فشار بار سکوت.

مردم میگویند که من فردا در میدانِ اعدام خواهم مرد. این حقیقت دارد، بیماریم مرا به بستر مرگی که مردم آن را میدان اعدام مینامند کشاند. بیماری من ــ اشتیاق نام دارد. آیا مگر تقصیر من است که این اشتیاق به مرگ ختم گشت؟ مردم میگویند که من باید پزشک معالج خود میگشتم. با چه؟ با همان نیروهای تحت تأثیر اشتیاق؟ آیا یک خانه آتش گرفته میتواند خودش را خاموش سازد؟ آیا میتواند یک سیل خودش یک سد ایجاد کند؟ اما مردم میگویند که انسان طبیعتی دوگانه دارد. و طبیعتِ خوب باید بر طبیعت بد پیروز گردد. من این را درک نمیکنم. اگر طبیعت خوب قویتر باشد، بنابراین طبیعت بد خود به خود مغلوب طبیعت خوب میگردد؛ اگر طبیعت بد قویتر باشد، به این ترتیب مردم درخواست میکنند که باید طبیعت ضعیفتر بر طبیعت قویتر پیروز گردد. آیا این امکانپذیر است؟ اما مردم میگویند که شر شدنیست.  و من این وظیفه را داشتهام که از شدنش پیشگیری کنم. در اینجا این مانند حقیقتی به من گوشزد میکند. بله، بله، من شدن را در خودم احساس میکردم. شر شده بود. وقتی من عاشق بودم، اشتیاق خیر بود؛ وقتی من آرزوی خوشبخت بودن میکردم، اشتیاق هنوز هم خیر بود؛ اما من حسادت میکردم، من متنفر بودم ــ و اشتیاقم شر گشت. با این حال این فقط یک شرارت خیالی در فکر بود! قبل از آنکه من رقیب را بکشم، افکارم در کنار تجسم مرگش میچریدند. آیا مردم معتقدند که فقط با فکر کردن به بدی آدم بد میگردد؟ من این نکته را که افکار برای اعمال ضروریند نادیده گرفتم. من با افکارم بازی میکردم ــ افکارم با من بازی میکردند! مردم میگویند که من یک قاتلم. من مایلم بگویم: من قاتل را در خودم تجربه کردم!
وقتی من مسافت طی گشته را بررسی میکنم، بنابراین نمیبینم جائی ذهنم به من گفته باشد: دست نگهدار! یا: بازگرد! و یا اینکه مسیر به یک راه فرعی پیچیده باشد. یکی از دیگری جاری میگشت. من خوب و انسانی بودم، و من بد بودم و همچنین انسانی. من گذرگاه را نمیدیدم، بله، من فکر میکردم که اصلاً گذرگاهی آنجا نمیباشد. من همیشه در مسیر انسانیت میرفتم. من همیشه فقط به دنبال خودم میرفتم. اگر یک خدائی مرا به مبداء بازمیگرداند، من باز همان راه را میرفتم. بله، من حتی فکر میکنم میتوانستم جای پاهایم را دوباره پیدا کنم. اگر اشتیاق یک بیماری باشد، بنابراین آن تنها استدلال است. هیچ بیماری بیماریِ خود را نمیخواهد، اما فرد مشتاق اشتیاقش را میخواهد. بیماری از جسم میآید و بر روح ما ظلمی شنیع و احمقانه روا میدارد. یک استخوان، یک روده رنج میبرد، ــ و سر و قلب باید به چاله فرو روند! اشتیاق از خودِ روح و روان میآید و ما را عادلانه میسنجد. من فردا بر روی سکوی اعدام خواهم گفت:
من به طبیعیترین نوع مرگ میمیرم!
اما قبلاً میخواهم در سلولم بنویسم که چرا من خودم را لو دادهام. در غیر این صورت ممکن است مردم بگویند که وجدانم آن را انجام داده است. وجدانم آن را انجام نداد، من یک مرد عادل هستم. جریان عمیقتر قرار دارد. روح انسان پیچیدهتر از آن است که مردم حدس میزنند. و کسیکه یک هجا از معمای پر هجا را یافته باشد، بنابراین اطلاع دادن آن را به همنوعش بدهکار است. شاید که به این ترتیب زمانی معما تماماً حل گردد. سپس دیگر نه حقی و نه ظلمی خواهد بود، سپس دیگر میدان اعدامی نخواهد بود. و وقتی مردم زندگی را بشناسند مجازات اعدام خود را به مرگ محکوم خواهد ساخت.
به من گوش کنید.
من از عشق خودم صحبت نمیکنم. شماها اما فکر خواهید کرد که این ماجرای عشق شماست. عشق من با من شروع گشت و با من خواهد مرد. عشق من برای اولین بار ــ و آخرین بار در جهان است. وای بر عاشقی که عشقش را ناگفتنی میانگارد! ایرما، مفهوم تصور من! تو مورد علاقه همه واقع خواهی گشت، بسیاری دوستت خواهند داشت؛ اما تو فقط برای من خلق گشته بودی. هر زنی فقط برای یک مرد خلق گشته است. اما به ندرت با او آشنا میشود، نادرتر عاشق او میگردد و در نادرترین مواقع با او ازدواج میکند.
و با این حال جفتگیریهائی که خود را ازدواج مینامند میخواهند مقدس باشند. جلاد، خود را آماده ساز، سر من از این جهان خسته است!
وقتی مسلم گشت ایرما، که حتی خودش را نمیشناسد، به مرد رقصندهای که او را هم نمیشناخت، برای سفر از طریق زندگی جواب مثبت داده است؛ وقتی من در آن شب فراموش نشدنی ِ آخرین مجلس رقص ِ کازینو مست از بدبختیام به خانه بازگشتم؛ وقتی من چاقو را در قلب سگم که با زوزهای شاد به سمتم پرید فرو کردم، تا هنر وحشتناک را بیاموزم، هنری که آموختنش حالا برایم در شرف وقوع بود، هنر چشم پوشیدن و بر علیه عشق خشم گرفتن؛ وقتی حیوان زیبا و پر روح، با چشمانی شکننده مرا ملالتبار نگاه کرد و اعضای بدنش را کش داد و با تکانی تند مرد؛ در آنجا بود که برای اولین بار ابتدا این فکر به سراغم آمد! آن زمان ابتدا اندیشیدم: کاش اودون اینطور در برابرت دست و پا میزد!
بازیکنان با این فکر به خواب میروم. شب آنطور که میترسیدم خیلی عذابآور نگشت. افکار دوستداشتنی و مهربانانه انجام قتل! آیا باید تو را تبعید میکردم؟ و تو تنها دوست من بودی، تنها تسلی دهندهام در آن شب! کنار تختم نشسته بودی، دردهایم را خنک میساختی. تو میگوئی آیا چیزی وجود دارد که برای ایرما بی ارزش باشد؟ آیا ایرما ارزش یک قتل را ندارد؟ زندگیت را برای او میدهی، چرا وجدانت را ندهی؟ آیا عشق میتواند عشق باشد و در عین حال بخواهد چیزی را برای خود نگاه دارد، چیزی را که نتوانسه فدایش سازد؟ تو زندگیت را بخاطرش میدهی، چرا زندگی فرد دیگری را هم ندهی؟ آیا نفر دیگر نزدیکتر به تو قرار دارد؟ آیا جهان بر روی این پاها قرار دارد؟ جهان را تماشا کن، این جهان را با قوانین و آداب و رسومش! نفس را مقدس ساز! همه چیز را به خاطر بسپار. در کودکِ کوچکِ نالان مادر بعنوان نفس میزید و انسان در خدای بزرگِ جاودانه دوباره به نفس صورت خیالی و شاعرانه میبخشد. خدا باید به او کمک کند، خدمت کند، خواهشهایش را برآورده سازد، و اگر بر روی زمین از این کار غفلت ورزیده باشد، باید در تمام طول ابدیت جاودانه آن را جبران کند. خدا احساس بسیار زیاد تمجید گشتهِ نفس است. و اگر آن نفس تملق گشته را بکشد، به این ترتیب از خدا دفاع میکند؟ خدا گفته است تو نباید بکشی. البته او آن را بعنوان جانبداری از کسیکه باید کشته شود گفت و نه بعنوان جانبداری از کسیکه قصد کشتن دارد. به او چیز دیگری میگوید ــ از چشمان ایرما بپرس!
تو نباید بکشی. این چه میتواند باشد بجز: من فرض را بر این میگیرم که تو مایل به کُشتنی؟ بنابراین صدای اوریگینال در انسان میل است و نه ممنوعیت. مدتها پیش از شبهجزیره سینا قابیل بود.
البته! انسان اولیه میکشد. کسیکه همراه با قبیله و خلق در سینائی زندگی میکند نباید بکشد، زیرا که همسایگان دورادور او را محاصره کردهاند؛ چشمهای بسیاری به او مینگرند. او انتقامگیری را به چالش میکشد، خودش هم میتواند دوباره کشته شود. این دوباره همان نفس است! مراعات از نفس، هیچ چیز بالاتری کشتن را منع نمیکند. اما آنچه که نفس را منع میکند، میتواند به نفس دوباره اجازه دهد. تو در یک اشتیاق بزرگ به کیفیت انسان اولیه داخل میگردی، از حقوق انسانهای اولیه بهره ببر. بکُش!
ای افکارِ شیرین و مهربان، تو، بسیار مادرانه در آغوشم کشیدی! و تو گفتی، اگر تو پرهیزگار باشی، و هیچ چیز نخواهی بجز طبیعت و مانند کودکی مطیع در خوبی و شر به دنبالش بروی، بنابراین من میخواهم هنوز تو را خوشبخت سازم. و من به تو گوش میدادم ــ و به خواب رفتم.
پس از بیدار گشتن، تمام منطق جهنمی شب فراموش شده بود. اما سگم مولی بر آستانه درب دراز کشیده بود، مولی ِ فوت کرده، که خود را در حال مرگ به آنجا کشانده بود. این منظره مرا جادو کرد. دوباره اندیشیدم: کاش این اودون بود!
مرگ یک رقیبِ عشقی زیبائی بیشتری از تمام زندگی دارد. و هرچه عمل برایم غریبهتر، به همان نسبت بازی افکارم امیدوارتر بود. من به خودم گفتم چرا آن را متوقف سازم؟ وجدان همیشه به نفع خود صحبت میکند؛ یک بار هم آنچه بر ضدش صحبت میکند را گوش کن. بگذار که هر دو طرف با هم نزاع کنند. تو دستهایت بیکار میشوند! آیا فکر قتل میتواند عامل خود را به چالش بکشد، بنابراین ناشنیده لعنت کردنش بزدلی و خرافات بود؛ وجدان حق را نگاه میدارد ــ حالا تو را اما همکار سیاه سرگرم ساخت، آنگونه که با تقدیرت سازگار بود. به او اجازه این کار را بده!
و روز و شب هیچ فکر دیگری! من هنگام شکار در کمینگاه ایستاده بودم و صدای انفجار، سیگنالها و پارس سگها را در اطرافم میشنیدم، اما من صدای درونم را واضحتر میشنیدم. استعمال زبان خواهد گفت که تو زندگی را از او میگیری. اما این اشتباه است! زیرا تو آن قسمت از زندگی پشت سر گذارده او را که هیچ خدائی نمیتواند بگیرد نگرفتهای. اما آیا مگر سالهائی را که او هنوز برای زندگی در پیش دارد بجز در تخیل خود تو جای دیگری هم وجود دارد؟ آنها یک مفهومند، یک ایده. تو از او بیست یا چهل سال برنمیداری، تو در حقیقت فقط یک لحظه از زندگیش را برمیداری. بیش از این یک لحظه، آن بیست یا چهل سال، دیگر تخیل او نیست بلکه تخیل توست. او بیش از این یک لحظه، دیگر نمیداند چه از دست داده است، و به این ترتیب او واقعاً فقط یک لحظه از دست داده است. او چیز بیشتری از آن خرگوشی که قبل از شلیک شکارچی همزمان هم است و هم نیست از دست نداده است. نادانی که تو هستی! چه تضادی به بیست و چهل سالِ خود تو یک احساس فاجعه فراموش نشدنی تحمیل کند، فقط به این خاطر که نمیخواهی بر یک نفر دیگر آن یک لحظه را تحمیل کنی، به کسیکه دیگر به دنبال هیچ احساسی نیست.
در نزد همسایهام لیسکای هنگام نوشیدن قهوه یک نعلبکی به من هدیه میدهد که عبور ناپلئون از آلپ بر آن نقش بسته بود. من به دفعات بدون هیچ فکر کردنی به این تصویر نگاه کرده بودم؛ حالا فکر میکردم: این همان آتیلائیست که به این مینازید در هر ماه سی هزار مرد خرج میکند. به چه حقی او آنها را خرج میکرد؟ وضعیت سیاسیاش آن را میطلبید. اما چرا آرایشگر و آشپزش در این وضعیت سیاسی نبودند؟ چرا این وضعیت سیاسی نه قبل و نه بعد از او آنجا نبود؟ زیرا آن یک تجلی شخصیت خود او بود. شخص او در هر ماه سی هزار مرد محتاج بود و چون آنها را لازم داشت، بنابراین آنها را برمیداشت و از آنها استفاده میکرد. او گروه سنی آماده به خدمت فرانسه و کنفدراسیون راین را مصرف کرد، همانگونه که بدنش پیراهنش را مصرف میکرد. یک نسل پس از نسل دیگر را فراخواند و آنها را مصرف کرد. اشتیاق یک جهان را در اختیار داشت و تاریخ جهان نامیده میگشت. اشتیاق من یک زندگی خصوصی را مطالبه میکند و داستان جنائی نام دارد. تفاوت در اینجاست. یک تفاوت از روابطی بزرگ. ابله، کسیست که این را نمیداند! درست و غلط تناسبهای ریاضیاند و نه مفهومهای اخلاقی. هر انسانی به دنبال قوانین طبیعی خود میرود و این قوانین نه درستند و نه غلط. وقتی غلط میگردند که بتوانند بر انسان استیلا یابند؛ درست میمانند، وقتی آنها را به رسمیت بشناسند و وقتی که بزرگتر از مقاومت میباشند بقیه نظام حقوقی را در آنها داخل میسازند. "قدرت حق است"؛ ــ بهتر است گفته شود: از قدرت حق پدید میآید؛ ــ و بهترین گفته این است: اشتیاق حق است، و اشتیاق همراه با قدرت حق را نگاه میدارد!
غوطهور در این فلسفه خود را آبدیده میساختم و سخت گشتم، مانند اشیاء نرم در رسوب سیلیسی سخت گشته. من اجازه داشتنم را بیشتر و بیشتر احساس میکردم، اما یک بار دیگر برای پی بردن به اینکه آیا مجبور به این کارم یا نه بررسی کاملی میکنم. من دقیق و وجدانانه بررسی کردم. ایرما، اودون و من ــ من تمام نسبتهای این رابطه را سنجیدم. آه، مدتها از سنجیدن آنها میگذشت. اودون اولین عشق ایرما نبود، او آخرین عرسکش بود. حواس ایرما از قلبش پیشی گرفته بودند. او آن را با این اشتباه میگرفت و تعبیر این خطا اودون نام داشت. آیا ممکن بود این اشتباه را از او جدا سازم؟ با مهربانی نه. به مردم نمیتوان آزادی بخشید مگر آنکه ستمگر آنها را کشت، زیرا ستمگر قدرتش را تا زمانیکه زنده است از همین مردم میگیرد. همچنین از روحشان. اودون، ستمگر ِ روح بازیگوش و وقتگذرانِ او بود و ایرما نمیدانست که یک فرد فکور و حساس وجود دارد و هیچ نیازی به ستمگری ندارد، تا زمانیکه اودون ــ رقص چسبانش را با ایرما رقصیده! بله بدبختی این است: فرد مستبد آزادی را نمیکشد، بلکه توانائی و نیاز به آزادی را نابود میسازد. شیلر، این آلمانی کلاسیک با حقیقتی له گشته مینویسد: مراوده متوسط بیشتر از آن آسیب میرساند که زیباترین مناطق و باشکوهترین گالریها بتوانند آن را جبران سازند. این را بشنوید، شما موشکافان فکور غلوگر، همچنین انسانهای متوسط هم تأثیرگذارند. هر فکری به نقطهای خواهد رسید که نیاز به ابزار فیزیکی پیدا میکند، تا به حساب آید. بر علیه اودون شلیک یک گلوله از تمام مزایای ذهنم به من بهتر کمک میکرد. با مردن او ایرما متولد خواهد گشت. ایرما باید شگفتزده بشود از اینکه مرگ اودون حتی هیچ فاصلهی را هم پاره نمیسازد. ایرما باید به اطمینان کردن معتقد گردد و از اینکه چرا اصلاً اطمینان نمیکرده به تعجب افتد. کشتن اودون یعنی زنده ساختن ایرما. زندگی اودون برای زندگی ایرما ــ این یک تعویض پر سود بود. او باید کشته شود، کسی که ایرما دیرتر به او لعنت خواهد کرد، وقتیکه دیر شده باشد. همچنین انسانهای متوسط هم تأثیرگذارند. وای بر آنها!
من حالا شروع میکنم به نقشه کشیدن برای اجرای قتل. باید نقشهای میگشت که نه خودش را و نه من را لو میداد. بدون عمل، بلکه یک حادثه. چیزی مانند یک شلیک بیدقت در وقت شکار یا اسبسواری. یک شلیک از راهی نزدیک به او ــ توسط یک آدمکش حرفهای. من به این سو و آن سو به مرد مورد انتخابم فکر میکردم. اغلب با این فکر به کنار ساحل پلاتنزه که املاکم را محدود میسازد برای قدم زدن میرفتم. سپس به عبور قایقهای کوچک بر روی دریا نگاه میکردم ــ ما آنها را غرق کننده روح مینامیم ــ چشمانداز فریبائی بود! اگر یک چنین قایق چوبیای واژگون شود، به این ترتیب زندگی یک انسان به اعماق دریا فرو میرود و ساکت و بی سوءظن ناپدید میگردد! قایقران شنا میکند، دیگری اما غرق میشود. آیا میشود اودون را به سوار شدن در چنین قایقی فریفت! آیا میشود یک قایقران برای نیتم پیدا کنم! با احتیاط شاخکهای حسیام را دراز میکنم. کولی من برخی از مأموریتها را به عهده گرفته بود ــ مأموریتهائی که درک نمیکرد!
و در اینجا میخواهم یک مشاهده را که نباید برای بشریت از دست برود یادداشت کنم. من تا زمانیکه در باره طبیعت قتل فقط فلسفه میبافتم، در یک حالت روحی آرام باقی میماندم؛ حالا زمانیکه عمل در من جوانه میزد، زمانیکه من صحنه دراماتیک را مجسم میکردم، زمانیکه من خودم را در موقعیتهای مختلف یک قاتل قرار میدادم، ــ حالا این فکر به من یک احساس ترس فیزیکی میداد، ترسی که تنفس را برایم سخت میساخت و مرا تهدید به خفه شدن میکرد. هر بار من تصویر عملم را در نظر میآوردم، سیلی از خون به سمت قلبم حملهور میگشت، مانند در لحظات یک ترس سخت، و از آنجا که هیچ نیروی فشاری از همان نوع بازگشتش را مجبور نمیساخت، بنابراین خود را در ریه و قلب انباشته میساخت و راه نفسم را در سینه مسدود میکرد. من سخت و سختتر نفس میکشیدم. عمیقترین نفسها هم دیگر ریهام را با هوا پر نمیساختند. تنفس برای من یک کار طاقتفرسا و بی ثمر شده بود و مانند وزنهای یک خرواری بر روی سینهام قرار داشت. وزنه مرا میفشرد و من دیگر قادر به دور انداختنش نبودم. این یک حالت شکنجه کامل بود. من از نظر جسمانی و روحی خشنود نبودم. یک افسردگی مرا در بر میگیرد که از زندگی نومیدم میساخت. در این روزها سم میخریدم، زیرا اغلب به این میاندیشیدم که به زندگی خودم زودتر از زندگی دیگری پایان دهم.
مردم خواهند گفت، آنجا را ببین، فشار ناراحتی وجدان است. ببین که چگونه یک سفسطهگر شرارتش را انکار میکند و در واقع در شرارت خفه میگردد.
من اعتراف میکنم که خودم برای یک لحظه همینطور فکر میکردم. من از مدتها پیش فشار ناراحتی وجدان را انتظار میکشیدم؛ و شگفتزده بودم که چرا چنین دیر شروع به کار کرده است. اما اتفاقاً این وضعیت مرا بدگمان میساخت. اگر آنچه را که من احساس میکردم ناراحتی وجدان بود، پس چرا وقتی من قتل را در ذهنم بررسی میکردم به آن دچار نگشتم؟ چرا ابتدا زمانی آن را احساس کردم که فکر به یک احساس تصویری مبدل گشت؟ وجدانم آرام مانده بود، پس چرا فانتزیام آرام نماند؟ من به این موضوع فکر میکردم و توضیح احساسم در باره ناراحتی وجدان قانع کننده نماند.
یک زن دوستداشتنی شوهرش در جبهه است. با تپش قلب نامهها را از جبهه جنگ دریافت میکند، با تپش قلب وحشت جنگ را با نیروی تخیل خود تجربه میکند. تخیلش مدام میان خون و جسد، گلوله و شمشیر در حرکت است. هر یک از این  تصاویر یک تپش قلب به همراه دارد که نفسش را بند میآورد. وضعیت زن عاقبت مانند وضع من میشود. و با این حال او بی گناه است و من گناهکار. آیا دلیل ناراحتی وجدان او هم احساس ترس اوست؟
انسان دارای یک ماده بسیار فقیریست که مفهوم جهانش از آن ساخته میگردد. این ماده معنایِ مفهوم احساسات اوست، که بخاطرش ذهن او به دنبال علل میگردد. اما همین مفهوم احساسات میتواند دلایل مختلفی داشته باشد و این دلایل مختلف موجب مفهوم احساسات مختلف میگردند. از این رو است که مفاهیم ما دارای یقین کمی هستند و اینکه اندیشیده یک علم است. بسیاری از مردم این را حس نمیکنند. با یک ناپایداری وحشتناک در باره علت و معلول نتیجه میگیرند و اینگونه نتیجهگیری تقریباً معمول است. یک پدیده از پی دیگری میآید، در نتیجه یک پدیده از پدیده دیگر زاده میگردد. مردم از نتیجهگیریهای اشتباه جهان وارونهای میسازند و این جهان برایشان نظم الهیست. این جهان بقایش را توسط ادیان، قوانین و سربازها تضمین میکند، ــ این جهان رسمی و جهان اخلاقی آنهاست.
من با تصاویری از قتل که اعصابم را به لرزش وامیداشت زندگی میکردم. اما اگر این شوک عصبی میتوانست یک اثبات حقیقت برای چنین فرآیندهائی در وجدان باشد، بنابراین باید همچنین اشگهای دروغین هم بتوانند برای حقیقتی ریخته شوند، در حالیکه نیت اشگ ریختنشان یک فریب عمدیست. من قطعاً در قتل والناشتاین یا شاه دانکن بیتقصیرم؛ اما آماده سازیهای این قتلها قلبم را میفشرد، همانطور که قصد خودِ من به قتل به قلبم فشار میآورد. بنابراین تجربه به شماها اجازه میدهد که بگوئید:
تجسم جسمانی یک قتل اعصاب را میلرزاند. اما چه چیز به شما حق میدهد اتهام بزنی: این باید تجسم نفسانی قتلی باشد که خود من قصد انجامش را دارم؟ آن شوک عصبیای که احساس میکنم باید ترس وجدان نامیده شود؟ این یک حلقه اشتباه در نتیجهگیریتان است. برای این ادعا شما هیچ دلیلی ندارید. ادعای اثبات نگشتهایست.
در این بین ــ من رنج میبردم. با یا بدون دلایل وجدانی رنج میبردم. و به این نحو اخلاق به بازی خطرناک افکارم اعتراض میکرد: افکارم در مورد قتل به خود من حمله میکردند! آنها ناسالم بودند. من به این ترتیب حقیقتی را که اغلب با تماشای کارهای مردم گاهی حدس میزدم دوباره پیدا کردم: اخلاقی یعنی، آنچه زندگی را تصدیق کند؛ غیر اخلاقی یعنی، آنچه زندگی را نفی کند. مردم از فضیلت فداکاری فردی حرف نمیزنند؛ آنها زندگانی بیولوژی را تأیید میکنند. تو نباید بکشی ــ تو باید برای میهن خود بمیری ــ هر دو یکیاند. بقاء، بعنوان بالاترین مطلب مبحثِ موضوع خودپرستی اوست. وجدان شعور حیوانی زندگیست. آدم میتواند یک توپخانه اختراع کند، که پرده هر گوش را میدرد؛ این اختراع قابل مجازات نمیباشد، اما مضر است. بنابراین خلاقیت خود را محدود میسازد و از اختراع خودداری میکند. درست به همین دلیل ــ اما نه به دلیل بالاتری! ــ آیا باید من هم اشتیاقهایم را محدود سازم. فقط به من مجازات نامحدود را تلقین نکنید! فقط به من تلقین نکنید که حفظ خویش بیشتر از یک غریزه ارزش دارد، ــ که آن یک وظیفه، یک فرمان الهی و قانون اخلاقیست! از عشق به زندگی هیچ مذهبی نسازید!
من رمان تعریف نمیکنم، من یک داستان روحی روانی تعریف میکنم. به همین دلیل من هیچ کاری انجام نمیدهم، مانند برخی از روابط خانوادگی که عروسی نامزدها را تا اواخر بهار به تأخیر میانداختند. بیش از حد نامناسب برای دوراندیشی کردن طولانیام! من مهلت پشت مهلت بدست میآوردم. بله، لحظاتی رسیدند که امید از من تملق میکرد، یک تغییر نگرش یا شرایط میتواند کل ماجرای نامزدی را دوباره زیر سؤال ببرد. در این بین روز ازدواج تعیین شده بود و بطور اجتناب ناپذیری نزدیک میگشت. اودون در هنگام شکار آبچلیک دچار سرماخوردگی اندکی شده بود، و اگر من نمی‎‎خواستم چنین ابله باشم که یک سرماخوردگی را مانعی برای ازدواج به حساب آورم، بنابراین باید حدس زدن و انتظار کشیدن را به پایان میرساندم. آیا به تأخیر افتادن یک هفتهای مراسم ازدواج میخواست چیزی را به من بگوید؟
به کُندی به خود میآیم. من احساس میکردم که یک عمل در حال نزدیک شدن است، اما من خود را دیگر به سختی نویسنده آن احساس میکردم، بلکه بیشتر بعنوان ابزار آن. من خسته به دنبالش میرفتم، تقریباً خشمگین.
اودون از زمان شکار آبچلیک که من هم در آن شرکت داشتم، بخاطر سرماخوردگیاش در تانیا در فاصله چند مایلی از املاک من در بستر افتاده بود. من مؤفق نشده بودم در این شکار شلیک دو پهلو را اجرا کنم، مانند تمام موارد مناسب دیگری که من میاندیشیدم در واقعیت کاملاً طوری دیگری از آنچه در فانتزیام قرار داشتند بودند. زندگی یک انسان از امنیتهائی احاطه گشته است که شکستنشان خیلی هم راحت نیست!
حالا من سواره از میان ناحیه تانیا میتاختم. کولی من نتوانست به من بگوید که آیا اودون بخاطر زکام دکتری را به بالین خوانده و اگر آری کدام دکتر را. من میخواستم خودم آن را بررسی کنم. میخواستم بدانم که آیا ماجرا یک مورد پزشکیست، به این ترتیب قصد داشتم تلاش کنم ــ که آیا میشود کُشنده شود. "پزشکی هنر قتل با مصونیت از مجازات است." من کیف پولم را از پول پر میسازم و سواره به راه میافتم.
در این سوارکاری با ماجراجوئی زیر مواجه میگردم.
در کنار یک تاکستان دورافتاده مرد به خواب رفتهای را میبینم. من آن مرد را میشناختم. او ابراهیم Abraham سالخورده بود، مستخدم درستکار یهودی خانه اودون. او کیسه سفرش را آویزان کرده بود، و یک کتاب کوچک باز، که شاید آن را میخواند و هنگام به خواب رفتن از دستش رها شده بود کنارش قرار داشت. از میان کتابچه یک ورق کاغذ سفید رنگ بیرون افتاده بود. باران میبارید اما هوا ساکت بود. سوسک بزرگی که در زیر ورق کاغذ حرکت میکرد عاقبت خود را بیرون میکشد و در این وقت ورق کاغذ را برمیگرداند، ــ بر این روی کاغذ چیزی نوشته شده بود.
یک شخص از اطرافیان اودون! متفکرانه به تاختن ادامه میدهم. من احساس میکردم، شاید مرد یهودی بتواند چیزهائی به من بگوید که توسط آنها بدانم چگونه باید کارم را انجام دهم. او با کمال میل و بی ریا گپ میزد. من برمیگردم.
من او را صدا میزنم. او جواب نمیداد. او در خواب عمیقی فرو رفته و قطرات سنگینی بر پیشانیش نشسته بود. به نظرم میرسید که ورق کاغذ حالا کمی دورتر قرار دارد.
شاید نوشته مهم بود. من از اسب پیاده میشوم و آن را برمیدارم. آن یک نسخه پزشک بود. دانش زبان لاتین من اجازه خواندن آن را به من میداد. تجویز نوعی شربت بادام با چند قطره ماده مخدر بود. بنابراین تجویز داروئی برای بیمار مبتلا به زکام و نگران بیخوابی شبانه. یک دارو برای اودون. همچنین نسخه تاریخ همان روز را داشت.
در این بین متوجه میشوم که پیرمرد بسیار ساعی و وقتشناس هنگام رفتن به داروخانه در بین راه خوابش برده است. همچنین متوجه میشوم که چون او از تانیا است، باید چنین زود در راه خسته شده باشد، زیرا تانیا در کنار زمینهای شیبدار کاپهگِنی قرار گرفته بود و تا داروخانه یک ساعت فاصله داشت. من تصور میکردم که ارتباط را حدس زدهام. او احتمالاً از شهر بازمیگشت و خستگی رفت و برگشت راه را در استخوانهای پیرش داشت. و حالا به یاد میآورم که شب جمعه است. البته خورشید هنوز در آسمان ایستاده بود، اما در یک لایه ابر رعد و برقزای سیاه ایستاده بود و این امکان وجود داشت که چشم پیر و ابلهش لایه ابر را افق پنداشته باشد. و ممکن است فکر کرده باشد که زمان شبات او فرا رسیده است، بنابراین خود را بر روی زمین نشانده و از روی کتابچه نمازش را خوانده است. من کتابچه را برمیدارم، واقعاً یک کتاب نماز یهودی بود. گرمازده و خسته آنطور که او بود، نشستن برایش خطرناک میشود، طبیعت خواستار حقش میگردد و او به خواب میرود. من آنچه را که میدیدم اینگونه برای خود توضیح دادم.
بنابراین او از شهر بازگشته بود! او دارو را به همراه داشت! این اندیشه مرا به تلو تلو خوردن میاندازد. من به اطراف چشمانداز نگاه میکنم ــ  از انسان خالی بود. در این لحظه به کیسه یهودی هجوم میبرم، درونش را جستجو میکنم و در میان وسائل دیگری که او در شهر خریداری کرده بود شیشه دارو را مییابم. در عرض چند ثانیه نیمی از محتوای آن را خالی میکنم و به جای آن سمی میریزم که از زمان تنگی قفسه سینه برای خودم همیشه به همراه داشتم. من سوار اسبم میشوم و بر روی شن نرم بدون مزاحمت به تاختن ادامه میدهم. از کنار تپه بعدی به عقب نگاه میکنم. یهودی پارسا هنوز در خواب و وضعیتش بدون تغییر مانده بود. من در میان تپهها ناپدید میگردم. از راه دور از شهر ویسپِرم صدای ناقوس شبانه به گوش میرسید و در ابر سیاه رعد و برق مانند یک نور که در پشت یک پرده سیاه به عقب و جلو سرگردان بود آغاز میگردد. من به سمت خانه میتازم.
بنابراین آن یک قتل بود. چه عجیب و غریب! من با افکار قتلم ماهها با افتخار در میان مردم مینشستم، اما برای این یک دقیقه باید با آنها با از دست دادن سرم جوابگو باشم! و با این حال پر و خالی کردن آن دو شیشه برایم بیتفاوت بود و در برابر کار انقلابی چند ماهه افکارم تقریباً بی گناه به نظر میرسید. چنین به نظرم میرسید که اعمال انسانها به مراتب دورتر از افکارش ایستاده است. و با این حال ما برای اعمالمان مورد قضاوت قرار میگیریم و افکار از پرداخت گمرکی معافند. من از اینکه به این راحتی میشود دست به یک قتل زد که اندیشیدن به آن چنین سخت و هیجانانگیز بود شگفتزده گشتم. به نظرم میرسید که انگار چیز تازهای آموختهام، چیزی که آرامم میساخت. چنین به نظرم میرسید که انگار عملم تقریباً خوب بوده است، زیرا که این کار برای اولین بار بعد از مدتی طولانی مرا از دست افکار بدم آزاد ساخت.
اودون در همان شب واقعاً فوت کرد. کالبد شکافی، مراسم تشییع جنازه و هر چیز دیگر مربوط به آن، با آسودگی خاطر مهربانانهای به انجام میرسید، همانگونه که سنت خوب مجارها خود را چنین سعادتمندانه از موشکافی آلمانیها متمایز میسازد. عمل من بی خطر در زیر خاک قرار داشت، در کنار اعمال  بسیاری از پزشکان و دیگر داروسازان. من کشف نشده باقی میمانم.
آه، جهان لوده از وقار خندهداری پر است! آیا شماها تا به حال هرگز پسران دبستانی را دیدهاید که به مرد جدیای یک کیسه مو آویزان کنند؟ شماها چه بخواهید یا نخواهید با دیدن این صحنه میخندید. هرچه مرد جدیتر رفتار کند مسخرهتر به نظر میآید. او مغرور و محتاط راه میرود، شماها میخندید. او دوستانه و خوش برخورد نگاه میکند، شماها میخندید. به یک گدا صدقه میدهد و گدا میخندد. میخواهد به کودکی آبنبات هدیه کند و کودک به او میخندد. هر فکری که از پیشانیش برمیخیزد مسخره میگردد.
این دلقک حالا برایم جهان و کیسه موئی که به آن آویزان کردم یک قتل کشف نشده بود.
جهان، این جانور با ابهت با کندوی پشهِ مذهبی، پلیسی، اخلاقی و حقوقیاش آنجا نشسته بود و اعتراف کودکان دبستانی را گوش میکرد و شیرهای آبدار را مصادره میکرد و فحش و توهینها را دقیق میسنجید و هرچه خمیده بود را راست میکرد و لباسهای قانون را تا ریزترین چینهایشان میشست و از قتل ِ آشکاری که بعنوان کیسه مو بر گردنش نشسته بود هیچ چیز نمیدانست! چه چاپلوسیای از من میکرد، جانور وحشی! من یک قلب نجیب داشتم، یک ذهن آموزش دیده، تأثیری عامالمنفعه میگذاشتم، خیرخواه، دارای شایستگی و فضائل مدنی بودم. و اگر جهان، این جانور وحشی برایم موعظه میکرد، بنابراین من هم برایش با شجاعت موعظه میکردم و وجدانی لطیفتر و حس عدالتخواهی ظریفتری از تک تک مردم داشتم. جانور وحشی مسخره! من محتوای دو شیشه را با هم مخلوط کردم، اما اگر جهان از آن بوئی میبرد میتوانست به نابودیم منجر گردد! جانور وحشی ناگهان توهم برش میداشت که نظم جهانیش نقض شده است، و دیگر بدون گرفتن خون من اصلاً نمیتواند زندگی کند. او یکی از ریشههای ما را قطع کرده است، و حالا او نه قلب دارد و نه روح، نه فضائل و شایستگی در تمام حدود زندگی باقیماندهاش. دورش سازید! وقتی که یک سگ کتکخورده زوزه میکشد، همه سگهای خیابان بخاطر زخم در نظم جهانی اخلاقیشان با او زوزه میکشند!
اما ــ من کشف نشده باقی میمانم! این یکی از بهترین احساسها بود! وضع انسانها به من و وضع من به دیگران تا حد غیر قابل بیانی سرگرمم میساخت. اعتراف پر شور و اغلب تکراری ایرما که چه زیاد من مرد زندگیش هستم و اینکه او فقط میتواند مرا دوست داشته باشد برای شب جشن شیطانسوزان بهترین شایستگی را داشت. هربار خدای عروسی و نکاح خود را به گردنم میآویخت، کیسه موی آویزان به پشتش با حالت خندهداری وحشتناک و زیبا تکان میخورد. نتیجه منحصر به فرد بود. من فقط باید به خودم تکیه میکردم، مزاحم او نمیگشتم. گوش  هیچ انسانی اجازه شنیدن آنچه را که من با شهوت شیطانی ِ رازی مطمئن با خودم زمزمه میکردم نداشت: من کشف ناشدنیم!
هرگز انسانی از اثر کمدی در یک مقیاس بزرگتری لذت نبرده است. این جسورانهترین وضعیت شوخی بود. حتی در حال حاضر، هنگام نوشتن آن، طنز این وضعیت مانند پودر عطسه بینیام را قلقلک میدهد.
چندین روز مانند یک خط طولانی میگذرد. اما عاقبت آن لحظهای که این خط دیگر نمیخواست بیشتر مستقیم باشد و خود را عمیقاً مشتاق شکوفائی میدید فرا میرسد. و در اینجا بود که من خودم را لو دادم. این را وجدانم انجام نداد، من بر علیه آن اعتراض کردم. این فرد بدبختیست، کسیست که دست به قتل میزند و با این حال یک وجدان دارد: این موجود تخیلی در برابر انتقادم مقاومت نکرد. نه، بلکه یک نیرو آن را انجام داد، بسیار معقولتر از وجدان راحت فرو ریختهای که نیروی اولیه نیست، بلکه بخش کوچکی از یک نیروست. نیروئی که من از آن صحبت میکنم به این دلیل بسیار قویست، زیرا که اصلاً شناخته شده نیست. هیچ مقاومتی در برابر آن وجود ندارد. شماها نمیتوانید آن را انکار کنید، زیرا که خودش یک انکار است. شماها نمیتوانید با آن کنار بیائید، زیرا که شماها را غافلگیر میسازد. او آنچه را که نمیتوانید پیشبینی کنید انجام میدهد، و شماها از آنچه او انجام میدهد هیچ چیز از پیش نمیبینید. او هر حرکت ساعت زندگیتان را تنظیم یا مغشوش و بشکههای نمکتان را مانند تاج و تختتان واژگون میسازد.
شماها حرف مرا باور نمیکنید؟ بفرمائید، این هم چند نمونه از آن.
دختر و پسر همدیگر را دوست میدارند. زمانیکه آنها با همدیگرند ــ به این ترتیب خوشبختی به خوشبختی و شادی به شادی سرازیر میگردد. چه ساخت و بازسازی هزار آسمان، چه استراحت ناآرامی در تمام سعادتها! چه مشغولیتی، شیرینترین و غنیترین زندگی در هم تنیده! چه خوب آنها مدام داشتن  همدیگر را، نگاه داشتن همدیگر را، به همدیگر نگاه کردن و به هم لبخند زدن را تازه میسازند! وقتی آنها از هم جدا هستند ــ انگار که از هم جدا نیستند. انگشت دختر را نگاه کنید! آنها در تمام ساعات روز و در نور لامپ میجنبد. یک پارچه ابریشمی ِ طلائی رنگِ منجوقدوزی شده را در دست میجنباند، در آن نخدوزی، قلابدوزی و گره زده میشود ــ برای پسر! حالا مشغولیات پسر را بنگر. او تحصیل میکند، جستجو میکند، درخواست مینویسد، بعد غرور، افتخار، شاید حتی وجدان خم میگردد ­(زیرا که این دستگاه وقتی خوب در انسانها زنده میگردد همیشه تلوتلو تکان میخورد)، خلاصه، در این وقت همه چیز انجام میگیرد، آنچه منظره نان میدهد ــ برای دختر! و حالا، پس از سال و روز! آنها همدیگر را ملاقات میکنند، از سر راه هم کنار میروند، رنگ پریده میگردند، و هر یک به سمتی دیگر مینگرد. چه رخ داده است؟ هیچ چیز. مطلقاً هیچ چیز. آنها همدیگر را دوست داشتند و مال همدیگر بودند، و تعجب آور اینکه آنها کمی هم سر به سر هم میگذاردند. این یک قطره تند و بامزه در شهد جاودانه بود. یک قطره دوم! آنها همچنین همدیگر را کمی عصبانی ساختند. واقعاً، تلختر از شیرینی ساده مزه میدهد. سومین قطره! آنها همچنین همدیگر را اندکی رنجاندند، به هم آسیب رساندند، به هم ستم روا داشتند. این بیش از حد بود. این شراب ورموت بود. آن را پس بگیریم! چه کسی آن را اول انجام میدهد؟ نوبت پسر است. نوبت دختر است. کسی اول شروع نمیکند؟ نه! آه و به این ترتیب هر دو پایان دادند. ابتدا با ستم بازی کردند، سپس آنها خود را در ستم سخت ساختند. آنها تجزیه گشتند. و تمام اینها بخاطر هوی و هوس و خودکامگی انجام نگرفت، بلکه بخاطر ضرورت. این توسط نیروئی انجام گرفت که من از آن صحبت میکنم. این طبق قانون تضاد رخ داد.
شبان من سادهتر از اهالی اسپارت زندگی میکند و وحشیتر از یک فرد نیوزیلندی. پالتوی خزش خانه اوست و سگش خانوادهاش. نان چاودار غذای اوست و پیه که تقریباً هرگز تازه نیست. گاهی اوقات برای خود قطعهای کدو یا یک بلال جوان سرخ میکند. وقتی تشنه است برای خود یک سوراخ در شن و ماسه حفر میکند و آب گلآلود مینوشد. ناگهان از جا برمیخیزد، به سمت اشتولوایسنبورگ یا پِست میرود و به اولین مغازه شیرینیپزی داخل میشود. در اینجا میگذارد کیک خامهای و بستنی وانیلی برایش بیاورند. او قدیمیترین شراب بلغاری مینوشد و بهترین سیگار برگ میکشد. او نیم دو جین از رفقایش را همراه خود داشت و از آنها هم پذیرائی میکند. شب میگذارد که یک ارکستر کولی بیاید، یک ارکستری که شاید برای ملکه ویکتوریا نواخته باشد و ارکستری که حالا باید برای شبان من بنوازند. شب مانند یک سلطان در حرمسرا میخوابد. در صبح یک <صدی> میپردازد، مجموع آن مبلغی که او در عرض سه سال پسانداز و دزدی کرده بود. او به روستای پوستا بازمیگردد و نان چاودار میخورد و آب گلآلود مینوشد. آیا این مرد دیوانه بود؟ بله بود. او اگر که اینطور ــ منطقی عمل نکرده بود میتوانست دیوانه باشد. او باید یک مسیر سه ساله زندگی را قطع میکرد و آن را دور میزد. قانون بزرگ جهانی او را گرفتار ساخت و نزدیک بود که او را بدَرَد، اگر که او از قانون پیروی نمیکرد، ــ از قانون تضاد.
و این قانون بود که قاتلی را که هیچ چیزی نمیتوانست او را لو دهد مجبور به لو دادن خود کرد. این قانون طبیعت بود، یک قانون طبیعت شوم و شیطانی، نه آن قانون اخلاقی کهنه بی مزه شماها، نه آن وجدانی که من از مدتها قبل آن را مانند یک گیاه نی شکستم!
من کشف نشدهام! اندیشه در من تأثیر گذارده بود. او نغمهای بود که مرا در حال جادو کردن بطور دردناکی دنبال میکرد. در سرم پچپچ میکرد، بر لبانم پچپچ میکرد. بله، همچنین بر لبها! لبهایم هر جا که من میرفتم و میایستادم کلمات را غر میزدند. این وحشتناک بود. من نمیتوانستم این عادت را ترک کنم. من حداکثر میتوانستم به آن عادت کنم که در جامعه با مردم محتاط باشم.
این شغل نگهبانی برایم آزار دهنده گشت. مرا به نحو غیر قابل تحملی تهییج میکرد و میپیچید. یک روز مرا بطور خاصی بی صبر میسازد، و در این وقت این فکر به ذهنم راه مییابد: چرا من هم مجبورم؟ انسانیت چه زیبا میتوانست باشد، اگر من مجبور نمیبودم! اگر انسانیت روح قویای مانند خود من میداشت! به جای شعارم: من کشف نشدهام، ــ بنابراین این اجازه را داشتم که با قاطعیت بگویم: من دست به قتل زدهام!
در آن دقیقه لو دهندهام متولد گشت. چیزی در هوا فش کرد، ــ این اولین تیز کردن تبر جلادم بود. قانون بزرگ طبیعت ــ قانون تضاد، مرا گرفتار ساخت.
من آدم کشتهام! جادوی دیوانهسانی در این کلمه قرار داشت که غیر اردای خود را در جای کلمه قبلی مینشاند و مانند خفاش خونخواری دندان در رگم فرو کرده بود و خونم را که باید درون قلبم جاری گردد به سطح میکشاند و میمکید.
من آدم کشتهام! آه، باید آنچه که مرا از دیگران متمایز میسازد از همه پنهان سازم! من در این واژه ابتدا به نظرم انسان میرسیدم. این آخرین بشریت را میسنجد. چنین به نظرم میرسید که انگار باید هر انسانی آنچه را که من آزمودم تجربه کند تا اجازه صجبت کردن داشته باشد. فقط کودکان قبل از بالغ شدن موجودات بیگناهیند. گناه عملی مردانه است. چرا نباید بزرگترین گناه بزرگترین مردانگی باشد.
من آدم کشتهام! آه، اگر فقط اجازه گفتن آن را به کسی میداشتم، بنابراین آن یک نفر باید کل بشریت برایم معنا میداد! چگونه من اغلب سر ایرما را در دستم گرفتم، این نوشتار پر از معنا و ویژگی را، و با غم و اندوه میاندیشیدم: زن، چرا تو نباید بدانی که به چه قیمتی مال من گشتهای! این تأثیر تو بود! چرا نباید تأثیر خودت را بشناسی؟ و من شروع کردم به متنفر گشتن از او.
من به سراغ دوستانم رفتم. آنها مرد بودند. آه، آنها مرد نبودند! آنها همه جا مرد بودند، فقط اینجا نه. من حتی یکنفر را هم پیدا نکردم که بتوانم به او اعتماد کنم. همه آنها در مقابل مانعی ایستاده بودند که من از رویش پریده و آن را پشت سر گذارده بودم. و تعدادی از آنها مردانی بودند که رادیکال میاندیشیدند و انقلابی رفتار میکردند. چه بینوا! من شروع میکنم به خوار شمردنشان.
آسایش ناپدید میگردد. وجد و خلق و خوی طنزآمیرم از بین رفته بود. من جدی و غمگین گشتم. من خود را منزوی احساس میکردم و انزوایم و کودنی بی رحم انسانهائی که آن را به من تحمیل کردند دردآور بود! آنها نمیدانستند با من چه میکنند، اما من نمیتوانستم آنها را بخاطر این کار ببخشم. آنها به من آسیب رساندند. آنها رازی را بر من تحمیل ساختند، و کدام انسانی میتواند با داشتن یک راز در روح زندگی کند و خوشحال باشد؟
در اینجا میخواهم یک کشف بزرگ را با شما به اشتراک بگذارم. این یک کشف است ــ بسیار بزرگ در اخلاق، به همان بزرگی ِ قانون جاذبه در فیزیک. من آن را عملاً در خودم کشف کردم و شماها کاشف را میکُشید؛ اما باید لااقل کشفم دانش نظریتان را غنی سازد. مردم، به من گوش کنید، شماهائی که بعنوان دانشآموزانم در مقابل چوبه دار من ایستادهاید.
من در دوران جوانی داستانی در باره امپراتوری روم شرقی خواندم. تسنو توسط زوی مسموم می‎شود و تسنو زوی را مسموم میسازد. الکسیس توسط ایودوکسیا مسموم می‎شود و الکسیس ایودوکسیا را مسموم میسازد. مدعیان و رقبا، سربازان درباری، کشیشان درباری، خواجهها و دوشیزههای درباری همدیگر را مسموم میسازند. من در کولومبا نوشته مریمه از قصاص اهالی کرسیکا و در مجموعه کلکسیون توصیف کشورها از ویدهمَن و هاوف در باره قصاص اهالی اسلاوهای دالماتیِن خواندم. خون روی خون! کسی پیدا نمیشود که انسانی را به قتل نرسانده باشد! آنها دسته جمعی به هم هجوم میبرند، آنها تک تک همدیگر را به قتل میرسانند، یکی انتقام میگیرد و دیگری از انتقام گیرنده انتقام میگیرد ــ و آنچه بیش از هر چیز شگفتزدهام میساخت: تمام این افراد غذا میخورند، مینوشند، میخوابند، غذایشان را هضم میکنند، آواز میخوانند، میرقصند، عشق میورزند و تولید مثل میکنند و هر نفر، آنقدر که آدم میتواند ببیند، کاملاً لذت میبرند. و در عین حال انسان هستند، اروپائی، بله حتی مسیحی. این چگونه ممکن است؟ من پسر جوانی بودم و هنوز پاسخ این سؤال را نمیدانستم.
حالا من هم آن راحتی را داشتم. من خود را در جامعهای نشاندهام که اجازه دارم به انسانهائی که خودشان آدم کشتهاند و دوباره دست به قتل میزنند بگویم: من آدم کشتهام ــ و هیچ وجدانی وجود ندارد! ضربان قلب آهسته میزنند، پیشانی آزاد و باز باقی میماند. این رمز و راز است که قاتل را قاتل میسازد و نه وجدان. دانستن اینکه من چیزی میدانم که دیگران اجازه دانستنش را ندارند؛ مجبور به تظاهر کردن در نوع نگاه، در خطوط چهره، در کلمه و ایماء و اشاره بخاطر محافظت از خویش. این همان چیزیست که به پیشانی قاتل فرهنگ مُهر قابیل میکوبد. این همان چیز وحشتناکی است که بین او و دیگران قرار دارد، این همان رایحهایست که وحشت مجاورش را احاطه کرده. این همچنین کابوس خود اوست. احتمالاً چیزی به او فشار میآورد، اما شماها نیروی فشار دهنده را به خودتان اشتباه توضیح میدهید. این رمز و راز است که به او فشار میآورد و نه وجدان. راز را از او بردارید سپس این مرد مانند همه شما شفا مییابد. راز، راز، این وجدان باطل فرضی قاتل است! این را فراموش نکنید.
راز بیچاره منفور!  چرا باید میان مردم باشی؟ من از انسانها فرار کردم، من به انزوا گریختم. من روزها در جنگلها و بیابانها پرسه میزدم، در مسیرهائی با گیاهان وحشی. اینطور تنها بودن حالم را خوب میساخت. من یک جهان میدیدم با تودههای بسیار عظیمی در برابرم که محکم و جاودانه ساخته شده بود،  ــ و نه بر روی مفاهیم اخلاقی! دوام داشت و زیبا بود. جهان، نیازمند تخریبی بی نام، زندگی، نظم و صبوری تنفس میکرد. این جهانی بود که یک قتل را با تور نمیگرفت. سمور پرندگان سر از تخم درآورده را به قتل میرساند و گربه وحشی سمور را. آغشته به خون در هر ساعت از روز و شب، او چهرهاش را شاد و بی گناه به نور خورشید و به ماه که بی سر و صدا میگذشت نشان میداد. این یک جهانی بود که در آن روح بزرگ جهان حاکم بود و نه روح انسانی کوچک. این جهان من بود.
من آدم کشتهام! من یک بار در وحشیترین انزوای کاپهگی از ته سینه به بیرون فریاد زدم. این یک فریاد شادی بود، مانند روح شامپاین که زنجیر چوبپنبه را به هوا منفجر میسازد. هوا جوش و خروش و شاخ و برگهای سنگین بلوط در آن خش و خش میکردند، ــ عناصر واژه را میبلعیدند و آن را بی حس میساختند، مانند امواج دریا که صدف دریائی کوچکی را میشکند. و با این حال حالم را خوش میساخت.
لذت کودکانه! من بخاطر شرارت کودکانهام خجالت میکشیدم. آه، من بیهوده خجالت میکشیدم. این حالم را خوش میساخت. و شبها، حتی وقتی در رختخواب دراز کشیده بودم، فکر کردن به این لحظه خوشحالم میساخت و همخواب زیبای من به زحمت میتوانست مرا اینطور شاد سازد. من رازم را با صدای بلند در هوا فریاد کشیدم! لذت کودکانه، اما ــ لذت. این لذت باید تکرار گردد. من تشنه آن بودم.
صبح روز بعد با قصدم سوار بر اسب دوباره به فضای آزاد میروم. اما ابتدا حالا به یاد میآورم که یک چشمانداز کوهستانی چیزی کمتر از آزاد بودن حس قصدم ندارد. چه آسان یک نفر را از چشم نفر دیگر مخفی میسازد! در پستی و بلندی متناوب هر وجب از زمین را بر وجب دیگر برتری میدهد؛ صخره، بیشه، درخت، بله حتی گیاهان ساقه بلند مخفیگاههای متعددی را تشکیل میدهند. از اینکه دیروز به این موضوع فکر نکرده بودم دچار وحشت گشتم. امروز به آن فکر کردم و با احتیاط پیش خود نگاه داشتم.
من غمگین به سمت خانه تاختم. صدای مانند بلبل پر طنین ایرمای من و غوقای جیک جیک پسر کوچکم مرا ازحسادت پر میساختند. خوشبختها! آنها اجازه دارند آنچه در قلب سادهشان دارند را بر زبان رانند. البته این زیاد نیست، اما با وجود کم بودن آزادی بیان دارند. این امتیاز ِ بی گناهی آنهاست. به جهنم! زبان اگر آنجائی شروع نشود که بی گناهی به پایان میرسد بنابراین حق ندارد خود را از اصوات حیوانات متفاوت سازد.
من به خانهام فرار میکنم. من تمام کشور را فقط با این فکر که بتوانم حرفم را بزنم تفتیش کردم. من برای انجام این کار در امنیت دور و نزدیک زمین را جستجو کردم.
در این وقت دشت آلفویلد به یادم میافتد. این یک سفر به آنجا بود، اما ــ من حاضر بودم بخاطر برای خارج ساختن فریاد عقابگونهام تا آخر جهان هم بروم. من از زن و فرزند وداع کردم ــ این یک وداع برای تمام زندگی بود.
آیا شماها آلفوید را میشناسید؟ آلفوید یک زمین صاف سیاهقهوهای رنگ است ــ صاف و سیاهقهوهای رنگ مانند یک تخته سیاه میباشد. این تخته سیاه صدها کیلومتر مربع را میپوشاند. همانطور که یک ملوان در سبد دکل خود دریا را از بالا تماشا میکند یک سوارکار هم از روی زین اسبش زمین را تماشا میکند. نه بهتر! زیرا دریا میتواند با این حال امواج پرتاب کند، اما آلفویلد خود را از هیچ موجی بلندتر نمیسازد. یک زمین مطلقاً همواریست که افقش از هر سو نامحدود است. در اینجا بجز محدودیتِ دید دیگر هیچ مرزی وجود ندارد. در اینجا مخفیگاهی وجود ندارد، هیچ کمینگاهی، هیچ اختفائی، آنچه آنجاست قابل مشاهده است.
من مست از آزادیِ این فضا به اسبم مهمیز زدم و مانند نهنگی در اقیانوس با سر و صدا بازی کردم. فقط با یک نگاه از سطح روئی پرواز کردم ــ آنجا خالی از انسان بود ــ و شادی کنان کلمهام را در هوا فریاد کشیدم: من آدم کشتهام!
ما آن را شنیدیم! دو مرد که به طور ناگهانی از زمین بیرون آمده بودند جواب میدهند. آنها یک چاه نقب میکردند و بر روی زمین نبودند، بلکه درون زمین بودند.
اسبم رمید ــ و بیشتر از او سوارکار. ما سقوط میکنیم. ــ بقیه ماجرا داستان جنائیست. بازجوئی، اظهارات شاهدین، دفاتر داروسازها، حفر گور ــ تمام اینها به اینجا تعلق ندارند. آنها را در روزنامهها بخوانید. اما البته از تمام این منابع قطراتی میچکید که فقط برای اثبات احتمال جرمی که هنوز کاملاً ثابت نشده بود به هم میپیوستند. به همین جهت وکیلم فوری اولین اصل دفاع را به من توصیه میکند: همه چیز را انکار کنید. من اما پاسخ دادم: یک جنتلمن دروغ نمیگوید.
همچنین یک فیلسوف هم این کار را نمیکند. مگر چه چیز بیشتری از آنچه اودون از دست داد میتوانستم از دست بدهم، ــ نه یک زندگی، بلکه یک لحظه را؟ فلسفهای که من بر علیه او بازی میکردم باید حتی بر علیه خود من هم حقیقت میبود. من میتوانستم آنها را در مقابل زندگی خودم فدای حقیقتشان سازم. من از آنها دست کشیدم؟ من آنها را له روسپیگری واداشتم؟ من آنها را بعنوان درغگو در جهان بیرون انداختم؟ نه، تو نباید به هیچ متقلبی خدمت کنی! تو بیشتر از دلال محبت احساسات من بودی. من به بودن با تو در مرگ و زندگی اعتراف میکنم، من مرد صادقی هستم.
و من همچنین بلند پرواز هم هستم. من مغرورم، بله متکبر. من انسانها را خوار میشمرم و به خودم حرمت میگذارم. اعتراف کردن به قتل برایم تملق بود. این عملی بود که مرا در برابر دیگران ممتاز میساخت. بله، حتی در برابر قاتلین. این یک قتل نفس عادی نبود. یک قتل باشکوه بسیار فلسفی ِ خوب انجام گرفته بود. این یک قدم بالاتر از خط مرز اخلاقی بود، نه مانند خزیدن یک دزد یا مانند یک مرد مست؛ نه، مانند یک سزار با آهنگ و موسیقی، در صف و ردیف حرکت نظامی میکند. من اجازه نشان دادن این عمل به او را دارم، و من میخواهم این کار را انجام دهم.
اما من گذشته از این نیکوکار هم هستم. من میخواهم چیز خوبی به بازپرس مو مجعدم که هنوز یک جوان اما بسیار مرد ماهریست بدهم. پسر جوان زیبا روز خوش خود را داشت، هنگامیکه یک روز صبح گذاشتم مرا به نزدش ببرند و به او گفتم: دوست، جریان را به پایان برسانیم. من آمدهام تا برای شما یک اعتراف کامل بکنم. این شما را شاد میکند، درست نمیگویم؟ به من دست بدهید. شما یک مرد مطابق سلیقه من هستید. شهرتتان برای شما هدفتان و به دار آویخته گشتنم یک وسیله برای هدف است. براوو، من عاشق رذالت هستم! دیدن فرد خودخواهی که مرا با کمال میل بکشد همانطور که من با کمال میل اودون را کشتم خوشحالم میسازد. اجتماع خوب، دوست، اجتماع خوب! من شما را مدتی طولانی بی قرار گذاشتم، درست نمیگویم؟ آه بله، مهمیز زدن به مردی مانند من شایسته تقدیر است. اما ببینید، عزیزترین، من هم آن را میخواستم. من میخواستم شما را خوشبخت سازم. من میخواستم گردوی محکمی باشم، برای اینکه شما با سر و صدا آن را بشکنید و بتوانید دندانهای قویتان را به جهان نشان دهید. بنابراین باید پیش بروید. اما من میدانم که شما برای ازدواج با عشقتان و تشکیل یک خانواده به پیشروی محتاجید. بنابراین خانواده کوچک عزیزتان را تشکیل دهید. ابلهان بیچاره با درد در انتظار زاده گشتنند. بسیار خوب، این هم لاشه من. بفرمائید، سیر ببلعید، حیوانات درنده جوان.
پروتکل بازجوئیم امضاء شده است. من هرآنچه که حکم اعدام دارد گفتم. در نتیجه ما میمیریم! دور میاندازیم این زندگی را مانند جام نوشیده شده. ایرما، من آن را برای تو میآورم! من از زندگی خود لذت بردم، دارای همسر بودم، ــ دیگر چه میخواهم؟
و پسر کوچکم زندگی نمیکند؟ ها ها ها! اوه در باره قوه قضائیه با بینی مومی! در این وقت من در اطراف کودکیام قدم میزنم، اما من یک کودک بیگناهم. بله، شما آن را اینطور بنامید. قاتلی در مقیاس جوان گشته یک کودک بی گناه است. اینکه آن نفس من است، خود من، ادامه من، این را شما به راحتی قبول میکنید؛ اما، ــ آن جوان بی گناه است! بدون مجازات باقی میماند. و این را شما برقرار ساختن عدالت مینامید! آه شما چینیهای اروپا، آیا به اندازه آسیائیها که مجرم را همراه با قومش قلع و قمع میکنند شجاعت ندارید؟ آیا شماها این هویت متافیزیکی را نمیبینید؟ نه، شما چینیهای اروپا کورید. گیسوی بافته شدهاید ــ و بی سر. بگذارید کودک برود. زندگی رشد کرده یک قاتل برایشان مقدس است. دوباره تقدس و پاکی به شیفتگیـزندگانی‎‎شان حمله میبرد! بنابراین مؤفق باشی، پسرم، بنابراین زندگی کن، زندگی کن، و  کوتهبینان پوشالی را خوار شمار زیرا نمیدانند که تو من هستی و من تو هستم.
من به پایان رسیدهام. من آخرین قطره از روشنائی روز را سر کشیدم. دیگر به زحمت میتوانم حروف را ببینم. ماه ظاهر میشود؛ ــ مانند یک چهره از گریه خیس در ابرهای مرطوب پائیزی بخارآلود ایستاده است. من آن را برای آخرین بار میبینم. من آن را فردا دیگر نمیبینم. و با این حال ــ آن دیده خواهد گشت. دیگران آن را خواهند دید. دیگران؟ چرا دیگران؟ آیا دیگرانی وجود دارد؟ آیا مگر یک انسان تمام بشریت نیست، آیا دیگران خود من نیستند؟ اگر تو از ابتدا تا انتهای شب مهتابی مسافت پلاتنزه را بپیمائی، سپس آدم میگوید: آیا حالا مهتاب خود را در قطرات دیگر منعکس میسازد؟ یک چیز دیگر چیست چیست؟ دریاچه آنجا و اینجا ــ همه چیز!
حتی نفس هم یک خرافات است! این محکمترین، مقاومترین است، این خرافات کسانی هم است که به هیچ چیز معتقد نیستند. اما او نفوذناپذیر هم نیست. آدم میتواند از آن صرفنظر کند. اولین چشم بر روی زمین چشم من بود و آخرین چشم هم همچنین.
آخرین؟ اما بعد؟ آیا سپس تمام است؟ آیا وقتی که تنازع بقا متوقف شده باشد، سپس فرد هم به پایان میرسد؟ حتمی و واقعی به پایان میرسد؟ نابازگشتنی و برای همیشه به پایان میرسد؟ این غم انگیز است. قلب، قلب من، بگذار تفکر کنیم!
وقتی نسل ماموت، دینوتِریوم، مگاتِریوم منقرض گشت، ــ در این زمان آنها میتوانستند فکر کنند: حالا تمام شده است. و حالا ببین، سیل واقعاً آمد، اما پس از سیل دوباره زندگی بازگشت. زندگی تمام نشده بود. جنسیت دایناسورها یا جنسیت انسانها فقط مانند فونتهای مختلف در چاپخانه است: حروفچین گاهی از این، گاهی از آن مینشاند؛ ــ گاهی گارمو را برمیدارند و سیسِرو را میگذارد، گاهی سیسِرو را برمیدارد و بورژوا میگذارد، اما او همیشه مینشاند. و همیشه همان متن را مینشاند. متن چنین نامیده میشود: زندگی کن، احساس کن، وجود داشته باش.
بی دغدغه، مهتاب عزیز، ما هنوز چند سالی همدیگر را خواهیم دید. اگر آنها قادر به اعدامت باشند میتوانند مرا هم اعدام کنند. ــ