استقبال. (5)

دیوونگی که شاخ و دُم نداره. یکی از همین دیونههای بیشاخ و دُم رفیق ارجمند و عزیز خودمه که تقریباً شصت و پنج ساله با هم رفقیم، با اینکه زیادم از هم خوشمون نمیادْ ولی نمیتونیم دست از سر هم برداریم و بذاریم هرکی بره سویِ خودش.
این رفیق دیوونهُ من بر خلافِ عادتش بجای تلفن کردن برام ایمیل فرستاده. فکر کنم چون دیگه پیر شده پیدا کردن آدرس ایمیل از زیر عکسِ وبلاگم براش راحتتر از پیدا کردن شماره تلفنم از دفتر تلفنش بوده باشه.
من برای ثابت کردنِ خُل بودنِ این رفیق قدیمیم عینِ نوشتهشو اینجا میذارم تا تموم مردمِ جهانِ مجازی بدونن که تو این دنیایِ بی در و پیکر با چه آدمائی سر و کار دارن:
"سلام بی سلام! میدونی چرا؟ چون خیلی بیشرم و حیائی! چطور به خودت اجازه میدی از سود رسوندنِ به جهان حرف بزنی؟ چه سودی باید به جهان رسوند؟ مگه جهان بازاره که ما باید بهش سود برسونیم؟ مگه جهان کم بلا به سرمون میاره که حالا بهش سود هم برسونیم؟ جمع کن این بساطو! اگه مردی بگو خودت تا حالا چه ضرری تونستی به جهان بزنی؟ آخه تو یه وجب آدم مگه عددی هستی که بتونی به جهان ضرر بزنی؟ تو فقط بلدی زر زیادی بزنی. تو هم مثل دن کیشوت خیال میکنی با انداختن ته سیگارت تو کوچه و خیابون میتونی دَخلِ جهان رو بیاری! واقعاً که مسخرهشو درآوردی، خودبزرگبینی هم آخه اندازه داره؟ تو رو چه به ضرر رسوندن به جهان! اگه جهان میخواست با ته سیگار تو ضرر ببینه که دیگه اسمش جهان نبود، بلکه بهش میگفتن اتاقِ آقا سعید! و جای تعجب نیست که آدمی مثل تو حرفای بیاساس و غیر علمی بزنه. آخه مردِ حسابی با این سن و سالت خجالت نمیکشی حرفایِ بیپایه میزنی، آیا تو نشستی و کلماتی رو که تو این پونزده سال اقامتت تو فضایِ مجازی شنیدی و خوندی دونه دونه شمردی که اومدی ادعا میکنی کلِ مطالب گفته و نوشته شدهُ این پونزده سال در مجموع به اندازهُ پونزده روز گفتن و نوشتنه؟ من واقعاً از تو انتظار نداشتم، پُر بیراه هم نگفتن که بعضیا تو پیری خرفت میشن! لطفاً کاری نکن که منو خجالتزده کنی و نتونم به کسی بگم که با تو دوستم. تو انقدر درجهُ خل بودنت بالا زده که دیگه نوشدارو هم نمیتونه دوای دردت بشه. زَت زیاد."

البته من به اندازهُ این رفیق خُلم بیکار نیستم که حالا بشینم جواب نامهشو بنویسم و براش بفرستم. اما در اینکه آدمِ خُل هم میتونه گاهی حرف درست بزنه شکی نیست. مثلاً اگه از آدم خُل بپرسی گشنتهْ ممکنه یکی دو بار یا یکی دو روز خُلبازیش گل کُنه و با وجود گشنه بودن بگه نه، ولی در نهایت همین آدم خُل مجبور میشه اقرار کنه که دلش داره از گرسنگی ضعف میره. مگه اینکه طرف علاوه بر خَل بودنْ گرفتار مراحلِ آخر آلزایمر هم باشه، و در اینصورت آدمی که از چنین شخصی بپرسه گشنتهْ نباید شک کرد که خودش دارای عقل سالمی نیست، وگرنه میدونست که چنین افرادی اصلاً دوست ندارن حرف بزنن.
البته این رفیقِ خُل من زیاد هم چرند و پرند ننوشته؛ درست میگه، من ننشستم تعدادِ کلمات گفته و نوشته شدهُ این پونزده سالو دونه به دونه بشمرم، ولی در عین حال این گفتهُ رفیقم باز هم نشونهای از خُل بودنشه، چون بعد از این همه عمر کردن هنوز هم معنی <در مثل مناقشه نیست> سرش نمیشه. البته باز هم این چیزی از اغراق کردنم کم نمیکنه و من باید قبل از نوشتن این ادعام چند دقیقه وقت صرف میکردم و توسط ماشینِ شمارشِ کلماتْ تعدادِ دقیق کلمات گفته و نوشته شدهُ این پونزده سال رو بدست میآوردم تا این رفیق خُلم جوش نیاره و براش مثل روز ثابت بشه که بیش از حد اغراق نکردم.
اما در هر صورت برای اینکه این رفیقِ خوبِ و خُلِ قدیمو از دست ندمْ به پند و هشدارش گوش میدم و دیگه کاری نمیکنم که باعث خجالت و سرافکندگیش بشه. گرچه من هم خیلی مایل نیستم کسی بدونه که ما با هم رفیقیم، ولی خوب اونم دل داره و چون چیزی بجز دوست بودن با من برای افتخار کردن ندارهْ پس من هم دلشو نمیشکنم و همینجا مطلبو درز میگیرم.
باقیش تا بعد

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر