مردی که نمی‌توانست بخوابد.

حالا آقای کافکا میگوید: "وقتی آقای دولشال قبلاً از رمزگشائی صحبت کرد، در این وقت من شوخیای را به یاد آوردم که یک بار با یک همکار به نام موسیل انجام دادم. این موسیل یک انسان تحصیل کرده و به ویژه دقیقی است، اما نمونهُ کاملی از یک روشنفکر: او در همه چیز و هر کس یک مشکل میبیند و برای آن یک عقیده جستجو میکند. او بعنوان مثال حتی نسبت به همسرش هم یک عقیده دارد، او با همسرش در یک زناشوئی زندگی نمیکندْ بلکه در یک مشکلِ زناشوئی. همچنین برای او مشکل اجتماعی وجود دارد، سؤالات جنسی، مشکل ضمیر ناخودآگاه، مشکل آموزشی، مشکل بحران فرهنگِ امروزه و هنوز بحرانها و مشکلاتِ فراوان دیگر. برای من چنین افرادی که در هر چیز یک مشکل احساس میکنند همانطور غیر قابل تحملند که انسانهای با اصول هستند. من یک بیزاری نسبت به مشکلات دارم. برای من یک تخممرغ یک تخممرغ است؛ و اگر کسی بیاید و بگوید که تخممرغ را مشکلدار مییابدْ بنابراین من دچار وحشت میشوم نکند تخممرغ فاسد باشد. من این را به شما میگویم تا این موسلی را فقط برایتان کمی قابل دیدن سازم.
او یک بار تصمیم میگیرد قبل از کریسمس در کوههای غولپیکر به اسکی کردن برود، و چون او هنوز کارهای مختلفی باید انجام میداد، توضیح میدهد که یک بار دیگر برمیگردد تا از ما همکاران خداحافظی کند. و بلافاصله پس از رفتن او دکتر ماندل ظاهر میشود، میدانید، این دانشمندِ مقالهنویسِ مشهور، همچنین یک جغدِ عجیب و غریب، و او میخواست فوری با آقای موسیل صحبت کند. من میگویم که موسیل آنجا نیستْ اما قصد دارد قبل از سفر برای لحظهُ کوتاهی اینجا بیاید. آقای دکتر ماندل اندوهناک به نظر میرسید. او میگوید: <من نمیتوانم منتظر شوم، اما آنچه را که برای گفتن دارم اینجا بر روی یک تکه کاغذ مینویسم.> و او مینشیند و مشغول نوشتن میشود.
آقایان گرامی، من فکر نمیکنم که شماها تا حال یک دستخطِ غیر قابل خواندن مانند دستخطِ دکتر ماندل دیده باشید. دستخط او مانند نقشهای یک لرزهنگار دیده میشود؛ یک خطِ افقیِ طولانیِ پاره گشته که در برخی از جاها لرزان دیده میشود یا تیز به سمت بالا صعود میکند. این دستخط برایم آشنا بود و من فقط به او نگاه میکردم که چطور دستش بر روی کاغذ حرکت میکند. ناگهان دکتر ماندل یک چهرهُ خشمگین به خود میگیرد، کاغذ را مچاله میکند، آن را در سبد آشغال میاندازد و از جا میجهد. او غرغر میکند که این بیش از حد طول خواهد کشید، و سریع میرود.
اما شما میدانید که یک روز قبل از کریسمس هیچ انسانی میل بزرگی به کار جدی ندارد. بنابراین من پشت میز مینشینم و شروع میکنم بر روی یک تکه کاغذ به نقاشی کردنِ این خطوط لرزهنگاری؛ خطوط طولانی، لرزان؛ اینجا و آنجا میگذاشتم که خطوط هرطور که در آن حال به نظرم میرسید به بالا و پائین بپرند. من مدتی خود را با این کار سرگرم ساختم، سپس کاغذ خط ‎‎خطی کرده را بر روی میز موسلی قرار میدهم. من هنوز آن را کاملاً روی میز نگذاشته بودم که موسلی با عجله داخل میشود، در لباس کوهستانی و چوب و باتومهای اسکی را بر روی شانه قرار داده. او در آستانهُ درب با خوشحالی فریاد میزند: <حالا من سفرم شروع میشود.>
من خونسرد میگویم: <یک آقا اینجا بود و میخواست با شما صحبت کند. او برای شما یک نامه نوشته است، باید در بارهُ موضوع مهمی باشد.>
موسیل سریع میگوید: <آن را به من نشان دهید!> او با تردید میگوید <آه، این از دکتر ماندل است؛ او از من چه میخواست؟>
من غیردوستانه غرولند میکنم: <من نمیدانم، او خیلی عجله داشت. اما من نتوانستم این دستخط را بخوانم.>
موسیل به آرامی توضیح میدهد: <من به دستخط بد او عادت دارم> بعد چوب اسکی و باطومها را زمین میگذارد و پشت میز مینشیند. پس از مدتی بطور عجیبی جدی میشود. نیمساعتِ تمام در اتاق سکوت برقرار شده بود. موسیل سبک گشته میگوید: <حالا دو کلمهُ اول را فهمیدم، معنی آنها "آقای عزیز" است.> او بلند میشود و میگوید: <اما من باید عجله کنم. من نامه را با خود میبرم و باید نامه جادو شده باشد اگر که من در قطار موفق نشوم آن را رمزگشایی کنم!>
او بعد از آغاز سال نو بازمیگردد. من از او میپرسم: <مسافرت چطور بود؟ آقای موسیل، گذراندن زمستان در کوهها زیباست، اینطور نیست؟>
موسیل با دست حرکت خستهای میکند و میگوید: <من از آن چه میدانم؟ من حقیقت را به شما اعتراف میکنم، من اتاق هتل را ترک نکردم؛ حتی بینیام را هم از پنجره بیرون نبردم. اما اگر آدم بخواهد حرف مردم را باور کندْ بنابراین آنجا بسیار زیبا بود.>
من با همدردیِ فراوان میپرسم: <چه اتفاقی افتاده بود؟ آیا بیمار بودید؟>
موسیل با تواضعِ ساختگی میگوید: <بیمار نه، اما من تمام وقتم را به رمزگشاییِ نامهُ دکتر ماندل گذراندم. او پیروزمندانه توضیح میدهد: <اما برای اینکه شما بدانید، من این تکلیف را حل کردم. تمام شبها مشغول این کار بودم، اما من چیزی را که یک بار در سر نشانده باشم به پایان میرسانم.>
من جرئت نداشتم به او اعتراف کنم که نامه چیزی بجز خط خطی کردن بیمعنی من نبوده است. من مشتاقانه میپرسم: <آیا نامه لااقل مهم بود؟ آیا به زحمتش میارزید؟>
موسلی با افتخار میگوید: <این مهم نیست، آنچه من را مشتاق میساخت مشکل گرافولوژی بود. دکتر ماندل در نامهاش از من تقاضا کرده در طی دو هفته یک مقاله برای مجلهاش بنویسم ــ در چه موردی؟ این البته تنها محلیست که من نتوانستم رمزگشایی کنم؛ وانگهی او برایم تعطیلات شاد و یک اقامتِ مطلوب در کوهستان آرزو کرده بود. کلاً قضیهُ خاصی نبود. آقا، اما راهِ حل، یافتن راهِ حلِ روشمندانه یک گردویِ پوست سخت بود؛ اما اینطور خوب است، زیرا آدم نمیتواند ذهنش را در هیچ کاری مانند یافتن راهِ حلِ روشمندانه بهتر تیز کند. بله، این ارزشِ چند شبانه روز کار را داشت.>"

آقای پائولوس به طعنه میگوید: <کار قشنگی نکردید. چند روز مهم نیست، اما شبهای بی‎خوابی حیف بودند.>
آقایان عزیز، خواب، بیشتر از یک استراحت برای بدن است، خواب چیزیست مانند پالایش، مانند یک بخشودگیِ گناهانِ روزهای گذشته. اجازهُ خواب داشتن یک رحمت است! هر روحی در اولین دقایق پس از یک خوابِ خوب مانند یک کودکْ پاک و بیگناه است.
من باید این را بدانم؛ زیرا من خودم برای مدتی در اثر بی‎خوابی رنج میبردم. من نمیدانم که آیا در نتیجهُ یک زندگی نامنظم یا اینکه چیزی در من میزان نبود. خلاصه، بلافاصله پس از آنکه بر روی تخت دراز میکشیدم و در چشمها سوزشِ خاصِ قبل از به خواب رفتن را احساس میکردمْ همزمان در من تکانهای شدید شروع میگشت و سپس ساعتها و ساعتها به تاریکی خیره میگشتم، تا اینکه سپیدهُ صبح میدمید. یک سالِ تمام به این نحو گذشت، یک سال بدون خواب.
وقتی انسان نتواند بخوابدْ ابتدا سعی میکند به چیزی نیندیشد. به این دلیل او اعداد را میشمرد یا دعا میکند. سپس فوری به یادش میآید: خدای منْ باز هم دیروز انجام دادن کاری را فراموش کردم! سپس به یاد میآورد که شاید در یک فروشگاه هنگام پرداخت پول او را فریب دادهاند. سپس فکر میکند که او تازه حالا به یاد میآورد که اخیراً همسرش یا یک دوست به او یک پاسخ بسیار عجیب داده است. وقتی یکی از مبلها سر و صدا کندْ آدم فکر میکند که دزد آمده است و سردش میشود، ابتدا از ترس، سپس از خجالت بخاطر ترسش. و وقتی ابتدا ترس یقهاش را میگیرد او شروع میکند به مشاهدهُ بدنش، و، خیس از عرق، دانشِ متواضعانهاش در بارهُ غدهُ بدخیم و عفونتِ کلیه را به خاطر میآورد. او نمیداند که چرا حالا ناگهان این شناخت ظاهر شده است که او بیست سال قبل یک کار ابلهانهُ شرمآور انجام داده، چنان اشتباهِ ابلهانهای که شرم حالا عرق از منافذ غدد جاری میسازد. او گام به گام مرتب با کسی مانند خودش که عجیب، غیر قابل انکار و محوناگشتنیست مواجه میگردد؛ با ضعفش، با نقصها و حماقتهایش، و با رسوائیها و رنجهای گذشتههای دور. تمام چیزهای ناگوار و دردناک، تمام چیزهای تحقیرآمیزی که او تا حال تجربه کرده است بر روی سطح شنا میکنند. هیچ چیز از آدمی که نمیتواند بخوابد مضایقه نمیشود. تمام جهانت جا به جا میشود و به یک افقِ عذابآور سُر میخورد. چیزهای کاملاً فراموش گشته به تو پوزخند میزنند، طوریکه انگار میخواهند بگویند: <تو گاو، آن زمان قشنگ رفتار کردی! و بخاطر میآوری، که چطور اولین عشقت، تو در آن زمان چهارده ساله بودی، به محل ملاقات نیامد؟ تو باید این را بدانی که در همان زمان او پسر دیگری را میبوسید، دوستت فریتس را، و آنها به تو میخندیدند! تو ابله، ابله، ابله!> ــ و آدم بر روی تختِ داغش از یک پهلو به پهلوی دیگر میشود و خود را به این افکار مجبور میسازد: پروردگار آسمان، اما این به من دیگر هیچ مربوط نمیشود! آنچه شده، شده است! این را از من باور کنید؛ این اصلاً درست نیست! آنچه شده بود هنوز هم است. همچنین آنچه که تو دیگر هیچ چیز از آن نمیدانی به اثر گذاشتن ادامه میدهد. من فکر میکنم که حافظه پس از مرگ هم هنوز ادامه مییابد.
دوستان عزیر، شماها من را کمی میشناسید. شماها میدانید که من آدمی عبوس، خودبیمارانگار، نقنقو، فحاش نیستم، نه مردی منزجر کنندهام و نه آدمی بدبین. من زندگی، انسانها و خودم را دوست دارم؛ من مانند یک آدم دیوانه کارها را انجام میدهم، من نزاع کردن در سراسر جهان را دوست دارم؛ من فکر میکنم که دارای یک پوست کلفت باشم. همچنین آن زمان، هنگامیکه من خوابم را از دست داده بودم مانند یک مردِ واقعی در روز کار میکردم، من کاملاً سر حال در اطراف در حرکت بودم و هر وظیفهای را که به من محول میگشت انجام میدادم. شماها میدانید، مشهور است که من، خدا را شکر، انسان فعالی هستم. اما به محض اینکه شب به تختخواب میخزیدم و به محض شروع عذابِ بیخوابی زندگیام به دو نیم تقسیم میگشت. وجود فعالِ مردِ متکی به نفس و سالمی که با انرژی خود، با عقل سالم و شانس عجیب و غریبش در همه چیز موفق میگشتْ ناپدید میگشت. یک انسانِ بیچاره ظاهر می‎گشت که مانندِ حیوانِ تحت تعقیب آنجا بر روی تختخواب دراز کشیده بود، کسی که وحشت از شکستهایش، ننگهایش، تمام کثافتکاریهایش و تمام پستیهای زندگیاش برایش نمایان میگشت. من آن زمان دو زندگانی را زندگی میکردم که تقریباً دارای هیچ نقطهُ تماسی نبودند و شباهتی به همدیگر نداشتند: یک زندگی در هنگام روز؛ یک زندگی موفق، فعال، مرتبط با مردم، با اعتماد و سرگرم کننده؛ یک زندگی که من را در نوع خودش سعادتمند میساخت و به من آن رضایتِ از خود را میداد که نیاز داشتم. در شب اما زندگیِ دیگر آغاز میگشت، یک زندگیِ بافته گشته از درد و تردید؛ زندگیِ یک انسان که در هیچ چیز موفق نمیگشت، کسی که همه به او خیانت میکردند و کسی که در برابر همنوعانش تنگنظرانه و ابلهانه رفتار میکرد؛ زندگیِ یک آدم که در همه چیز فریب خورده، یک آدم سادهلو غمانگیزی که همه از او متنفرند و فریبش میدهند، یک آدم ضعیفی که بازیش را باخته است و از یک شرم به شرم دیگر تلو تلو میخورد. هرکدام از این دو زندگی در خود بسته و کامل شده بود. وقتی من خود را در یک طرفِ این دو زندگی مییافتم، بنابراین به نظرم میرسید که انگار زندگیِ دیگر به شخص دیگری تعلق دارد، که انگار این زندگی اصلاً به من مربوط نیست، یا انگار که فقط ظاهراً وجود دارد و یک خودفریبی یا یک توهم است. من در روز دوست داشتم، در شب مشکوک و متنفر بودم. من در روز جهانمان را تجربه میکردم، جهان انسانها را؛ اما در شب خودم را تجربه میکردم. و کسی که فقط خودش را تجربه کند جهان را از دست میدهد. و بنابراین به نظرم میرسد که انگار خواب کوتاه یک آب عمیق و تاریک است. همه چیزهائی که ما از آنها هیچ چیز نمیدانیم و هیچ چیز نباید بدانیم در آنجا به پائین جریان مییابند. غمگینی عجیب و غریبی که خود را در ما تهنشین میسازدْ شسته گشته و به ضمیر ناخودآگاهی جاری میشود که بیساحل است. شرارت ما، بزدلی ما، تمام گناهان روزانهُ ما، حماقتهای شرمآور و شکستها، ثانیههای دروغ و نامهربانی در نگاهِ کسانی که ما دوستشان داریم، تمام اینها در شبهایِ خوب و آرام از قلمرو ضمیر آگاه میگذرند. خواب بیاندازه مهربان است؛ او ما و همچنین بدهکاران ما را میبخشد.
و من هنوز میخواهم چیزی به شماها بگویم، بنابراین آنچه را که ما زندگی خود مینامیم همهُ آن چیزی نیست که ما تجربه کردهایم؛ این فقط یک انتخاب است. آنچه را که ما تجربه میکنیم بیش از حد است؛ این بیشتر از آن است که ذهن ما گنجایشش را داشته باشد. به این دلیل ما فقط آنچه را که خشنودمان میسازد انتخاب میکنیم، و به اصطلاح از نخها یک عمل ساده گره میزنیم. و سپس ما این محصول را زندگی خود مینامیم. اما چه آشغالهائی ما آنجا باقی میگذاریم، چه چیزهای عجیب و وحشتناکی را ما نادیده میانگاریم. آه خدای من، اگر انسان به آن آگاه گردد! اما ما تصادفاً فقط قدرت داریم یک زندگانی ساده را زندگی کنیم. بیشتر تجربه کردن خارج از توانائی ما است. اگر ما در بین راه بزرگترین قسمتِ زندگیمان را از دست نمی‎دادیم امکان تحمل زندگی را نمیداشتیم."

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر