قتل سرقت گشته.

آقای هودِک میگوید: "این من را به یاد یک واقعه میاندازد که بسیار عالی اندیشیده و فوقالعاده تدارک شده بود. من فقط میترسم که داستان مورد علاقهتان واقع نشود، چون این داستان نه یک پایان دارد و نه یک راه حل درست و حسابی. اگر داستانم شروع کرد به خسته کردنتان، فقط آن را به من بگوئید و من فوری به تعریف کردن پایان میدهم.
شاید بدانید، که من در کوچهُ کروسمبورگِ ناحیهُ واینبرگن زندگی میکنم. این یکی از آن کوچههای فرعی کوتاه است که در آنها نه حتی یک مهمانخانه وجود دارد، نه لباسشوئی و نه حتی یک ذغالفروشی؛ آنجا آدم ساعت ده شب میخوابد، به استثناء آن خوشگذرانهائی که رادیو را روشن میکنند و ابتدا ساعت یازده به رختخواب میخزند. جمعیتِ این محله تشکیل شده است از مالیات دهندگانِ آرام، کارمندان دولتِ ردهُ هفتم، تعدای دوستدار آکواریوم، یک نوازندهُ ساز زیتر، دو کلکسیونر تمبر، یک گیاهخوار، یک عالِم معنوی و یک تاجر همیشه در سفر که البته یک تئوسوف است. بقیه مُتلدارانی هستند که در نزدشان کسانیکه از آنها نام برده شد در اتاقهای تمیز و زیبا مبله گشته با صبحانه زندگی میکنند ــ حداقل در تبلیغات چنین گفته میشود. تئوسوف معمولاً یک بار در هفته، در نیمه شبِ روزهای پنجشنبه به خانه می‎آمد، این شب به یکی از تمرینات معنوی تعلق داشت. در روزهای سه شنبه دوستدارانِ آکواریوم جلسهُ اتحادیهشان را برگزار میکردند، آنها هم در این روز در نیمه شب به خانه بازمیگشتند و معمولاً هنوز با هم در زیر چراغ کم نور کوچه در بارهُ ماهی قرمزِ دُم چادری و ماهی زندهزا مشاجره میکردند. سه سال پیش حتی چنین اتفاق افتاد که یک مردِ مست از میان کوچهُ ما عبور کرد. مردم معتقدند که او اهل روستای کوشیرش بود و فقط اشتباهی از کوچهُ ما رد شده است. هر روز اما در ساعت یازده و پانزده دقیقه یک مرد روسی به خانه میآمد، شخصی به نام کووالنکو یا کوپیچنکو، یک مرد نسبتاً کوچک با یک ریش نازک کوتاه؛ او در شمارهُ هفت در نزد خانم یانسکی زندگی میکرد. آدم نمیدانست که او از چه راهی زندگی‎اش را می‎گذراند. او تا ساعت پنج در خانه استراحت میکرد، سپس آدم او را با یک کیفِ اسناد در حال رفتن به سمت نزدیکترین ایستگاه تراموا برای رفتن به شهر میدید. او دقیقاً ساعت یازده و پانزده دقیقه در همانجا از تراموا پیاده میگشت و به داخل کوچهُ کروسمبورگ میپیچید. دیرتر یک نفر ادعا میکرد که میداند مرد روسیْ زمانِ بین ساعت پنج و یازده شب را در یک قهوهخانه میگذراند، جائیکه او با مردان روسی بحث و جدل میکند. افرادی هم وجود داشتند که ادعا میکردند این مرد اصلاً نمیتواند اهل روس باشد، زیرا روسها هرگز اینطور زود به خانه برنمیگردند.
من در ماه فوریهُ سال گذشته تقریباً نیمه خواب بودم که ناگهان صدای شلیک یک گلوله میشنوم و سپس چهار شلیک در پی آن. اول برایم طوری بود که انگار من پسر جوانی هستم و در حیاتِ خانه با شلاق زدن در هوا تولید صدا میکنم؛ من واقعاً از آن صدا لذت میبردم. اما وقتی کاملاً بیدار بودمْ متوجه میشوم صدا مربوط به گلوله بوده که کسی در خیابان شلیک کرده است. بنابراین به سرعت به سمت پنجره میروم، آن را باز میکنم و میبینم که درست در جلویِ خانهُ شمارهُ هفت یک مرد بر روی پیادهرو افتاده است، با صورت رو به زمین و یک کیف اسناد در دست. در این لحظه صدای قدم‎هائی به گوش می‎رسد و از سر کوچه یک پلیس میآید، به سمتِ مردِ بر روی زمین قرار گرفته میدود و سعی میکند او را بلند کند. او به زودی از این کار منصرف میشود و زمزمه میکند : <لعنت> و در سوتش میدمد. پس از آن از سر دیگر کوچه دومین پلیس ظاهر میشود و به سمت پلیس اول میدود.
من در یک چشم به هم زدن کفش خانه به پا کردم و پالتوی زمستانی پوشیدم و با عجله پائین رفتم. همچنین از خانههای دیگر هم انسانها آمده بودند، مرد گیاهخوار، نوازندهُ ساز زیتر، یکی از دوستدارن آکواریوم، دو سرایدار و یک کلکسیونر تمبر. دیگران فقط در حالیکه دندانهایشان به هم میخورد کنار پنجرههایشان ظاهر گشتند؛ آنها احتمالاً فکر میکردند: <شیطان میداند که هوشمندانهتر است اگر آدم در چنین چیزی درگیر نشود!> در این بین دو پلیس آن مرد را بر روی پشت چرخانده بودند.
من میگویم: <این اما مرد روسی است، کوپیچنکو یا کووالنکو، که در نزد خانم یانسکی زندگی میکند. آیا او مُرده است> و از سرما میلرزیدم.
یکی از پلیسها میگوید: <من این را نمیدانم، آدم باید اینجا یک دکتر داشته باشد.> و درمانده به اطرافش نگاه میکند.
نوازندهُ ساز زیتر با لکنت و خشمگین میگوید: <آیا میخواهید او را اینجا افتاده قرار دهید؟ اما باید او را به بیمارستان رساند!>
حالا بیست نفر از ما آنجا جمع بودیم، همه خود را از سرما و وحشت تکان میدادند، پلیسها در کنار مردِ تیر خورده زانو زده بودند و خدا میداند که چرا دکمهُ یقهاش را باز میکردند. حالا یک تاکسی در خیابانِ اصلی توقف میکند و راننده خود را به ما نزدیک میسازد. احتمالاً فکر میکرد که یک فردِ مست آنجاست و او می‎تواند وی را به خانه برساند.
او دوستانه میپرسد: <خب، بچهها چه کسی را آنجا دارید؟>
مرد گیاهخوار در حالیکه دندانهایش به هم میخورد با لکنت میگوید: <یک ... یک ... آدم گلوله خورده، او را سوار ماــ ما ــ ماشین کنید و به اورژانس برسانید! شاید او هنوز زنده باشد!>
راننده میگوید: <لعنت بر شیطان، من چنین مسافرهائی را دوست ندارم. خب، من فوری ماشین را به اینجا میرانم.> او به آرامی به سمت ماشینش میرود و آن را تا پیاده‎رو میراند. او میگوید: <به نام خدا او را سوار کنید.>
دو پلیس مردِ روسی را بلند میکنند. داخل کردن او درون ماشین برایشان زحمت زیادی داشت. البته او همانطور که گفته شد مرد کوچک اندامی بود؛ اما مُردهها را مشکل میشود جابه جا کرد.
یکی از پلیسها به پلیس دیگر میگوید: <خب، آقای همکار، شما همراه او میرانید و من نام افراد شاهد را مینویسم. راننده سریع او را به اورژانس برسانید، اما سریع اگر اجازه خواهش کردن داشته باشم!>
راننده میغرد: <بله، سریع، با این ترمزهایِ بدِ من!> ــ و از آنجا میراند.
حالا پلیسِ در محل مانده دفترچه یادداشتش را از جیب درمیآورد و میگوید: <آقایان عزیز، من باید از شماها خواهش کنم نامتان را بگوئید، این فقط بخاطر شهادت دادن است.> سپس شروع میکند بسیار آرام به یادداشت کردن یک نام پس از نام دیگر. شاید او انگشتان سفت و سخت شده داشت، ما در هر حال مانند سگ یخ زده بودیم. وقتی من دوباره به اتاقم بازگشتم ساعت یازده و بیست و پنج دقیقه بود. بنابراین تمام این درام فقط ده دقیقه طول کشیده بود.
آقای فوکس، من می‎دانم که شما فکر میکنید در این موضوع هیچ چیز مهمی وجود ندارد. نگاه کنید آقای فوکس، چنین چیزی در یک چنین کوچهُ آبرومند یک رویداد بزرگ است. کوچههای اطراف نمیخواهند در این ماجرا دست خالی بمانند و میگویند که ماجرا درست سر کوچه اتفاق افتاده است. کوچههایِ دورتر واقع شده نقشِ بیعلاقه‎ها را بازی میکنند، اما آقای فوکس، این فقط حسادت و خشم است، چون این ماجرا در کوچهُ آنها اتفاق نیفتاده است. مردمِ دو کوچه دورتر از  ما یک حرکت تحقیرآمیز با دست میکنند و میگویند: <آنجا یک نفر را آنطور که گفته میشود تا حد نیمه مرده کتک زدهاند؛ اما چه کسی میداند که آیا اصلاً یک کلمه واقعی در آن باشد!> اما این هیچ چیز نیست بجز یک حسادت مبتذل.
شما میتوانید تصورش را بکنید که چطور همهُ ما در روز بعد به روزنامهها هجوم بردیم. البته بیشتر به این خاطرْ چون میخواستیم چیزی در بارهُ قتلمان بخوانیم، اما همچنین برای ما یک خشنودی بزرگ بود که یک بار در بارهُ کوچه ما در روزنامه چیزی چاپ میشود. این یک داستان قدیمی‎ست که آدم دوست دارد در روزنامه آن چیزی را بخواند که خودش دیده و به اصطلاح شاهد عینی ماجرا بوده است. فرضاً، در ناحیهُ اویسد یک اسب سقوط کرده و رفت و آمد برای ده دقیقه مختل شده بود. کسی که این را با چشم خود دیده باشد و روز بعد آن را در روزنامه نیابد عصبانی میشود، او روزنامه را بر روی میز میاندازد و ادعا میکند که هرگز چیز خوبی در روزنامه وجود ندارد. مردم این را یک توهین شخصی به حساب میآورند وقتی روزنامهها به یک حادثه که آنها تا اندازهای مالکش هستند توجهای نکنند. به نظر من عنوان مطالبِ <گزارش محلیِ> روزنامهها فقط بخاطر <شاهدان عینی> چاپ میشوند، برای اینکه مردمی که در محل حادثه حضور داشتندْ از روی خشم آبونمان روزنامه را لغو نکنند.
بنابراین ما همه وقتی در هیچ روزنامهای حتی یک کلمه هم در بارهُ ماجرایِ قتلمان نیافتیمْ مانند کسانی بودیم که انگار آب به روی‎مان پاشیده‎اند. ابلههانهترین رسوائیها و سیاست لعنتی روزنامهها را پُر میسازند، حتی تصادف یک تراموا با یک گاری دستی، اما یک چنین قتل درست و حسابی را چاپ نمیکنند. جریان روزنامهها اصلاً یک بدبختی و یک اقتصاد فاسد است و نه هیچ چیز دیگر! ابتدا کلکسیونر تمبر این فکر را داشت که شاید پلیس از هیئت تحریرهُ روزنامهها درخواست کرده است که موضوع را بخاطر تحقیقات موقتاً مسکوت بگذارند. ما با فکر او خود را راضی ساختیم، شاید هم این فکر هیجان ما را افزایش میداد. ما افتخار میکردیم که در یک چنین کوچهُ مهمی زندگی میکنیم و به احتمال زیاد در یک ماجرای اسرارآمیز اجازهُ شاهد بودن را داریم. اما وقتی روز بعد دوباره هیچ چیز در روزنامهها چاپ نگشت و هیچ آدمی برای تحقیق از ادارهُ پلیس نیامد، و، آنچه عجیبتر به نظر ما میرسید، همچنین هیچکس نزد خانم یانسکی ظاهر نگشت تا اتاقِ مرد روسی را جستجو و مهر و موم کند، در این وقت به تدریج دچار وحشت میشویم. نوازندهُ ساز زیتر میگوید که شاید پلیس برای مخفی نگهداشتن تمام ماجرا دلیلی دارد. چه کسی میداند جریان از چه قرار است! اما وقتی در سومین روزْ باز هم روزنامه‎ها در مورد ماجرایِ قتل چیزی چاپ نکردندْ کوچهُ ما شروع میکند به برآشفتن؛ آدم این را تحمل نخواهد کرد، بالاخره مردِ روسی یکی از ما بود، و ما تلاش خواهیم کرد که ماجرا روشن شود. کوچهُ ما به هر حال یک فرزندِ ناتنی مسئولان است، وضع سنگفرش مدتهاست رقتانگیز است، روشنائی کوچه کم است، اگر یک نمایندهُ مجلس یا یک خبرنگار روزنامه اینجا زندگی میکردْ این حادثه کاملاً طور دیگر دیده می‎گشت؛ اما حالا اینطور است که هیچکس به یک کوچهُ واقعاً شایسته اهمیت نمیدهد. در یک کلام، نارضایتی عمومی بود، و همسایهها من را بعنوان مسنترین و انسانی مستقل موظف میسازند به ادارهُ پلیس بروم و به این شیطنت در مورد ماجرایِ قتل اشاره کنم. من به نزد کمیسر بارتوشک که اتفاقاً او را از راه دور میشناسم میروم. یک آدم غرغرو. گفته می‎شود که او بخاطر یک عشق ناکام عذاب می‎کشد. این عشق حتی باید موجب شده باشد که او پلیس شود. من به او میگویم: <آقای کمیسر، من آمدهام فقط بپرسم که ماجرایِ قتل در کوچهُ ما به کجا رسیده است. در محلهُ ما همه بخاطر پنهان نگاه داشتن این ماجرا خشمگین‎اند.>
کمیسر میگوید: <چه قتلی؟ ما اینجا قتلی نداریم.>
<اما اخیراً در کوچهُ ما این مرد روسی به نام کوپیچنکو یا کووالنکو را با شلیک گلوله کشتهاند، و دو پلیس آنجا بودند. یکی از پلیسها اسامی ما را بعنوان شاهد یادداشت کرد و پلیس دوم مرد روسی را به اورژانس رساند.>
کمیسر میگوید: <این ممکن نیست، به ما هیچ اطلاعی داده نشده است. این باید یک اشتباه باشد.>
من با عصبانیت می‎گویم: <اما آقای کمیسر، حداقل پنجاه فرد آن را دیدهاند و میتوانند شهادت دهند! آقا، ما شهروندان منظمی هستیم: اگر شما به ما دستور دهید که باید در بارهُ این قتل دهانمان را ببندیمْ سپس تعدای از ما حتی بدون دانستن دلیل این کارْ واقعاً این دستور را اجرا میکنند. اما این امکانپذیر نیست که آدم بگذارد یک انسان را به سادگی با گلوله بکشند و طوری رفتار کند که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است؛ ما این را به اطلاع روزنامهها میرسانیم!>
آقای بارتوشک ناگهان بسیار جدی دیده میگشت، طوریکه من به وحشت میافتم، او میگوید: <صبر کنید، خواهش می‎کنم برایم به ترتیب تعریف کنید که چه اتفاقی افتاده است.>
بنابراین من ماجرا را به ترتیب تعریف کردم، و رنگ صورت آقای بارتوشک طوری آبیقرمز می‎گشت که انگار در درونش آب میجوشید. اما وقتی من به جائی رسیدم که در آن یکی از پلیسها به پلیس دیگر میگوید: <آقای همکار، شما همراه او میروید و من در این بین نام افراد شاهد را یادداشت میکنم>، در این وقت او به وضوح نفس راحتی میکشد و فریاد میزند: <خدا را شکر، آنها افراد ما نبودند! آقا، چرا به خاطر خدا پلیسهای دیگری را خبر نکردید، آیا عقلتان به شما نمیگوید که پلیسها در لباس یونیفرم هرگز به همدیگر آقای همکار نمیگویند؟ شاید پلیس مخفی در لباس شخصی همدیگر را اینطور بنامند، اما پلیس در لباس یونیفرم؟ هرگز! شما غیر نظامی لعنتی، شما آقای همکار! شما باید میگذاشتید این مردها را دستگیر کنند!>
من با لکنت میگویم: <به چه دلیل؟>
کمیسر با عصبانیت به من میگوید: <چون آنها مرد روسی را کشتهاند! حداقل شماها در این کار کمک کردهاید! آقا، چه مدت شما در کوچهُ کروسمبورگ زندگی میکنید؟>
من میگویم: <نه سال.>
<آقا، بنابراین شما باید بدانید که محل گشت پلیس در ساعت یازده و پانزده دقیقه در بازار سرپوشیده است، دومین گشت در خیابان شلزیش و پرون و سومین گشت در امتداد ساختمان‎های مهم. پلیس واقعی ما می‎تواند یا در ساعت ده و چهل و هشت دقیقه و یا ابتدا در ساعت دوازده و بیست و سه دقیقه در محل شما ظاهر شود و نه در ساعات دیگر، و در واقع به این دلیل خیلی سادهْ چون او اصلاً نزدیک محل شما نیست! خدای بزرگ، هر دزدی این را میداند، و ساکنین آنجا این را نمیدانند! آیا شما تصور میکنید که سر هر کوچه دائماً یک پلیس ایستاده است، بله؟ آقا، اگر در ساعتی که شما از آن صحبت میکنیدْ از سر کوچهُ لعنتیتان یکی از پلیسهای یونیفرم پوش ما با عجله آمده است، ــ این میتواند یک چیز وحشتناک باشد! اولاً، چون او در این ساعت طبق مقررات در بازار سرپوشیده باید باشد و دوماً، چون او به ما، اگر او با این وجود در سر کوچهُ شما بوده باشدْ قتل را اطلاع نداده است و این میتوانست واقعاً یک امر بسیار جدی باشد!>
<و قتل؟>
کمیسر با شنیدن این پرسش خود را به وضوح آرام میسازد و میگوید: <این یک داستان دیگر است. آقای هودِک، این یک حادثهُ بد خواهد شد. آنجا یک مغز متفکر و قطعاً یک رسوائی بزرگ‎تر در پشت این ماجرا مخفی است. این مردان لعنتی جریان را خوب تدارک دیدند. آنها دقیقاً میدانستند که مرد روسی چه ساعتی عادت دارد به خانه برگردد و محل و ساعت نگهبانی افراد ما را میدانستند، آنها برندهُ حداقل چهل و هشت ساعت شدهاند، زیرا که پلیس از هیچ چیز مطلع نگشت. و بنابراین احتمالاً به موقع فرار کرده و آنچه را که میخواستند ناپدید ساختهاند. حالا این را میفهمید؟>
من اعتراف میکنم: <نه کاملاً.>
کمیسر با صبوری به من توضیح میدهد: <یک بار دقت کنید. دو فرد از آنها در لباس پلیس سر کوچه در کمین بودند تا مرد روسی را با شلیکِ گلوله بکشند یا بگذارند فرد سوم او را بکشد. شماها در کوچه البته به این رضایت دادید که نیروهای پلیسِ نمونهُ ما بسیار سریع در محل وقوع جرم بودند.> و بعد از لحظهای فکر کردن ادامه میدهد: <سوت خطری که با آن پلیس همکارش را به کمک طلبید چه صدائی داشت؟>
من میگویم: <تا اندازهای ضعیف، اما من فکر کردم که وحشت راهِ گلوی پلیس را بسته است.>
کمیسر با رضایت میگوید: <آهان، آنها میخواستند که قتل به پلیس اطلاع داده نشود؛ و به این ترتیب برای عبور از مرز برندهُ زمان شدند، میفهمید؟ و راننده هم البته به گروه آنها تعلق داشت. آیا شمارهُ پلاک ماشین را بخاطر سپردید؟>
من خجالتزده میگویم: <ما توجهای به شمارهُ پلاک ماشین نکردیم.>
کمیسر پاسخ میدهد: <این مهم نیست، شمارهُ پلاک در هر حال تقلبی بود. اما به این ترتیب کلاهبردارها موفق شدند جسد مرد روسی را هم ناپدید سازند. بعلاوه او یک مقدونی بود و نه یک روسی؛ نام او پروتازوف بود. آقای عزیز، من از شما متشکرم. حالا اما از شما واقعاً خواهش میکنم که در این مورد سکوت کنید. میدانید، بخاطر تحقیقات. البته این جریان یک پسزمینهُ سیاسی دارد؛ اما یک مغز باهوش در پشت آن مخفی است؛ آقای هودِک، معمولاً ترورهای سیاسی بسیار بد انجام میشوند.> سپس پس از مکث کوتاهی با انزجار ادامه می‎دهد: <سیاست، این حتی دیگر یک جنایت صادقانه نیست، این فقط یک زد و خورد خام است.>
پس از مدتی ماجرا کمی روشن میشود. انگیزهُ قتل اما هرگز شناخته نگشت. آدم فقط نام قاتلین را میداند، اما آقایانِ قاتل مدتهاست که در خارج هستند.
به این ترتیب کوچهُ ما بخاطر قتلش بر سر زبان‎ها افتاد. کاملاً طوریکه انگار کسی تنها صفحهُ باشکوه تاریخ آنها را پاره کرده باشد. وقتی یک غریبه از خیابان فوخ یا حتی کسی از خیابان ورشوویتس میآیدْ بنابراین فکر میکند: خدا، این یک کوچهُ چه کسل‎کننده است! اما سپس وقتی به این می‎بالیم که در نزد ما یک قتل اسرارآمیز انجام شده است؛ این را مردم کوچههای دیگر از ما نمی‌پذیرند. 

مردی که نمی‌توانست بخوابد.

حالا آقای کافکا میگوید: "وقتی آقای دولشال قبلاً از رمزگشائی صحبت کرد، در این وقت من شوخیای را به یاد آوردم که یک بار با یک همکار به نام موسیل انجام دادم. این موسیل یک انسان تحصیل کرده و به ویژه دقیقی است، اما نمونهُ کاملی از یک روشنفکر: او در همه چیز و هر کس یک مشکل میبیند و برای آن یک عقیده جستجو میکند. او بعنوان مثال حتی نسبت به همسرش هم یک عقیده دارد، او با همسرش در یک زناشوئی زندگی نمیکندْ بلکه در یک مشکلِ زناشوئی. همچنین برای او مشکل اجتماعی وجود دارد، سؤالات جنسی، مشکل ضمیر ناخودآگاه، مشکل آموزشی، مشکل بحران فرهنگِ امروزه و هنوز بحرانها و مشکلاتِ فراوان دیگر. برای من چنین افرادی که در هر چیز یک مشکل احساس میکنند همانطور غیر قابل تحملند که انسانهای با اصول هستند. من یک بیزاری نسبت به مشکلات دارم. برای من یک تخممرغ یک تخممرغ است؛ و اگر کسی بیاید و بگوید که تخممرغ را مشکلدار مییابدْ بنابراین من دچار وحشت میشوم نکند تخممرغ فاسد باشد. من این را به شما میگویم تا این موسلی را فقط برایتان کمی قابل دیدن سازم.
او یک بار تصمیم میگیرد قبل از کریسمس در کوههای غولپیکر به اسکی کردن برود، و چون او هنوز کارهای مختلفی باید انجام میداد، توضیح میدهد که یک بار دیگر برمیگردد تا از ما همکاران خداحافظی کند. و بلافاصله پس از رفتن او دکتر ماندل ظاهر میشود، میدانید، این دانشمندِ مقالهنویسِ مشهور، همچنین یک جغدِ عجیب و غریب، و او میخواست فوری با آقای موسیل صحبت کند. من میگویم که موسیل آنجا نیستْ اما قصد دارد قبل از سفر برای لحظهُ کوتاهی اینجا بیاید. آقای دکتر ماندل اندوهناک به نظر میرسید. او میگوید: <من نمیتوانم منتظر شوم، اما آنچه را که برای گفتن دارم اینجا بر روی یک تکه کاغذ مینویسم.> و او مینشیند و مشغول نوشتن میشود.
آقایان گرامی، من فکر نمیکنم که شماها تا حال یک دستخطِ غیر قابل خواندن مانند دستخطِ دکتر ماندل دیده باشید. دستخط او مانند نقشهای یک لرزهنگار دیده میشود؛ یک خطِ افقیِ طولانیِ پاره گشته که در برخی از جاها لرزان دیده میشود یا تیز به سمت بالا صعود میکند. این دستخط برایم آشنا بود و من فقط به او نگاه میکردم که چطور دستش بر روی کاغذ حرکت میکند. ناگهان دکتر ماندل یک چهرهُ خشمگین به خود میگیرد، کاغذ را مچاله میکند، آن را در سبد آشغال میاندازد و از جا میجهد. او غرغر میکند که این بیش از حد طول خواهد کشید، و سریع میرود.
اما شما میدانید که یک روز قبل از کریسمس هیچ انسانی میل بزرگی به کار جدی ندارد. بنابراین من پشت میز مینشینم و شروع میکنم بر روی یک تکه کاغذ به نقاشی کردنِ این خطوط لرزهنگاری؛ خطوط طولانی، لرزان؛ اینجا و آنجا میگذاشتم که خطوط هرطور که در آن حال به نظرم میرسید به بالا و پائین بپرند. من مدتی خود را با این کار سرگرم ساختم، سپس کاغذ خط ‎‎خطی کرده را بر روی میز موسلی قرار میدهم. من هنوز آن را کاملاً روی میز نگذاشته بودم که موسلی با عجله داخل میشود، در لباس کوهستانی و چوب و باتومهای اسکی را بر روی شانه قرار داده. او در آستانهُ درب با خوشحالی فریاد میزند: <حالا من سفرم شروع میشود.>
من خونسرد میگویم: <یک آقا اینجا بود و میخواست با شما صحبت کند. او برای شما یک نامه نوشته است، باید در بارهُ موضوع مهمی باشد.>
موسیل سریع میگوید: <آن را به من نشان دهید!> او با تردید میگوید <آه، این از دکتر ماندل است؛ او از من چه میخواست؟>
من غیردوستانه غرولند میکنم: <من نمیدانم، او خیلی عجله داشت. اما من نتوانستم این دستخط را بخوانم.>
موسیل به آرامی توضیح میدهد: <من به دستخط بد او عادت دارم> بعد چوب اسکی و باطومها را زمین میگذارد و پشت میز مینشیند. پس از مدتی بطور عجیبی جدی میشود. نیمساعتِ تمام در اتاق سکوت برقرار شده بود. موسیل سبک گشته میگوید: <حالا دو کلمهُ اول را فهمیدم، معنی آنها "آقای عزیز" است.> او بلند میشود و میگوید: <اما من باید عجله کنم. من نامه را با خود میبرم و باید نامه جادو شده باشد اگر که من در قطار موفق نشوم آن را رمزگشایی کنم!>
او بعد از آغاز سال نو بازمیگردد. من از او میپرسم: <مسافرت چطور بود؟ آقای موسیل، گذراندن زمستان در کوهها زیباست، اینطور نیست؟>
موسیل با دست حرکت خستهای میکند و میگوید: <من از آن چه میدانم؟ من حقیقت را به شما اعتراف میکنم، من اتاق هتل را ترک نکردم؛ حتی بینیام را هم از پنجره بیرون نبردم. اما اگر آدم بخواهد حرف مردم را باور کندْ بنابراین آنجا بسیار زیبا بود.>
من با همدردیِ فراوان میپرسم: <چه اتفاقی افتاده بود؟ آیا بیمار بودید؟>
موسیل با تواضعِ ساختگی میگوید: <بیمار نه، اما من تمام وقتم را به رمزگشاییِ نامهُ دکتر ماندل گذراندم. او پیروزمندانه توضیح میدهد: <اما برای اینکه شما بدانید، من این تکلیف را حل کردم. تمام شبها مشغول این کار بودم، اما من چیزی را که یک بار در سر نشانده باشم به پایان میرسانم.>
من جرئت نداشتم به او اعتراف کنم که نامه چیزی بجز خط خطی کردن بیمعنی من نبوده است. من مشتاقانه میپرسم: <آیا نامه لااقل مهم بود؟ آیا به زحمتش میارزید؟>
موسلی با افتخار میگوید: <این مهم نیست، آنچه من را مشتاق میساخت مشکل گرافولوژی بود. دکتر ماندل در نامهاش از من تقاضا کرده در طی دو هفته یک مقاله برای مجلهاش بنویسم ــ در چه موردی؟ این البته تنها محلیست که من نتوانستم رمزگشایی کنم؛ وانگهی او برایم تعطیلات شاد و یک اقامتِ مطلوب در کوهستان آرزو کرده بود. کلاً قضیهُ خاصی نبود. آقا، اما راهِ حل، یافتن راهِ حلِ روشمندانه یک گردویِ پوست سخت بود؛ اما اینطور خوب است، زیرا آدم نمیتواند ذهنش را در هیچ کاری مانند یافتن راهِ حلِ روشمندانه بهتر تیز کند. بله، این ارزشِ چند شبانه روز کار را داشت.>"

آقای پائولوس به طعنه میگوید: <کار قشنگی نکردید. چند روز مهم نیست، اما شبهای بی‎خوابی حیف بودند.>
آقایان عزیز، خواب، بیشتر از یک استراحت برای بدن است، خواب چیزیست مانند پالایش، مانند یک بخشودگیِ گناهانِ روزهای گذشته. اجازهُ خواب داشتن یک رحمت است! هر روحی در اولین دقایق پس از یک خوابِ خوب مانند یک کودکْ پاک و بیگناه است.
من باید این را بدانم؛ زیرا من خودم برای مدتی در اثر بی‎خوابی رنج میبردم. من نمیدانم که آیا در نتیجهُ یک زندگی نامنظم یا اینکه چیزی در من میزان نبود. خلاصه، بلافاصله پس از آنکه بر روی تخت دراز میکشیدم و در چشمها سوزشِ خاصِ قبل از به خواب رفتن را احساس میکردمْ همزمان در من تکانهای شدید شروع میگشت و سپس ساعتها و ساعتها به تاریکی خیره میگشتم، تا اینکه سپیدهُ صبح میدمید. یک سالِ تمام به این نحو گذشت، یک سال بدون خواب.
وقتی انسان نتواند بخوابدْ ابتدا سعی میکند به چیزی نیندیشد. به این دلیل او اعداد را میشمرد یا دعا میکند. سپس فوری به یادش میآید: خدای منْ باز هم دیروز انجام دادن کاری را فراموش کردم! سپس به یاد میآورد که شاید در یک فروشگاه هنگام پرداخت پول او را فریب دادهاند. سپس فکر میکند که او تازه حالا به یاد میآورد که اخیراً همسرش یا یک دوست به او یک پاسخ بسیار عجیب داده است. وقتی یکی از مبلها سر و صدا کندْ آدم فکر میکند که دزد آمده است و سردش میشود، ابتدا از ترس، سپس از خجالت بخاطر ترسش. و وقتی ابتدا ترس یقهاش را میگیرد او شروع میکند به مشاهدهُ بدنش، و، خیس از عرق، دانشِ متواضعانهاش در بارهُ غدهُ بدخیم و عفونتِ کلیه را به خاطر میآورد. او نمیداند که چرا حالا ناگهان این شناخت ظاهر شده است که او بیست سال قبل یک کار ابلهانهُ شرمآور انجام داده، چنان اشتباهِ ابلهانهای که شرم حالا عرق از منافذ غدد جاری میسازد. او گام به گام مرتب با کسی مانند خودش که عجیب، غیر قابل انکار و محوناگشتنیست مواجه میگردد؛ با ضعفش، با نقصها و حماقتهایش، و با رسوائیها و رنجهای گذشتههای دور. تمام چیزهای ناگوار و دردناک، تمام چیزهای تحقیرآمیزی که او تا حال تجربه کرده است بر روی سطح شنا میکنند. هیچ چیز از آدمی که نمیتواند بخوابد مضایقه نمیشود. تمام جهانت جا به جا میشود و به یک افقِ عذابآور سُر میخورد. چیزهای کاملاً فراموش گشته به تو پوزخند میزنند، طوریکه انگار میخواهند بگویند: <تو گاو، آن زمان قشنگ رفتار کردی! و بخاطر میآوری، که چطور اولین عشقت، تو در آن زمان چهارده ساله بودی، به محل ملاقات نیامد؟ تو باید این را بدانی که در همان زمان او پسر دیگری را میبوسید، دوستت فریتس را، و آنها به تو میخندیدند! تو ابله، ابله، ابله!> ــ و آدم بر روی تختِ داغش از یک پهلو به پهلوی دیگر میشود و خود را به این افکار مجبور میسازد: پروردگار آسمان، اما این به من دیگر هیچ مربوط نمیشود! آنچه شده، شده است! این را از من باور کنید؛ این اصلاً درست نیست! آنچه شده بود هنوز هم است. همچنین آنچه که تو دیگر هیچ چیز از آن نمیدانی به اثر گذاشتن ادامه میدهد. من فکر میکنم که حافظه پس از مرگ هم هنوز ادامه مییابد.
دوستان عزیر، شماها من را کمی میشناسید. شماها میدانید که من آدمی عبوس، خودبیمارانگار، نقنقو، فحاش نیستم، نه مردی منزجر کنندهام و نه آدمی بدبین. من زندگی، انسانها و خودم را دوست دارم؛ من مانند یک آدم دیوانه کارها را انجام میدهم، من نزاع کردن در سراسر جهان را دوست دارم؛ من فکر میکنم که دارای یک پوست کلفت باشم. همچنین آن زمان، هنگامیکه من خوابم را از دست داده بودم مانند یک مردِ واقعی در روز کار میکردم، من کاملاً سر حال در اطراف در حرکت بودم و هر وظیفهای را که به من محول میگشت انجام میدادم. شماها میدانید، مشهور است که من، خدا را شکر، انسان فعالی هستم. اما به محض اینکه شب به تختخواب میخزیدم و به محض شروع عذابِ بیخوابی زندگیام به دو نیم تقسیم میگشت. وجود فعالِ مردِ متکی به نفس و سالمی که با انرژی خود، با عقل سالم و شانس عجیب و غریبش در همه چیز موفق میگشتْ ناپدید میگشت. یک انسانِ بیچاره ظاهر می‎گشت که مانندِ حیوانِ تحت تعقیب آنجا بر روی تختخواب دراز کشیده بود، کسی که وحشت از شکستهایش، ننگهایش، تمام کثافتکاریهایش و تمام پستیهای زندگیاش برایش نمایان میگشت. من آن زمان دو زندگانی را زندگی میکردم که تقریباً دارای هیچ نقطهُ تماسی نبودند و شباهتی به همدیگر نداشتند: یک زندگی در هنگام روز؛ یک زندگی موفق، فعال، مرتبط با مردم، با اعتماد و سرگرم کننده؛ یک زندگی که من را در نوع خودش سعادتمند میساخت و به من آن رضایتِ از خود را میداد که نیاز داشتم. در شب اما زندگیِ دیگر آغاز میگشت، یک زندگیِ بافته گشته از درد و تردید؛ زندگیِ یک انسان که در هیچ چیز موفق نمیگشت، کسی که همه به او خیانت میکردند و کسی که در برابر همنوعانش تنگنظرانه و ابلهانه رفتار میکرد؛ زندگیِ یک آدم که در همه چیز فریب خورده، یک آدم سادهلو غمانگیزی که همه از او متنفرند و فریبش میدهند، یک آدم ضعیفی که بازیش را باخته است و از یک شرم به شرم دیگر تلو تلو میخورد. هرکدام از این دو زندگی در خود بسته و کامل شده بود. وقتی من خود را در یک طرفِ این دو زندگی مییافتم، بنابراین به نظرم میرسید که انگار زندگیِ دیگر به شخص دیگری تعلق دارد، که انگار این زندگی اصلاً به من مربوط نیست، یا انگار که فقط ظاهراً وجود دارد و یک خودفریبی یا یک توهم است. من در روز دوست داشتم، در شب مشکوک و متنفر بودم. من در روز جهانمان را تجربه میکردم، جهان انسانها را؛ اما در شب خودم را تجربه میکردم. و کسی که فقط خودش را تجربه کند جهان را از دست میدهد. و بنابراین به نظرم میرسد که انگار خواب کوتاه یک آب عمیق و تاریک است. همه چیزهائی که ما از آنها هیچ چیز نمیدانیم و هیچ چیز نباید بدانیم در آنجا به پائین جریان مییابند. غمگینی عجیب و غریبی که خود را در ما تهنشین میسازدْ شسته گشته و به ضمیر ناخودآگاهی جاری میشود که بیساحل است. شرارت ما، بزدلی ما، تمام گناهان روزانهُ ما، حماقتهای شرمآور و شکستها، ثانیههای دروغ و نامهربانی در نگاهِ کسانی که ما دوستشان داریم، تمام اینها در شبهایِ خوب و آرام از قلمرو ضمیر آگاه میگذرند. خواب بیاندازه مهربان است؛ او ما و همچنین بدهکاران ما را میبخشد.
و من هنوز میخواهم چیزی به شماها بگویم، بنابراین آنچه را که ما زندگی خود مینامیم همهُ آن چیزی نیست که ما تجربه کردهایم؛ این فقط یک انتخاب است. آنچه را که ما تجربه میکنیم بیش از حد است؛ این بیشتر از آن است که ذهن ما گنجایشش را داشته باشد. به این دلیل ما فقط آنچه را که خشنودمان میسازد انتخاب میکنیم، و به اصطلاح از نخها یک عمل ساده گره میزنیم. و سپس ما این محصول را زندگی خود مینامیم. اما چه آشغالهائی ما آنجا باقی میگذاریم، چه چیزهای عجیب و وحشتناکی را ما نادیده میانگاریم. آه خدای من، اگر انسان به آن آگاه گردد! اما ما تصادفاً فقط قدرت داریم یک زندگانی ساده را زندگی کنیم. بیشتر تجربه کردن خارج از توانائی ما است. اگر ما در بین راه بزرگترین قسمتِ زندگیمان را از دست نمی‎دادیم امکان تحمل زندگی را نمیداشتیم."