نامه سرگشاده به پیتر فردیناندنسون آواره.


دوست عزیز دوران کودکی و همبازیم!
من به تازگی در روزنامه خواندم که تو به حبس ابد محکوم شدهای. تو اصلاً نمیتوانی تصور کنی که خواندن این خبر چه اثر عمیقی بر من گذاشت. شاید اصلاً مرا کاملاً فراموش کرده باشی. اما من تو را کاملاً واضح به یاد دارم، زیرا که ما در کودکی با هم بازی میکردیم، زیرا که تو از هر لحاظ پسر بهتری بودی و من همیشه به تو حسادت میکردم.
من در جلوی ساختمان زندگی میکردم و تو در انبار زیرشیروانی پشت ساختمان. من پدر و مادر و خواهر و برادرهایم را داشتم، دارای لباسهای خوب، مدرسه خوب و غذای خوب بودم. مادر تو نه پدر برایت داشت و نه گاهی غذا. او خیلی بد دیده میگشت. من فکر میکنم که مادرت مشروب مینوشید. همیشه آنجا نشستن، خیاطی کردن و گرسنگی کشیدن هم چندان قشنگ نبود.
آیا هنوز به خاطر داری وقتی که سیرک در شهر بر پا بود و ما قرار گذاشتیم برای خرید بلیط ورودیه باید نفری یک کرون سرقت کنیم.
من از پدرم سرقت کردم و تو از دکانداری که پادویش بودی. جرم من بدتر بود، زیرا که پدرم مهربان بود و اگر از او یک کرون درخواست میکردم حتماً آن را به من میداد؛ در حالیکه دکاندار تو را کتک زد و تو هرگز در سیرک یا جاهای تفریحی دیگری نبودهای.
آنها ما را کشف کردند. من سرزنش شدم، تذکرات محبت‌آمیز شنیدم و برای اینکه دوباره دچار چنین وسوسهای نشوم پول تو جیبی دریافت کردم. تو اما تا حد مرگ توسط دکاندار کتک خوردی و از کار اخراج گشتی، سپس مادرت تا جائیکه میتوانست تو را کتک زد و به آوردن پلیس تهدیدت کرد، و پدرم مرا از معاشرت با تو منع کرد. البته ما با این حال همدیگر را میدیدم، زیرا که من تو را دوست داشتم. تو خیلی باهوش و با استعداد بودی. تو دوست خوبی بودی و دست خیلی سبکی داشتی. تو هرگز کسی را که کوچکتر از تو بود کتک نزدی؛ و وقتی به تو یک سیب میدادم همیشه آن را با خواهر کوچکت که پدرش پدر تو نبود ولی مانند تو بی‌پدر بود تقسیم میکردی.
بعد برایت در مدرسه اتفاقی رخ داد و تو به سختی مجازات شدی و از آن روز به بعد از طرف تمام معلمها به عنوان محصلی اصلاح‌ناپذیر به شمار آمدی. برای من هم در مدرسهمان اتفاقی رخ داد؛ و آنقدر بد بود که من مایل به تعریف کردنش نیستم؛ اما پدرم آن را رفع کرد، و معلمها برای از یاد بردن آن اتفاق به من کمک کردند و به ابن ترتیب خسارتی به من وارد نگشت. من هنوز هم به یاد دارم؛ در آن زمان به این فکر میکردم که چرا تو پدری نداری تا بتواند کمکت کند.
و به این ترتیب زمان گذشت و ما همدیگر را کمتر میدیدم. اما گه‌گاهی خبر تازهای از تو میشنیدم، و بعد در زمان سربازی همدیگر را ملاقات کردیم.
در آن زمان تو کمی در باتلاق گرفتار بودی. تو کسی را هم نداشتی که بتوانی پیشش بروی، در حالیکه من اغلب وقتی میتوانستم مرخصی بگیرم یا در تآتر بودم یا به مهمانی میرفتم.
آری، من تحصیلاتم را به پایان رساندم و یک نامزد و یک شغل به دست آوردم و ازدواج کردم. تو قبل از من یک نامزد داشتی اما نتوانستی ازدواج کنی. بعد شماها دارای دو فرزند شدید؛ و در سالی که زمستان سختی داشت دست به دزدی زدی و به زندان افتادی. وقتی دوباره آزاد شدی، شماها با هم ازدواج کردید؛ اما بعد اعتصاب بزرگ آغاز گشت و تو باید همراه با رفقا تلاش میکردید که اعتصاب را نشکنند. زنت تو را ترک کرد، بچههایت به یتیمخانه سپرده شدند؛ و یک شب هنگامی که تو مست بودی یک پلیس را تا حد مرگ کتک زدی و باید سفر به زندان را آغاز میکردی ــ از آن زمان به بعد دیگر چیزی از تو نشنیدم، تا اینکه من در همین اواخر در روزنامهها خواندم که تو به یک مرد بی‌گناه که نمیشناختی حمله کردهای و جمجمهاش را خرد ساختهای. من اما زندگی خوبی دارم؛ من یک خانه زیبا دارم و فرزندانی عزیز و سلامتی و هزینه زندگیم را.  
و حالا باید بنابراین برای همیشه در زندان به سر بری. دوست قدیمی، فکر کردن به آن واقعاً عجیب است، زیرا تو جوان با استعدادی بودی. من مطمئنم با آن هوشی که تو داری اگر در جلوی ساختمان به دنیا میآمدی یا اسقف نیوزلند میگشتی یا وزیر دادگستری. و من کاملاً مطمئن نیستم که اگر به جای تو بودم چه بر سرم میآمد ...
اما آنچه امروز به یادم میافتد چیزی نیست بجز سخنان بی‌معنای ایدهآلیستی، زیرا من نهار خوبی خوردهام و با سیگاربرگ هاوانای خودم اینجا نشستهام. و بعد، زیرا من در اولین جرم تو شرکت داشتم ــ ــ ــ اگر اشتباه نکنم این من بودم که به فکر سرقت کرونها افتاد.
اما کاریست که انجام شده و حالا دیگر نمیشود تغییرش داد.
معلمان ما به اندازه کافی برای تدریس بالاترین نقطه رشته کوههای آلپ و سال مرگ اوتو تنبل کار دارند ــ  آنها نمیتوانند برای یک پسر دزد وقت هدر دهند. کشیشهای ما در پی ساختن کلیساهای تازهاند تا بتوانند به بافتن پشمهای کهنهشان بپردازند و مواظب باشند که هیچ دو نفری بدون اجازه آنها با هم نخوابند ــ آنها نمیتوانند خود را با یک ذهن منحرف مانند ذهن تو مشغول سازند. حقوقدانان ما برای نگهبانی از پول دیگران تلاش میکنند و حدس و گمان فراوان میزنند ــ سیاستمداران ما عاشقِ نشستن هستند، سالهای طولانی مینشینند و مالیات توزیع میکنند ــ ــ دوست قدیمی، هیچ چارهای نیست، تو باید در زندان قدم بزنی. زیرا ما نمیتوانیم تحمل کنیم که تو به مرد بی‌گناهی حمله میبری و جمجمهاش را خرد میسازی. و قسم به خدا که ما نمیتوانیم همچنین اسقف نیوزلند و وزیر دادگستری را کتک بزنیم.
اما، همانطور که گفتم ــ تو حتماً درک میکنی ... برایم اصلاً لذتبخش نیست. زیرا تو جوان با استعدادی بودی و در اصل ارزش بیشتری از من داشتی.
دوست وفادارت
کارل اوالد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر