استقبال. (3)

من در این روزای آخرِ شصت و هفتمین سال عمر برای پیدا کردنِ عیوب مغزم انقدر عجله دارم که حتی تو خواب هم دست از کنکاش کردن برنمی‎دارم!
دیشب بعد از مدتها خواب پدرم رو دیدم. او با عرقگیرِ رکابیِ گَل و گُشادش روبروم نشسته بود و داشت با خشم نِگام میکرد. من با صدای واغ واغ سگِ همسایه از خواب پریده بودم و در حالیکه برای بهتر دیدنِ اینکه چه چیزی کنارم سایه انداخته چشمامو میمالیدمْ یهو با دیدن پدرم از وحشت نیم متر بالا پریدم و بعد از نشستن در برابرش بلافاصله متوجهُ خشمِ داخلِ چشماش شدم.
البته بعد از بیدار شدن فقط خلاصهای از گفتگوی طولانیِ ما در خاطرم باقی موند.

من با دیدن پدرم گفتم: "سلام آقا جون، چه جوری داخل خونه شدین، شما که کلیدِ خونهُ منو ندارین!" اما پدرم بجای جوابِ پرسش من صحبتش رو با این جمله شروع کرد: "از کرامات شیخ ما این است ــ شیره را خورد و گفت شیرین است!"
من با شنیدن این جمله فوری شصتم خبردار شد که پدرم میخواد موضوع رو بکشه به شیره و مالیدنش به سرْ و از اینکه او نوشتههای من رو میخونه تعجب کردم، و تعجبم خیلی بیشتر شد وقتی یهو به یاد آوردم که پدرم اصلاً سواد نداره و نمیتونه نوشتههای منو تو وبلاگم خونده باشه. بنابراین خیلی سریع به خودم قبولوندم که خبرچینی تو دنیای مُردهها هم باید مثل خبرچینی تو جهان زندهها رواج داشته باشه.
خلاصه، پدرم کلی از دست من عصبانی بود و مرتب از کلمهُ مورد علاقهش <زرشک!> استفاده میکرد. آخه پدرم وقتی زنده بود و میخواست بگه مهم نیست که چی گفتیْ ولی هرچی گفتی مزخرف بودهْ میگفت: زرشک!
لُب کلام پدرم در موردِ کنکاش کردنِ این روزای من این بود: "قربون عمهت بری با این کنکاش کردنت".
عاقبت پدرم به اصل مطلب پرداخت و با عصبانیت گفت: "مگه من آدمای شیرهای و بدبخت کم بهت نشون دادم؟ مگه از تو قول نگرفتم به طرف شیره نری؟ این چه کاریه که داری با خودت میکنی؟
من هرچی قسم میخوردم و میگفتم به جون آقاجون من شیره رو فقط به سرم میمالمْ اما به کَتش نمیرفت که نمیرفت و میگفت: حالا که دیگه جون ندارم به جونم قسم میخوری، بچهُ ناخلف!
تا اینکه حوصلهش از قسم و آیه دادن من سر رفت، شاید هم دلش برام سوخت و گفت که یکی از رفیقاش بعد از بیست سال اقامت در جهنم با رشوه دادن به بهشت اومده و چند روز پیش بهش گفته: "رفیق چه نشستی که پسرت شیرهای شده، بفرما، اگه باورت نمیشه اینجا رو نیگاه کن."
و این نامرد توسط گوشیِ آخرین مُدل وبلاگِ منو بهش نشون داده و گفته بود بخون تا مطمئن بشی. اما چون میدونست پدرم سواد خوندن نداره بنابراین خودش فوری آخرین پاراگراف فصل اولِ «استقبال» رو تحریف کرده و اینطور برای پدرم خونده بود:
"من با این سن و سال هنوز نمیدونم که آیا کشیدن شیره باحالتره یا مکیدنش!؟
گرچه بعضی از فیلسوفا معتقدن که مکیدن شیره خرجش بیشتر از مکیدن سُماقه اما نشئگی شیره کجا و خُماری بعد از مکیدن سُماق کجا! و نباید گول شیرهُ دولتی رو خورد! چون شیرهُ دولتی پودرِ بادامِ تلخِ مخلوط با زهر مار و عقربِ تقلبیه!
من فکر نکنم کسی تو جهان وجود داشته باشه که ندونه یک موی گندیدهُ یک سَر شیره میارزه به کلِ شیش لول تریاک! بله شیره میتونه خیلی تلخ باشهْ اما زبون و گلو رو بعد از یکی دو پُک یا یکی دو بار مکیدن مثل عسلِ سبلان شیرین میکنه."

با هر زحمتی بود تونستم بالاخره پدرم رو قانع کنم که رفیقش آدم نامردیه و دوستی باهاش دَهشی هم نمیارزه. پدرم وقتِ خداحافظی بعد از ماچ و بوسهُ معمول غیرمنتظره از من پرسید سیگار که نمیکشی؟ من برای اینکه نگرانش نکنم اجباراً به دروغ گفتم نه! و پدرم آخرین زرشک رو گفت و غیب شد.

من امروز به این نتیجه رسیدم که نمیبایست دیشب به پدرم دروغ میگفتم، من باید عقلم رو به کار مینداختم و میفهمیدم که وقت ماچ و بوسه کردن بوی سیگار از دهنم به دماغ پدرم رسیده، وگرنه دلیلی نداشت که بجای گفتن <مواظب خودت باش> بپرسه سیگار میکشم یا نه.
خیلی دلم میخواست بدونم که اگه راستشو به پدرم میگفتم آیا باز هم میگفت زرشک یا نه!
باقیش تا بعد

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر