استقبال. (14)

اگه سه شبِ دیگه بخوابم و بیدار شَم میرم تو شصت و هشت سالگی.
آدما معمولاً از یک آدمِ شصت و هشت ساله انتظار دارن که در اثر تجربیاتِ زندگی کمی عاقل شده باشه، کمتر خالی ببنده، بیشتر به فکر سلامتیش باشه و وقتشو بیشتر با ورزش و تفریح و مسافرت به دور دنیا بگذرونه.
اما ورزش و تفریح من شده به دور خود چرخیدن، از خالیبندی نه تنها دست نکشیدمْ بلکه بهش معتاد هم شدم و حتی از حالا دارم چربیِ کارایِ قهرمانانهُ انجام نداده‎مو زیاد میکنم تا موقعِ خالیبندی کردن برای نوههام کم نیارم و با نرفتن به پیادهروی هم دارم با دست خودم به ریشهُ سلامتیم ضربه میزنم.

من باید اعتراف کنم که این لوس‎بازیایِ زمونِ نزدیک شدن به روز تولدم تا این لحظه به من هیچ کمکی نکردن و به این علت تصمیم گرفتم از شصت و هشت سالگی به بعد دیگه دور و بر این کارا نگردم.
همونطور که حُکما معتقدن: اگه بیماریِ حسادت در میون مردم درمون نشه نباید انتظار داشت که جامعه بتونه خوب پیشرفت کنه، منم تا سرم محکم به دیوار نخوره مشکلاتم با این روشِ فعلی حل نمیشه.

کاش معجزهای رخ بده و وقتی من سهشنبه از خواب بیدار میشم بتونم خودمو مثل یک آدم عاقلِ شصت و هشت ساله احساس کنم تا اقلاً قبل از مرگ مزهُ عاقل بودنو تجربه کرده باشم.
خیلی مایلم بدونم که آیا عاقل یا دیوونه بودنم برای عزرائیل اهمیت داره یا نه، و آیا می‎شه مثلِ نوح به عزرائیل رشوه داد و قاچاقی زنده موند؟
نباید فراموش کنم که قبل از مرگ از عزرائیل بپرسم که این دسته خر رو چرا همیشه با خودش اینور اونور حمل میکنه؟ آیا با اون داسِ چمنزنیش گردنِ روح رو میزنه؟ یا فقط از اون برای به وحشت انداختن مردم و به سکته وادار کردن‎شون استفاده میکنه؟

آیا به آدمی که تقریباً چهل و هشت ساعت دیگه روز تولدشهْ اما بجای آماده کردن خودش برای جشن تولدْ به عزرائیل فکر میکنهْ می‎شه گفت عاقل و یا انتظار داشت که بتونه روزی عاقل بشه؟
من یقین دارم که اگه سخنور خوبی بودم موفق می‎شدم به خودم بقبولونم که دو روز مونده به لحظهُ تولد هم میشه به مرگ فکر کرد و این کار اصلاً غیرعاقلانه نیستْ بعد کارم راه می‎افتاد و میتونستم خودمو با خیال راحت عاقل بدونم.

کاش پشتِ سرِ عزرائیل اینهمه چیزای وحشتناک تعریف نمیکردن و باعث ترس مردم از مُردن نمیشدن. کاش خدا نقشِ عزرائیل رو برای کشتنِ مردا به جنیفر لوپز و برای کشتنِ زنا به آلن دلون میداد؛ بعد دیگه کسی از مردن و رفتن با عزرائیل وحشت نداشتکاش وصل کردن سر و تهِ تموم چیزا به خدا میتونست گره از کارها باز کنه و به این ترتیب مشکل من هم حل می‎شد.
باقیش تا بعد

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر