشکل میشد با تسبیح استخاره میکرده و نه اینکه بشینه با اشعار شاعرانِ دیگه فال ببینه، یا بشینه فوری مشغول سرودن شعر بشه تا بتونه مشکلِ آیندگانو حل و فصل کنه.
ببین کنکاش برای پیدا کردن دلایل زخم مغزم، ببخشید، لطمهُ مغزی، چی به روزم آورده. آخه حافظِ بیچاره چه ربطی به کنکاش کردن من داره که بهش گیر دادم.
من هرچی بیشتر فکر میکنم عقلم کمتر به جائی میرسه. طوری شده که به قول حافظ احساس میکنم تو یک دایره سرگردونم، تمومِ مشکلاتی که در کودکی یقهمو گرفته بودن تو دورانِ جوونی و میونسالی و پیری هم دست از یقهم برنداشتن!
خیلی دلم میخواد می‎تونستم یقهُ افراد شارلاتانِ جهان رو می‎گرفتم و هرچی فحش چارواداری از کودکی یاد گرفتم نثار خواهر و مادر و جد و آبادشون می‎کردم.
شاید هم یکی از اشتباهات بزرگ زندگیم همین عادتِ عجیب و غریبم باشه. من تا جائی که به یاد میارم موقع دعوا با حریفم به همهُ خویشاوندانش فحش میدادم بجز به خودش! بیخود نیست که پدرم به گفتن زرشک عادت کرده بود، بیخود نیست که هنوز هم ملانصرالدین باعث شادی اوقات مردم میشه، بیخود نیست که نگاهم عادت کرده به گذشته نظر بندازه و نتونه جلوی پاشو ببینه. آخه به این هم می‎گن چشم، چشمی که بتونه ماجراهای هفت/هشت هزار سال قبل رو مو به مو ببینه اما قادر به دیدنِ جلوی پاش نباشه آیا لیاقت داره که آدم براش حتی عینک بخره، البته چشمپزشکا به این نوع چشم نام علمی دوربین دادن! البته دیدن فاصلهُ دور استعدادِ خوبیه، اما آدمای درب و داغونی مثل من از این استعداد هم سوءاستفاده یا به قولی چپکی استفاده میکنن و بجای دیدنِ فاصلهُ دورِ روبروشونْ فاصلهُ دورِ گذشتهها رو خوب میبینن، و چون چشمِ دوربین موروثیه پس وای بر من و امثالِ من.
من همیشه فکر میکردم شاید تنها کسی باشم که مرتب حرفِ تکراری می‎زنه، اما امروز به این نتیجه رسیدم که اگه از روز وصل شدنم به دنیای مجازی تا امروز؛ یعنی تقریباً تو این مدت پونزده سالِ آخر، تموم چیزائی که تو این برنامههای تلویزیونی و اینترنتی شنیدم و خوندم و دیدم رو روی هم بذارم به اندازهُ جملاتی میشه که در پونزده روز میشه گفت و نوشت! البته باور کردن یا نکردن دیگرون به این ادعا هیچ مشکلی از کنکاش کردنم رو حل نمیکنه، ولی بهم دلگرمی میده، بهم نشون میده که تو این جهان تنها نیستم و خیلیایِ دیگه مثل من عقلشون پارسنگ برمیداره و خودشون هم ازش باخبرن ولی مثل من بهش اهمیت نمیدن و تکرار مکررات براشون عادت شده. مثلاً برای فردی که صد/دویست یورو یا دلار میگیره که ده دقیقه یا نیم ساعت تو برنامهُ تلویزیونی حرف بزنه چه فرق میکنه چی بگه، خب معلومه که براش خیلی راحته چیزی رو که در برنامهُ قبلی گفته تکرار کنه.
پس جای تعجب نیست که بجای اضافه شدن به واژگان بانکِ مرکزیِ مغز آدمْ روز به روز از تعدادشون کم بشه و کَم کَمَک روزی برسه که بجای خروج همون یکی دو حرفی هم که مادر بیچارهُ ما با بدبختی یادمون داده بودْ فقط بع بع یا مع مع از دهن خارج بشه.
البته نباید به این خاطر زیاد هم نگران شد، چون مدتیه که تعدادی از زبدهترین متخصصینِ زبونشناسِ جهان مشغول تدوین لغتنامهُ مخصوص حیوانات هستن.

من به سهم خودم به عنوان یکی از جوندارانِ این جهانْ در این دورانِ آخر عمریْ با کمال شجاعت و البته کوهی از خجالت اعتراف میکنم که بودنم نه تنها برای این جهان هیچ سودی نداشته بلکه چهل و هفت کیلو و چهارصد گرم هم به وزنش اضافه کرده، و اغلب وقتی تصور میکنم که شاید روزی جهان به خاطر این اضافه وزنی که من بهش تحمیل کردم نتونه بیشتر در مدارِ همیشگیش بچرخه و سقوط کنهْ تموم بدنم از وحشت و ناراحتیِ وجدان مثل کَمونِ حلاجی میلرزه.
باقیش تا بعد

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر