امروز پسر بزرگم پیامْ وارد چهل و دومین سالِ تولدش شد. من کاملاً مطمئنم که بعنوان پدر در حق پیام نه تنها در دوران کودکیْ بلکه در دوران جوانیش هم اشتباهات زیادی کردم و در اثر پند نگرفتن همان اشتباهات را در حق پیمانْ پسر کوچکترم هم مرتکب شدم.
و حالا من فقط میتونم بهشون بگم: "بچهها ازتون معذرت میخوام، گرچه تا جائی که در توانم بود سعی کردم بهتون صدمهُ روحی نزنم، ولی همونطور که خودتون بهتر از من میدونید تو این کار متأسفانه موفق نشدم، اما در عوض بهتون قول
میدم که تا وقتی زندهامْ وقتِ بحث و گفتگو در بارهُ اشتباهام عصبانی نشم."
نمیدونم چرا دیشب فکرم یهو به سمت سوژهُ استعمار و استثمار کشیده شد و چرا عاقبت پس از حلاجی کردنِ چیزائی که به فکرم رسیده بود به این نتیجه رسیدم که استعمارگر در قدیم با زورِ شمشیر استعمار و استثمار میکرد و همین کار رو بعدها با زورِ توپ و تفنگ انجام میداده ولی حالا به شِگردایِ عجیب و غریبی دست میزنه. مثلاً اقتصادِ سرزمین همسایه رو وابسطه به محصولات خودش میکنه و با سودش کُلی پُز میده.
استعمارگر گاهی از یکی از ساحلایِ کشورش تونل حفر میکنه و به محض رسیدن به کشور مورد نظرشْ آب زیرزمینی و روزمینیِ کشورِ بیچاره رو
مثل زالو میمیکه و میریزه تو
دریایِ کشور خودش. بعد مأموراشو بعنوانِ خریدارِ پشمِ گاو و گوسفند میفرسته تو روستاها و این نامردا در حالِ معاملهْ خیلی تیز و فرز یکی دو گونی ویروسِ خطرناک خالی
میکنن تو آغلِ دامدارا و دخل تموم احشامو میارن و
این سرزمینو بدون ماست میکنن. حالا
چرا استعمارگر تموم این زحمتا رو به خودش میده؟ فقط به
این خاطر تا مردم نتونن دیگه با آب و ماستِ خودشون آبدوغ درست کنن و مجبور
بشن کوکاکولا و پپسیکولایِ صادراتی اونو بخرن.
روش بعدی استعمارگر سوءاستفاده از احساساتِ پاک مردمه. استعمارگر تا میبینه مردم از چیزایِ مجانی خوششون میادْ فوری داخلِ تعدادی از تشتکایِ نوشابههاش کلمهُ مقدسِ <مجانی> رو چاپ میکنه تا به این وسیله مردمو به وسوسه بندازه و نوشابههاش بیشتر به فروش برسه. این ناکسا برای ضعیف کردن نیروی نظامیِ کشورِ مورد نظرشون حتی از روشِ زشتِ کلک زدن هم استفاده میکنن؛ مثلاً کاپوت رو بجای بادکنک صادر میکنن. و بعد از مدتی میگن: اِی
مردم، این وسیله رو که برای بازی باد میکنین و میفرستین هواْ در واقع کار اصلیش چیز دیگهست. و به این ترتیب مردُمو آهسته آهسته عادت میدن که از کاپوتِ صادراتی استفاده کنن و
سرانهُ زاد و ولد رو با این روشِ خبیثانه پائین میارن و با کم و کمتر شدن تدریجیِ تعدادِ افرادِ نیروی نظامیْ دولت مجبور به وارداتِ نیروی نظامی از کشورای بیگانه میشه.
اما حالا برای من مهمتر از هرچیزْ تبریک گفتن به پسرم و براش آرزویِ سلامتی کردنه. در
اصل بزرگترین آرزوی من سلامتی روح و جسمِ پسرام و همسران و
فرزنداشونه، و البته خیلی دلم میخواد موفق
بشن بچههاشونو طوری تربیت کنن که بعدها مثل من گاهی دچار
ناراحتیِ وجدان نشن.
و در آخر یک آرزو هم به نفع خودم میکنم: امیدوارم که لااقل وقتی نوههام بزرگ میشن عادت
نکنن مثل پدرِ مهربون و پسرایِ گُلم بهم زرشک بگن.
باقیش تا بعد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر