نامه سرگشاده به پیتر فردیناندنسون آواره.


دوست عزیز دوران کودکی و همبازیم!
من به تازگی در روزنامه خواندم که تو به حبس ابد محکوم شدهای. تو اصلاً نمیتوانی تصور کنی که خواندن این خبر چه اثر عمیقی بر من گذاشت. شاید اصلاً مرا کاملاً فراموش کرده باشی. اما من تو را کاملاً واضح به یاد دارم، زیرا که ما در کودکی با هم بازی میکردیم، زیرا که تو از هر لحاظ پسر بهتری بودی و من همیشه به تو حسادت میکردم.
من در جلوی ساختمان زندگی میکردم و تو در انبار زیرشیروانی پشت ساختمان. من پدر و مادر و خواهر و برادرهایم را داشتم، دارای لباسهای خوب، مدرسه خوب و غذای خوب بودم. مادر تو نه پدر برایت داشت و نه گاهی غذا. او خیلی بد دیده میگشت. من فکر میکنم که مادرت مشروب مینوشید. همیشه آنجا نشستن، خیاطی کردن و گرسنگی کشیدن هم چندان قشنگ نبود.
آیا هنوز به خاطر داری وقتی که سیرک در شهر بر پا بود و ما قرار گذاشتیم برای خرید بلیط ورودیه باید نفری یک کرون سرقت کنیم.
من از پدرم سرقت کردم و تو از دکانداری که پادویش بودی. جرم من بدتر بود، زیرا که پدرم مهربان بود و اگر از او یک کرون درخواست میکردم حتماً آن را به من میداد؛ در حالیکه دکاندار تو را کتک زد و تو هرگز در سیرک یا جاهای تفریحی دیگری نبودهای.
آنها ما را کشف کردند. من سرزنش شدم، تذکرات محبت‌آمیز شنیدم و برای اینکه دوباره دچار چنین وسوسهای نشوم پول تو جیبی دریافت کردم. تو اما تا حد مرگ توسط دکاندار کتک خوردی و از کار اخراج گشتی، سپس مادرت تا جائیکه میتوانست تو را کتک زد و به آوردن پلیس تهدیدت کرد، و پدرم مرا از معاشرت با تو منع کرد. البته ما با این حال همدیگر را میدیدم، زیرا که من تو را دوست داشتم. تو خیلی باهوش و با استعداد بودی. تو دوست خوبی بودی و دست خیلی سبکی داشتی. تو هرگز کسی را که کوچکتر از تو بود کتک نزدی؛ و وقتی به تو یک سیب میدادم همیشه آن را با خواهر کوچکت که پدرش پدر تو نبود ولی مانند تو بی‌پدر بود تقسیم میکردی.
بعد برایت در مدرسه اتفاقی رخ داد و تو به سختی مجازات شدی و از آن روز به بعد از طرف تمام معلمها به عنوان محصلی اصلاح‌ناپذیر به شمار آمدی. برای من هم در مدرسهمان اتفاقی رخ داد؛ و آنقدر بد بود که من مایل به تعریف کردنش نیستم؛ اما پدرم آن را رفع کرد، و معلمها برای از یاد بردن آن اتفاق به من کمک کردند و به ابن ترتیب خسارتی به من وارد نگشت. من هنوز هم به یاد دارم؛ در آن زمان به این فکر میکردم که چرا تو پدری نداری تا بتواند کمکت کند.
و به این ترتیب زمان گذشت و ما همدیگر را کمتر میدیدم. اما گه‌گاهی خبر تازهای از تو میشنیدم، و بعد در زمان سربازی همدیگر را ملاقات کردیم.
در آن زمان تو کمی در باتلاق گرفتار بودی. تو کسی را هم نداشتی که بتوانی پیشش بروی، در حالیکه من اغلب وقتی میتوانستم مرخصی بگیرم یا در تآتر بودم یا به مهمانی میرفتم.
آری، من تحصیلاتم را به پایان رساندم و یک نامزد و یک شغل به دست آوردم و ازدواج کردم. تو قبل از من یک نامزد داشتی اما نتوانستی ازدواج کنی. بعد شماها دارای دو فرزند شدید؛ و در سالی که زمستان سختی داشت دست به دزدی زدی و به زندان افتادی. وقتی دوباره آزاد شدی، شماها با هم ازدواج کردید؛ اما بعد اعتصاب بزرگ آغاز گشت و تو باید همراه با رفقا تلاش میکردید که اعتصاب را نشکنند. زنت تو را ترک کرد، بچههایت به یتیمخانه سپرده شدند؛ و یک شب هنگامی که تو مست بودی یک پلیس را تا حد مرگ کتک زدی و باید سفر به زندان را آغاز میکردی ــ از آن زمان به بعد دیگر چیزی از تو نشنیدم، تا اینکه من در همین اواخر در روزنامهها خواندم که تو به یک مرد بی‌گناه که نمیشناختی حمله کردهای و جمجمهاش را خرد ساختهای. من اما زندگی خوبی دارم؛ من یک خانه زیبا دارم و فرزندانی عزیز و سلامتی و هزینه زندگیم را.  
و حالا باید بنابراین برای همیشه در زندان به سر بری. دوست قدیمی، فکر کردن به آن واقعاً عجیب است، زیرا تو جوان با استعدادی بودی. من مطمئنم با آن هوشی که تو داری اگر در جلوی ساختمان به دنیا میآمدی یا اسقف نیوزلند میگشتی یا وزیر دادگستری. و من کاملاً مطمئن نیستم که اگر به جای تو بودم چه بر سرم میآمد ...
اما آنچه امروز به یادم میافتد چیزی نیست بجز سخنان بی‌معنای ایدهآلیستی، زیرا من نهار خوبی خوردهام و با سیگاربرگ هاوانای خودم اینجا نشستهام. و بعد، زیرا من در اولین جرم تو شرکت داشتم ــ ــ ــ اگر اشتباه نکنم این من بودم که به فکر سرقت کرونها افتاد.
اما کاریست که انجام شده و حالا دیگر نمیشود تغییرش داد.
معلمان ما به اندازه کافی برای تدریس بالاترین نقطه رشته کوههای آلپ و سال مرگ اوتو تنبل کار دارند ــ  آنها نمیتوانند برای یک پسر دزد وقت هدر دهند. کشیشهای ما در پی ساختن کلیساهای تازهاند تا بتوانند به بافتن پشمهای کهنهشان بپردازند و مواظب باشند که هیچ دو نفری بدون اجازه آنها با هم نخوابند ــ آنها نمیتوانند خود را با یک ذهن منحرف مانند ذهن تو مشغول سازند. حقوقدانان ما برای نگهبانی از پول دیگران تلاش میکنند و حدس و گمان فراوان میزنند ــ سیاستمداران ما عاشقِ نشستن هستند، سالهای طولانی مینشینند و مالیات توزیع میکنند ــ ــ دوست قدیمی، هیچ چارهای نیست، تو باید در زندان قدم بزنی. زیرا ما نمیتوانیم تحمل کنیم که تو به مرد بی‌گناهی حمله میبری و جمجمهاش را خرد میسازی. و قسم به خدا که ما نمیتوانیم همچنین اسقف نیوزلند و وزیر دادگستری را کتک بزنیم.
اما، همانطور که گفتم ــ تو حتماً درک میکنی ... برایم اصلاً لذتبخش نیست. زیرا تو جوان با استعدادی بودی و در اصل ارزش بیشتری از من داشتی.
دوست وفادارت
کارل اوالد.

چکمه‌هایم.


پس از صلح در سال 1864 پدر و مادرم از شلزویگ به هلزینگئور نقل مکان کردند. من در آن زمان هفت ساله بودم و دارای تمام آن معلوماتی که ضروری شمرده میگشتند تا با آنها آدم بر حسب مرتبه و منزلت از میان زندگی بگذرد. در نتیجه میبایست به مدرسه بروم و تأثیری محلی پدرم را ترغیب کرد مرا به دبستان بفرستد.
البته بعد از آن به زودی به مدرسه متوسطه رفتم. خوشبختی همیشه کوتاه است. روزهای دبستان اما برایم دورانی طلائی بود. با وجود پرتقالهای زیادی که بعدها داخل دستارم ریخته گشتند و سیبهای فراوانی که کوشیدم با بالا رفتن از شاخههای نازک برای خود به دست آورم اما دیگر هرگز آنطور که در دبستان شهر هلزینگئور شاد بودم خوشبختی را تجربه نکردم.
من با همشاگردیهایم هنگام تشییع جنازه آواز میخواندم و قطعاً آن زمان قشنگتر از حالا آواز میخواندم. زیرا من همیشه سریع به یک شور شدیدی دچار میگشتم. مشایعت‌کنندگانِ جنازه باید مرا ضرورتاً جوانی با محبتِ قلبانهای نادر به حساب میآورند. من در مسیر دیگری هم موفقیت داشتم و آن را قبل از هر چیز مدیون این واقعیت بودم که تنها محصل کلاس ــ اگر نه در تمام دبستان ــ که چکمه به پا داشت من بودم. بقیه کفش چوبی میپوشیدند یا پابرهنه بودند.
میتوان تصور کرد که داشتن این چکمه چه برتریای به من میبخشید. من در بین جوانکها شاهزاده بودم؛ البته گاهی بخاطر چکمهها کتک میخوردم اما این برای شاهزادگان دیگر هم اتفاق میافتد. تحسین، حسادت، کتک ــ همه اینها در خدمت ممتاز ساختنم از دیگران به کار میرفتند و این به هیچوجه از چشم من پنهان نبود.
یک روز در زنگ تفریح پشت به دیوارِ زمین بازی ایستاده و مشغول خوردن نان کرهای خود بودم. همانطور که آنجا ایستاده بودم چشمم به چهره پسر دیگری که مقابلم ایستاده بود میافتد، چهرهای که از آن به بعد دیگر قادر به فراموش کردنش نیستم.
او ابتدا به چکمهام و سپس به من نگاه کرد. او هیچ چیز نمیگفت، اما چشمهایش کاملاً واضح به من میگفتند که او معتقد است چکمهها باید به او تعلق داشته باشند و قصد تصاحب کردنشان را دارد. نفرت، گرسنگی و یک حسادت در نگاهش دیده میگشت، طوریکه برایم کاملاً مشخص شد که معنای این نگاه چه میتواند باشد. من نمیخواستم به هیچ وجه چکمهها را به او بدهم. آنها اموال من بودند، برایم مسلم بود که حق کاملاً با من است و میخواستم از حقم دفاع کنم. بلافاصله نان کرهایام را دور انداختم و مشتم را گره کردم. من متوجه شده بودم که ما همدیگر را خواهیم زد، و ما همدیگر را زدیم. سالها بعد ــ من در آن زمان یک دانشجوی جوان بودم ــ یک شب رفیق فقیر و فقیر به دنیا آمدهای مهمانم بود.
در آپارتمانم کوچکترین اثری از لوکس بودن وجود نداشت، اما برای او احتمالاً مانند ثروت به نظر میآمد. ما هنگام شام غذای سیری خوردیم؛ او حتماً به میزغذائی که همراه با خواهران و برادرانش دور آن مینشستند میاندیشید ــ جائیکه دهانهائی بیشتر و غذای کمتری وجود داشت. شاید هم کلمه لاقیدانهای به میان آمده بود که به افکارش کینه‌جوئی بخشید؛ اما دیگر نمیتوانم آن کلمه را به یاد آورم.
وقتی من به او نگاه کردم ناگهان در چهرهاش دوباره آن جوانک دوران دبستان را دیدم. این به من شوکی وارد ساخت، و کاملاً غریزی پاهایم را به زیر صندلی کشیدم. من به یاد چکمههای پر طرفدار زمان کودکیام افتادم؛ طوری بود که انگار هنوز آنها را در پا دارم ... و من در کنار خود رفیقم را در کفش چوبی میدیدم ...
من رنجش عمیقی نسبت به او احساس میکردم. برایم حسادتش نفرت‌انگیز به نظر میآمد و فقدان تعلیم و تربیت در او مرا دفع میکرد. همزمان اما درک میکردم که چرا او مجبور به داشتن چنین حس خشنیست، و برایش متأسف بودم. به این ترتیب دوباره به تعادل دست یافتم.
دیرتر ...
من نمیتوانم شرح دهم که آن احساس چگونه خود را تکامل داد، سال به سال رشد کرد و چنان قوی گشت که قلبم را برای لحظاتی کاملاً بیمار میساخت.
دفعات متعددی چهره آن جوانِ دوران دبستان را در برابرم دیدم؛ و روزهائی وجود دارند که این چهره مرا واقعاً تعقیب میکند. گاهی این چهره مردیست که درِ خانهام را به صدا میآورد و تقاضای پول برای غذا میکند، گاهی یک آدم مست گردن کلفت است، گاهی هم یک خدمتکارِ تعظیم کن یا یک انسان که بر روی سکوی راهآهن ایستاده و مراقب قطاریست که از آنجا میگذرد و من در آن نشستهام. گاهی چهره فشار آورده به شیشه رستورانیست که من در آن غذا میخورم و یا یک تصویر کاملاً خیالیست که خود را در دود سیگاری که من با خلق و خوئی شاد برای کشیدن روشن کردهام شکل میدهد.
و همیشه این احساس رو به پائین تا پاهایم مرا تعقیب میکند. حتی تا امروز هم من همان کسی هستم که در دبستان بودم: با چکمههای باشکوه و براق در میان همشاگردیهای پابرهنه ایستادهام.
اما از آن زمان برایم چه اتفاق افتاده است؟ مغرور بودن به چکمهام، احساس اطمینان مالکیت و جسارت برای دفاع از اموالم ناپدید گشتهاند.
من بخاطر چکمهام شرمندهام. میتواند گاهی اتفاق افتد که من دچار خشم شوم و درِ خانه را در مقابل بینی تمناکنندهای به شدت ببندم؛ یا به خود بگویم که من هیستریک هستم. اما تمام اینها ذرهای هم به من کمک نمیکنند زیرا که در یک لحظه ناپدید میگردند.
و سپس وقتی حتی با دادن پول برای غذا به براداران پابرهنهام نمیتوانم کمی آرامش برای خود بخرم دو برابر احساس شرم میکنم.

365 روز از زندگی من.(16)



امروز درون گوش سمت راستم مقدار زیادی آب (حداقل من اینطور احساس میکردم) مانند آب داخل بادکنکی که تکانش بدهند با هر قدم برداشتنم تکان میخورد و من واضح صدای آن را با هر دو گوش میشنیدم. اول فکر کردم شاید تند راه رفتن باعث این امر نامطلوب شده است، اما با هر گام آهسته باز هم این احساس که در گوشم آب فراوانی جمع شده و در حال تکان خوردن است دست از سرم برنداشت. چند بار انگشت اشارهام را داخل سوراخ گوشم کردم، روی پای راستم ایستادم و به بالا و پائین جهیدم، و آب هم هر بار با نوع حرکتهائی که به خودم میدادم مانند موجی که حرکت یک قایق بوجود میآورد تکان میخورد. پس از چند لحظه دست از رها گشتن از این وضع نامطلوب شستم و به رفتن ادامه دادم، آب درون گوشم هم پا به پا با صدای مضحکی همراهیم میکرد. در حال رفتن به خودم گفتم شاید دلیل بوجود آمدن این وضع کم‌خوابی باشد، شاید هم استفاده از هدفون و یا کار زیاد! بعد مانند مجسمهای در راهرو خانه سالمندان ایستادم، تلفن همراه را از جیب خارج ساختم و مشغول تایپ شدم:
فرق بیکاری و بیگاری فقط یک سرکش است.
کار اجباری را بیگاری نامند و بیکاری به کاری گویند که من انجام میدهم.
بیگاری موجب خستگی جسم میگردد، اما بیکار بودن جسم و روح را تنبل میسازد.
بیگاری ثروتمند گشتن دیگران را سبب میگردد، بیکاری اما آدم را به کارتنخوابی عادت میدهد.
بیگاری همان خرسواری دادن است، اما آدم بیکار همیشه پیاده میرود.
آدم بیکار جنگندهایست که بر کاپیتال و کاپیتالیست پیروز گشته است.
گاهی مردم بدون توجه کردن به کم و زیاد بودن سرکش بین بیگاری و بیکاری تصور میکنند که بیگاری بهتر از بیکاریست. زیرا میدانند که آدم بیکار عاقبت مانند آن شاعری میگردد که میگفت: "روح من بیکار است:
قطرههای باران را، درز آجرها را می شمارد. (سهراب سپهری)."

پس از مطمئن گشتن از اینکه گوشم کلک را خورده استْ تلفن همراه را دوباره داخل جیب قرار داده و همراه با لبخندی که بر لبم نشسته بود برای اصلاح کردن ریش آقای (و) به راه افتادم.

پدر روحانی.


بِرنو دهکده کوچکیست در منطقه پر خس و خار بخش موربیان.
خارستان تیرهای خود را دورادور این روستا که خانههای کوچک کوتاه و کثیفش با کاه پوشانده شدهاند گسترش میدهد و پر از لکههای سرخ گلهائیست که عطری عسلی دارند. تعدای گوسفند لاغر، چند اسب نزار، تعدادی گاو با دندههای بیرون‌زده و پوزههائی مانند بز ریش‌دار که پوستشان توسط حشرات موذی خونین گشته نوک بوتههای خاردار را برای خوردن میبرند. اینجا و آنجا تعداد اندکی درخت کاج رو به سمت شمالـشرقی خم گشته شاخههای کج خود را به سمت آسمان خاکستری رنگ بلند کرده‌اند. اینجا و آنجا در میان بوتهها لکۀ چهار گوش سبزتری که توسط دیوار سفیدی احاطه گشته قابل مشاهده است؛ آنها مزارعیاند که اندکی جو و گندم در آنها کاشته شده است، مزارعی ویران با زمینی سخت و نازا که دهقانان فقیر با زحمت زیاد آن را شخم میزنند. سمت چپ، در افق مماس با ابرها نوار باریکی از دریا به شکوه و جلال این کفن تیره و تاریک نور تقریباً تاری میبخشد. ساکنین این سرزمین لعنتی را به سختی میتوان به عنوان انسان به حساب آورد. آنها در لباسهای ژنده بد بو، با چهرههای از گرسنگی و تب لاغر رنگ پریدهشان و ستون فقراتی خمیده ظاهری مانند حیوانات بیمار دارند. آنها با کشک و آب آلوده زندگی خود را میگذرانند و در زمانهای خوب ماهیگیری همچنین باماهیهای لاغر باریکی که بر روی شاخه درازی در زیر آفتاب خشک میکنند. و شب همراه با گاوهایشان بر روی کود و پِهن تازه اسطبل میخوابند.
و با این وصف پدر روحانیای که بر این مردم به عنوان حاکمی مطلق فرمان میراند بدون کمک گرفتن از بیگانه برای ساختن یک کلیسای جدید که پنجاه هزار فرانک خرج آن شد به مدت ده سال آنها را بی‌پروا تحت فشار گذارده بود. کلیسا یک برج ناقوس از جنس گرانیت صورتی رنگ دارد و در بالای آن یک صلیب شاد و بی‌خیال از میان این باتلاق بدبختی انسان رو به آسمان اوج گرفته است.
پدر روحانی اینطور دیده میشود: یک چهره متظاهر قرمز مسی با آثار باقی مانده زخمهای آبله آبی رنگ بر آن، میان دستهای موی سیاه و نقرهای رنگ ژولیده دهان بد شکل بی دندانی که در یک گوشهاش از صبح تا شب پیپ کوچکی قرار دارد و از آن مایع توتون میچکد، پیپ بیوقفه خاموش میگردد و او دوباره آن را روشن میسازد؛ یک اندام لاغر، قوزی و نامتوازن که خمیدگیها، برآمدگیها و پارگیهای پوستش از میان قبائی که توسط پارچههای کهنه و چرب به هم دوخته شده برجستهتر نمایان میگردند. روزها از درِ خانهای به درِ خانه دیگر و از یک مزرعه به مزرعه دیگر میرود، به یکی التماس و از دیگری درخواست میکند، تخم مرغ میگیرد، کره، شیر، خاشاک خشک باریک، با دخترها خوش و بش میکند، بچهها را کتک میزند، تمام جهان را به دوزخ تهدید میکند، مانند یک درشکهچی دشنام میدهد و با وجود این بیشتر از عکس توگنِ مقدس که بیماری هاری را شفا میدهد یا عکس ایووِ مقدس که مردهها را زنده میسازد مورد احترام و قدردانی قرار میگیرد، اینجا در این سرزمین میگویند: "او یکی از حواریون است!"
*
در یکی از یکشنبهها پدر روحانی در ساعت موعظه بالای منبر میرود و پرچم کلیسا را به نوسان میآورد. این پرچم بی رنگ، کهنه و فرسوده با کنارههای پاره یک پارچه کهنه ابریشمی بود؛ میله پرچم که زمانی رنگ قرمز داشت کج شده بود و کبوتر طلائی رأس آن فاقد پر و پا بود.
پدر روحانی ابتدا بر سینه صلیبی رسم میکند، سپس پرچم رقت‌انگیز را در برابر جمعیت مؤمنین بلند میکند و فریاد میزند: "خوب به این پرچم نگاه کنید! این ابریشم زیبای قرمز حالا از پیشبندِ مادر توبیاس هم چربتر است! شماها خوک هستید، همه شماها خوکید، اما آیا فکر میکنید که به این دلیل حق دارید اموال مقدس، اموال خدا و باکره خوبان را در چنین حالتی باقی بگذارید؟ یا شاید فکر میکنید که من به چنین آدمهائی اجازه شرکت در راهپیمائی جشن حمل بدن مسیح را خواهم داد؟ این پرچم بقدری کثیف است که نمیتوانم قابلمههای خودم را با آن پاک کنم! شما ولگردها، تنبلها، مرتدها و زهد فروشها ترجیح میدهید غذا بخورید و مست کنید، شما گناهکاران لجوج! آیا شماها نمیخواهید تلاش کنید تا خدای مهربان، باکره خوبان و تمام مقدسین آسمان نیمه برهنه و با لباس پاره راه نروند! اما صبر کنید! من میخواهم چیزی برایتان تعریف کنم، زیرا که رذالت و جنایتهای شما باید به پایان برسد. من دیشب خداوند را دیدم، او بسیار خشمگین بود و به من گفت: من میخواهم یک پرچم تازه داشته باشم، میشنوی، سگ لعنتی! یک پرچم زیبا و پر از طلاکاری، یک پرچم به ارزش حداقل چهل فرانک. یوهان ماری برای این کار ده سو میدهد، پتر کرنوس بیست سو میدهد، مادر توبیاس که یک پیرزن خسیس و دزد رذلیست باید دو فرانک بدهد! دانتو که هفته پیش یک گوساله فروخته است سه فرانک خواهد داد! و دیگران باید هر یک سه سو، نیم کیلو کره، دوازده تخم مرغ و یک دیگ چربی بیاورند. "ــ خوب، حالا میدانید که خدای مهربان به من چه گفته است."
او یک لحظه مکث میکند. مؤمنین کاملاً هراسان بودند؛ هیچکس جرأت نمیکرد نگاهش را به سمت پدر روحانی که به صحبت ادامه میدهد بیندازد:
"توجه کنید که خداوند مهربان دیگر چه رازی را با من در میان گذاشته است! او به من گفت، ــ این کلمات خود اوست که من برایتان تکرار میکنم ــ او این سخنان را به من گفت: "و اگر آنها از دادن آنچه که من درخواست میکنم امتناع کنند سپس وضعشان ناجور خواهد گشت، من آنها را به سگهای هار، به گوسالههای مرده، به میمونهای دم دراز و خفاش تبدیل میسازم و تک تک آنها را به جهنم میفرستم!
در این هنگام خنده استهزاء آمیزی از سمت دیگر کلیسا حرف او را قطع میکند. در کنار درِ نگهبانِ پیر ایستاده بود و خود را به جلو و عقب تاب میداد، بر روی ریش و سبیل پر پشتش نوازش کنان دست میکشید و ناباورانه و تمسخرآمیز میخندید. پدر روحانی خشمگین و کف بر دهان رو به او فریاد میکشد: "چرا میخندی مرتد ریشو، گمرک‌گیرندۀ مأمور شیطان! فکر میکنی که خدا تو را نمیشناسد؟ فکر میکنی او از خباثتهایت بی‌خبر است؟ او از تو هم برایم صحبت کرد: «بله، این حرامزاده ریشو برای فروش کالاهای سرقتی به شهر میرود، و این پول شیطانی را بین خود و قاچاقچیها تقسیم میکند! صبر کن! صبر کن! اگر این ریشو چهار فرانک ندهد اول به زندان و دیرتر به جهنم فرستاده خواهد شد! ...» چی، چرا دیگه نمیخندی، از دین برگشته!"
و رو به مؤمین سخنانش را اینطور به پایان میبرد: "شما سخنان خدا را شنیدید. پس از مراسم نیایش به کشیشخانه میآئید و هدایای خود را میآورید. و وای بر کسی که غایب باشد!"
پدر روحانی پرچم را دوباره به دور میله میپیچد، آن را پشت منبر میگذارد و عرقی را که از پیشانیش جاری بود پاک میکند.
او پس از مکثی میگوید: "خب، و حالا یک چیز دیگر ... بخشدار مرده است. او آقای قابل ترحمی بود که با بقیه جمهوریخواهانِ نامرد براداران مقدس را به مهاجرت اجباری واداشت. اما با این حال مانعی ندارد اگر یکی از شماها بخواهد برای او دعا کند! این یک گناه نیست. من برای او یک دعای ربانی و یک دعای درود بر پادشاه مقدسمان که باز خواهد گشت خواهم خواند!"
و تهدیدکنان در حالیکه با قدرت بر روی دسته چوبی منبر میکوبید رو به سمت نگهبانِ پیر که حالا دیگر نمیخندید داد میزند: "و او باز خواهد گشت، با وجود تمام ریشوها!"
بعد زانو میزند، با ژست خیرخواهانه‏ای علامت صلیب را بر سینه میکشید و غیر قابل فهم به زبان لاتینی زمزمه میکند: "به نام پدر و پسر و روحالقدس، آمین."
در بیرون، خارستانْ فقرِ زمینِ تا ابد بی‌حاصلش را میگستراند و در زیر آسمان عمیقاً غمگینْ گوسفندانِ لاغر، اسبهای نزار، گاوهای نحیف با پوزههای مانند بزِ ریش‌دار خود که پوستشان توسط حشرات موذی خونین گشته بودْ نوک بوتههای خاردار را برای خوردن میبریدند.