چکمه‌هایم.


پس از صلح در سال 1864 پدر و مادرم از شلزویگ به هلزینگئور نقل مکان کردند. من در آن زمان هفت ساله بودم و دارای تمام آن معلوماتی که ضروری شمرده میگشتند تا با آنها آدم بر حسب مرتبه و منزلت از میان زندگی بگذرد. در نتیجه میبایست به مدرسه بروم و تأثیری محلی پدرم را ترغیب کرد مرا به دبستان بفرستد.
البته بعد از آن به زودی به مدرسه متوسطه رفتم. خوشبختی همیشه کوتاه است. روزهای دبستان اما برایم دورانی طلائی بود. با وجود پرتقالهای زیادی که بعدها داخل دستارم ریخته گشتند و سیبهای فراوانی که کوشیدم با بالا رفتن از شاخههای نازک برای خود به دست آورم اما دیگر هرگز آنطور که در دبستان شهر هلزینگئور شاد بودم خوشبختی را تجربه نکردم.
من با همشاگردیهایم هنگام تشییع جنازه آواز میخواندم و قطعاً آن زمان قشنگتر از حالا آواز میخواندم. زیرا من همیشه سریع به یک شور شدیدی دچار میگشتم. مشایعت‌کنندگانِ جنازه باید مرا ضرورتاً جوانی با محبتِ قلبانهای نادر به حساب میآورند. من در مسیر دیگری هم موفقیت داشتم و آن را قبل از هر چیز مدیون این واقعیت بودم که تنها محصل کلاس ــ اگر نه در تمام دبستان ــ که چکمه به پا داشت من بودم. بقیه کفش چوبی میپوشیدند یا پابرهنه بودند.
میتوان تصور کرد که داشتن این چکمه چه برتریای به من میبخشید. من در بین جوانکها شاهزاده بودم؛ البته گاهی بخاطر چکمهها کتک میخوردم اما این برای شاهزادگان دیگر هم اتفاق میافتد. تحسین، حسادت، کتک ــ همه اینها در خدمت ممتاز ساختنم از دیگران به کار میرفتند و این به هیچوجه از چشم من پنهان نبود.
یک روز در زنگ تفریح پشت به دیوارِ زمین بازی ایستاده و مشغول خوردن نان کرهای خود بودم. همانطور که آنجا ایستاده بودم چشمم به چهره پسر دیگری که مقابلم ایستاده بود میافتد، چهرهای که از آن به بعد دیگر قادر به فراموش کردنش نیستم.
او ابتدا به چکمهام و سپس به من نگاه کرد. او هیچ چیز نمیگفت، اما چشمهایش کاملاً واضح به من میگفتند که او معتقد است چکمهها باید به او تعلق داشته باشند و قصد تصاحب کردنشان را دارد. نفرت، گرسنگی و یک حسادت در نگاهش دیده میگشت، طوریکه برایم کاملاً مشخص شد که معنای این نگاه چه میتواند باشد. من نمیخواستم به هیچ وجه چکمهها را به او بدهم. آنها اموال من بودند، برایم مسلم بود که حق کاملاً با من است و میخواستم از حقم دفاع کنم. بلافاصله نان کرهایام را دور انداختم و مشتم را گره کردم. من متوجه شده بودم که ما همدیگر را خواهیم زد، و ما همدیگر را زدیم. سالها بعد ــ من در آن زمان یک دانشجوی جوان بودم ــ یک شب رفیق فقیر و فقیر به دنیا آمدهای مهمانم بود.
در آپارتمانم کوچکترین اثری از لوکس بودن وجود نداشت، اما برای او احتمالاً مانند ثروت به نظر میآمد. ما هنگام شام غذای سیری خوردیم؛ او حتماً به میزغذائی که همراه با خواهران و برادرانش دور آن مینشستند میاندیشید ــ جائیکه دهانهائی بیشتر و غذای کمتری وجود داشت. شاید هم کلمه لاقیدانهای به میان آمده بود که به افکارش کینه‌جوئی بخشید؛ اما دیگر نمیتوانم آن کلمه را به یاد آورم.
وقتی من به او نگاه کردم ناگهان در چهرهاش دوباره آن جوانک دوران دبستان را دیدم. این به من شوکی وارد ساخت، و کاملاً غریزی پاهایم را به زیر صندلی کشیدم. من به یاد چکمههای پر طرفدار زمان کودکیام افتادم؛ طوری بود که انگار هنوز آنها را در پا دارم ... و من در کنار خود رفیقم را در کفش چوبی میدیدم ...
من رنجش عمیقی نسبت به او احساس میکردم. برایم حسادتش نفرت‌انگیز به نظر میآمد و فقدان تعلیم و تربیت در او مرا دفع میکرد. همزمان اما درک میکردم که چرا او مجبور به داشتن چنین حس خشنیست، و برایش متأسف بودم. به این ترتیب دوباره به تعادل دست یافتم.
دیرتر ...
من نمیتوانم شرح دهم که آن احساس چگونه خود را تکامل داد، سال به سال رشد کرد و چنان قوی گشت که قلبم را برای لحظاتی کاملاً بیمار میساخت.
دفعات متعددی چهره آن جوانِ دوران دبستان را در برابرم دیدم؛ و روزهائی وجود دارند که این چهره مرا واقعاً تعقیب میکند. گاهی این چهره مردیست که درِ خانهام را به صدا میآورد و تقاضای پول برای غذا میکند، گاهی یک آدم مست گردن کلفت است، گاهی هم یک خدمتکارِ تعظیم کن یا یک انسان که بر روی سکوی راهآهن ایستاده و مراقب قطاریست که از آنجا میگذرد و من در آن نشستهام. گاهی چهره فشار آورده به شیشه رستورانیست که من در آن غذا میخورم و یا یک تصویر کاملاً خیالیست که خود را در دود سیگاری که من با خلق و خوئی شاد برای کشیدن روشن کردهام شکل میدهد.
و همیشه این احساس رو به پائین تا پاهایم مرا تعقیب میکند. حتی تا امروز هم من همان کسی هستم که در دبستان بودم: با چکمههای باشکوه و براق در میان همشاگردیهای پابرهنه ایستادهام.
اما از آن زمان برایم چه اتفاق افتاده است؟ مغرور بودن به چکمهام، احساس اطمینان مالکیت و جسارت برای دفاع از اموالم ناپدید گشتهاند.
من بخاطر چکمهام شرمندهام. میتواند گاهی اتفاق افتد که من دچار خشم شوم و درِ خانه را در مقابل بینی تمناکنندهای به شدت ببندم؛ یا به خود بگویم که من هیستریک هستم. اما تمام اینها ذرهای هم به من کمک نمیکنند زیرا که در یک لحظه ناپدید میگردند.
و سپس وقتی حتی با دادن پول برای غذا به براداران پابرهنهام نمیتوانم کمی آرامش برای خود بخرم دو برابر احساس شرم میکنم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر