مرگ ارزان.


یک شب کورمو سالخورده دیرتر از معمول به خانه بازمیگردد. بدخو و غرق در فکر خود را ساکت به کنار آتش میکشد. او به زنش که بر روی چارپایه کوتاهی نشسته بود و آرنجهایش بر روی زانو قرار داشتند و آهسته چغندر برای آشپزی پوست میکند توجهای نکرد. سایه شب که خود را زیر تیرهای سقف انباشته بود گوشههای اتاق را لبریز میساخت و به تدریج به تمام اتاق کشیده میگشت. بر روی اجاق یک دیگ وزوز میکرد و در کنار آن دو گربه با پلکهای نیمه‌بسته بی‌حرکت و متفکر نشسته بودند. در بیرون سرمای شدیدی بود. بر روی تپۀ مقابلِ خانه مهِ قرمز رنگی نشسته و پالتوی سردِ شب دشت را که در آن شبنم یخزده شبیه به مرواریدِ درخشنده برق میزد آرام میپوشاند. هر از گاهی صدای تلق تلقِ کفشهای چوبی بر روی زمینِ یخزده به گوش میرسید.
زن با صدای لرزان میگوید: " کورمو! هی، کورمو!"
اما کورمو تکان نمیخورد. او دستها را بر روی پاهای لاغر خود گذارده بود، گردن را به سمت زانو خم کرده و به نظر میرسید که افکارش کاملاً به دوردست وصل است.
زن که صدایش در تاریکیِ رو به رشد تیزتر گشته بود دوباره فریاد میکشد: میشنوی؟ هی، میشنوی؟ چغندرها یخ زدهاند."
و زن وقتی کورمو به این خبر توجهای نکرد سر طاس و جغدوارِ سوار بر گردن خشکش را رو به جلو دراز میکند و با تلخی میافزاید: من به تو میگم که آنها یخ زدهاند! البته! ... من این را میدونستم. تو نمیخواستی امسال گودال حفر کنی ..."
اما کورمو جواب نمیداد. سخت مانند سنگ بر روی صندلیاش نشسته بود.
"چی شده؟ ... کورمو! ... آیا نمیشنوی؟" و هراسان بخاطر سکوت او جیغ میکشد: " مرد دیوانه، من به تو میگم که چغندرها یخ زدهاند! ... اما چی شده، چه مشکلی داری؟"
در این لحظه درِ خانه را میکوبند و بلافاصله در میانه درِ باز شبح گدائی دیده میگردد که اندام درمانده، لاغر و ملتمسش خود را بطور واضح از آسمان رنگپریدۀ شب مشخص میساخت. و در حالیکه کورمو و زنش همزمان با بدگمانی کامل سرهای شبیه به پرندگان شکاری شبانه خود را به جلو کشیده بودند صدای لرزانی میشنوند: "خواهش میکنم ... خواهش میکنم ..."
نگاه مرد کشاورز در زیر ابروهای به شدت اخم کرده بسیار خشن میگردد و میگوید : "برو آدم تنبل، ما چیزی برای آدم‌های به درد نخور نداریم."
صدای دادخواهانه دوباره بلند میشود: "خواهش میکنم، آقای خوب! ... هوا وحشتناک سرده! امشب آدم میتونه خیلی راحت در بیرون یخ بزنه ..."
"به من ربطی نداره ... برو پی کارت!"
"اگه شما فقط به من یک محل خواب بدید ... یک گوشه در اسطبلتون ... فقط برای چند ساعت."
کورمو شروع به خنده تمسخرآمیزی میکند: "در اسطبل من!"
"برو، برو، چه خیال کردی، پسرک من؟ پیش گاوهای من؟ ... چه چیزهائی به فکرت میرسه ... برو پی کارت!"
"خواهش میکنم، خواهش میکنم... من از دیروز هیچ چیز نخوردم!"
"برو پی کارت!"
"رفیقم دیشب در چاله خیابون یخ زد ... آیا باید من هم مثل او یخ بزنم و بمیرم؟"
"گفتم برو پی کارت!"
"لطفاً، رحم کنید!"
صدا ضعیف و گریان بود. کورمو فریاد میکشد!
"گفتم برو پی کارت. اگر آدمِ به درد خوری بودی باید به اندازه کافی پول برای غذا خوردن میداشتی و همچنین میدونستی که کجا میتونی بخوابی. این وضع کاملاً مناسبته. فکر میکنی من کار میکنم تا شکم الواط‌ها رو سیر کنم و به کلاهبردارها پناه بدم! بجنب ... گمشو ... منو وحشی نکن ... پشتم بخاطر باز بودن درِ خونه یخ زد."
گدا گونی خالیاش را بر روی شانه قرار میدهد و به سادگی میگوید: "این درست نیست! این نیکوکاری نیست ... خدا نگهدار!"
بعد درِ خانه را میبندد و در حالیکه کلمات به زحمت قابل شنیدنی را زمزمه میکرد آهسته به راهش ادامه میدهد.
کورمو زمزمه‌کنان به زنش با لحن آمرانهای میگوید: "این خیلی ابلهانه است! کلون درو بنداز. آنها تا زمانیکه دلشون بخواد میتونن به در بکوبن."
زن اطاعت میکند.
زن در حالیکه درِ خانه را با یک میله آهنیِ تعبیه شده در دیوار میبست آهسته میگوید: "این یک بدبختیه، آیا بهتر نیست که چنین حشره موذیای بمیره؟ اگر قرار باشه آدم تمام اراذلی که جلوی در خونۀ مردم میان سیر کنه، نه، خیلی هم ممنون. میخواد در اسطبل ما بخوابه! ... که بعد همه گاوها به بیماریهای زشتی مبتلا بشن"، و چون در این بین شب شده بود شمعی روشن میکند، دوباره بر روی چارپایه مینشیند و به کارش ادامه میدهد.
کورمو خودش را بر روی صندلی نشانده بود و به آتش که آهسته ذغال را میخورد خیره شده بود.
پس از چند دقیقه زن شروع میکند: " کورمو! ... هی! ... مرد! ... من به تو میگم چغندرها یخ زدهاند ... مگه کری؟ ... پس چرا وقتی با تو حرف میزنم چیزی نمیگی؟"
زن در نور کم شمع کشاورز چروک گشته را که بی‌حرکت در کنار آتش نشسته بود تماشا میکند و میپرسد: "چرا حرف نمیزنی؟ یک چیزی آزارت میده. تو مثل همیشه نیستی."
عاقبت کورمو جواب میدهد: "من چیزیم نیست."
"معلومه که تو چیزیت میشه! تو بیماری ... به نظرم میرسه که کاملاً رنگت سرخ شده ... به نظرم میرسه که تقریباً بنفش شدی."
کشاورز دوباره کوشش میکند او را مطمئن سازد: "نه هیچ چیزیم نیست."
"اما با این وجود ... رنگت کاملاً آبی شده."
"رنگم کاملاً آبی شده؟"
"آره، کاملاً آبی!"
"خب، آره، من نمیدونم که چه دردی دارم. البته حس میکنم که حالم کاملاً خوب نیست. تو گوشم چیزی وزوز میکنه ... و حالا هم تو سرم وزوز میکنه. وقتی من قبلاً در مزرعه رِمی بودم فکر کردم به زمین سقوط خواهم کرد. اما اصلاً مهم نیست ... کمی راه میرم بعد حالم فوری بهتر میشه."
او سعی میکند از جا بلند شود، اما قادر به این کار نبود. چنین به نظرش میآمد که انگار بدنش ناگهان تبدیل به سُرب گشته و هجوم یک ضعف عجیب و غریب به عضلاتش بازوان او را شکسته و ستون فقراتش را خرد کرده است. دستهای تیره و مرطوبش دیگر قادر به نگاه داشتن دسته صندلی نبود. زبانش از وظیفه امتناع میکرد، اشیاء اطرافش شروع به چرخیدن کردند و اشکال زنده و عجیبی شبیه به اشباح به خود گرفتند ... یک شعله سرخ کوچک ... ناگهان یک زبانه آتش در مقابل چشمانش میدرخشد، بعد در اطراف میرقصد و در یک شب تاریک که به نظر میرسید از درون زمین بیرون آمده باشد محو میگردد.
او آه ضعیفی میکشد. گلویش خشک بود و دشوار نفس میکشید: " فکر کنم که بمیرم. آره! آره! ..."
زن میگوید: "راه برو، چطور میتونی این حرفو بزنی."
"آره، آره ... فکر کنم که بمیرم."
"اما نه، تو فقط باد به سرت خورده!"
"آره، آره ... من مطمئناً میمیرم. من باد در سر ندارم ... مرگ در سر دارم! منو روی زمین دراز کن وگرنه خفه میشم ..."
زن او را روی زمین میخواباند، زیر سرش بالشتی قرار میدهد و پاهای لرزانش را که شروع به سرد شدن کرده بودند کنار هم میگذارد.
کورمو با صدائی در حال خاموش گشتن میگوید: "حالا خوب گوش کن، دقت کن چیزی رو که میخوام برات توضیح بدم بفهمی. حرف زدن برام خیلی سخته ... بیا جلوتر ..."
زن خود را بر روی صورت چهره مرد در حال مرگ خم میکند.
"آیا حالا میشنوی؟"
"آره، میشنوم!"
"جریان از این قراره ... گورستان کوچیکه ... من میدونم که اونجا بیش از حد کوچیکه!"
"البته!"
"من میدونم که بخشداری قصد بزرگتر ساختن اونجا رو داره! من میدونم که بخشداری قصد داره مزرعه رِمی رو برای این کار بخره!"
"البته!"
"اما رِمی از این جریان بی‌خبره. بنابراین، دقت کن، ببین چه کاری میشه کرد. گوش کن! تو مزرعه رِمی رو میخری. مزرعه بی‌ارزشیه ... پر از سنگ ... یک خرابه. با دویست فرانک میتونی بخریش."
"اما من مزرعه سنگ‌دار نمیخرم."
"گوش کن ... مزرعه رو پس از خریدن به بخشداری هدیه میکنی."
"من باید مزرعه رو به بخشداری هدیه کنم؟ تو دیوونه شدی، کورمو! ... تو بخاطر بیماری اینطور حرف میزنی."
"آروم باش ... تو با این شرط این کار رو میکنی که بخشداری در گورستان برای همیشه یک محل پنج متر مربعی در اختیارت قرار بده. این محل ارزشی برابر پونصد فرانک داره. میفهمی؟ تو دویست فرانک میدی و در عوض پونصد فرانک به دست میاری! بعد در این کار سیصد فرانک سود بردهای. اما باید عجله کنی. همین فردا برو پیش رِمی. اما نه دیرتر از فردا!"
"پونصد فرانک! پونصد فرانک!"
و زن خود را در افکار مربوط به مبلغ بیان گشته گم میکند، در سر حدوداً و سریع سود خالص این معامله را حساب میکند ... او متوجه نمیگردد که مرد دیگر صحبت نمیکند. او نفس نفس زدن ضعیف جان کندن مرد را که مانند صدای یک ساعت از کار افتاده از گلویش خارج میگشت نمیشنید؛ نمیدید که چگونه انگشتهای مرد متشنج شدهاند، چگونه پاهایش کج میشوند و چگونه عنبیه چشمهایش در زیر پلکهای گشاد گشته طوری به بالا غلطیدهاند که فقط سفیدی چشم معلوم است. ناگهان فکری به ذهن زن کشاورز خطور میکند و پر از ترس به خودش میگوید: اگه بخشداری هدیه رو رد کند چه باید کرد؟ ....
سپس بلند میگوید: " کورمو!"
اما کورمو جواب نمیداد.
زن خود را روی او خم میکند، دستهای استخوانی خود را روی سینه شوهرش میگذارد و شانههای او را تکان میدهد: " کورمو ... کورمو!"
اما کورمو جواب نمیداد. او مرده بود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر