استقبال. (2)

امروز حیفم میاد خودمو مشغول آثار باقیموندهُ زخمهای ذهنم کنم، دلیلش اصلاً برام روشن نیست، فقط میدونم که یهوئی هوس کردم لحظاتِ شادی به روحم هدیه کنم.
شاید بعضیها فکر کنن که زخمهای ذهن اهمیتشون از زخمهای روح بیشتره و باید زودتر مداوا بشن. عدهای هم به شوخی میگن: مگه اصلاً روح دیدنیه که بشه زخمیش کرد! برخی هم کُمپلت مخالف کلمهُ زخم زدن در رابطه با روح و ذهن هستن و میگن خیلی بهتره در این موارد از کلمهُ لطمه که علمیتره استفاده بشه؛ مثلاً نباید گفت که ضربهُ سخت به سر باعث زخم شدن مغزِ طرف شد، بلکه خیلی بهتره که گفته بشه: ضربهُ سخت به سر باعث لطمه دیدن مغزِ طرف شد!
حالا چون سر و کله زدن با این نظریهها نه برای فاطی تنبون میشه و نه برای روح شادی میارهْ پس من هم زیاد موضوع رو کش نمیدم.

در چنتهُ فردِ آیندهنگر همیشه امیدواری، استمرار، ایستادگی و خیلی چیزهای به اصطلاح مثبتِ دیگه وجود داره که از به خواب رفتن ذهن جلوگیری میکنن و ناگزیر به روح هم حالکی میدن.
امروز باید در مراجعه به گذشته حد نگهدارم و فکر نکنم که گذشته همیشه میتونه چراغ راه آینده باشه.
من نمیتونم تصور کنم که اگه عیسی زنده بشه بتونه از گذشته درس بگیره و با این همه جسد که روی زمین میبینه دیگه حیرون نشه و انگشت به دهن نکنه، بلکه بر عکس چنان دچار شوکِ سختی میشه که بجای انگشتِ دستْ خودِ دست رو تا مچ فرو میکنه تو حلقش، طوریکه وقتی هاج و واج از مُرده میپرسه: "ای کشته کرا کشتی تا کشته شدی زار ..." مُردهُ بیچاره اصلاً نتونه بفهمه طرف چی داره میگه.
نه پسر خوب، وقتی عیسی زنده بشه از گذشته درس نمیگیرهْ ولی مثل قدیم هم برای رفع بیکاری و شگفتزده شدن زرتی بلند نمی‎شه راه بیفته تو بیابون جسد تماشا کنه.
اونطور که من عیسی رو می‎شناسم مطمئنم به اندازهُ کافی هوش داره و اوضاعِ جهان فوری دستش میاد و می‎فهمه که حالا در هر نقطه از زمین انقدر جسد افتاده که اگه این بار عمر نوح هم بکنه باز نمیتونه تعدادشون رو بشمره، نه، او این کار رو نمیکنه، او مثل من می‎شینه تو خونه و با لپتابش از طریق اینترنت تک تک اجسادِ افتاده بر روی خاکِ بیابون و آسفالتِ خیابون رو بی درد سر تماشا میکنه و بخاطر حیرتِ مدامْ حتی دستِ تا مچ فرو رفته در دهن رو هم برای استراحت بیرون نمیاره.
بنابراین حالا می‎شه با خیال راحت ادعا کرد که در آیندهنگری فوایدی هست که در تماشایِ حال و گذشته نیست.
یکی از فایدههای نگاهِ به آیندهْ خیالباف شدنِ آدمه. آدمِ خیالباف نه مثل عیسی از زورِ تعجب انگشت به دهن می‎شه و نه دستشو تا مچ تو دهن فرو میکنه، آدم آیندهنگر فوقِ فوقش با تکیه دادنِ انگشت اشارهُ یک دست به شقیقه در اقیانوسِ تفکر غرق می‎شه.
اما حالا سؤال اساسی اینه که چطور میشه سه سوته روح رو شاد کرد. پاسخ این پرسش به قول خردمندانِ کلاسیک در لیوان نهفتهست. باید چشم‎ها را طوری تربیت کرد که نیمهُ خالی لیوان رو نبینن، اگر هم دیدن خودشونو به اون راه بزنن و طوری وانمود کنن که ضعیفن و نمی‎تونن خوب ببینن.

برای ختمِ این مبحث دوست دارم داستان کوتاهی از دوستِ نالوطیم تعریف کنم که برای بردن سود بیشتر چطور از این روشِ زبون بستهُ خردمندانِ کلاسیک سوءاستفاده میکنه. این رفیقِ به اصطلاح زرنگ من یک میکده داره و بقدری در ریختن آبجو تو لیوان مهارت پیدا کرده که همیشه نصفِ بیشتر حجم لیوان از کف پُر میشه و از لبهُ لیوان هم چند سانت بالا می‎زنه و به این ترتیب سودِ روزانه‎شو خیلی راحت دو برابر می‎کنه. مشتریا هم همگی به محض دیدن لیوانِ آبجوشونْ با اون کفِ بی‎خاصیتِ مرتفعْ مثل خر کیف میکنن، از شگفتی چشمکی به هم میزنن و آب از لب و لوچشون سرازیر میشه. مشتریایِ رفیق زرنگم از دسته مردمی هستن که بعد از محو شدن کف آبجوْ فقط نیمهُ پر لیوان رو میبینن، و ساعتی بعد وقتی خوب مست می‎شنْ بجای یک لیوان دو لیوانِ نیمه پر مقابل خود می‎بینن و چون فقط برای یک لیوان پول میپردازنْ بنابراین در نهان تصور می‎کنن که خیلی هم زرنگ هستن.
باقیش تا بعد

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر