ماجرای شاعر دزد.

سردبیر بعد از سکوتی طولانی میگوید: "گاهی اوقات چیزها کاملاً طوری دیگر دیده میشوند. اغلب آدم درست نمیداند که آیا این وجدانِ بد است یا شاید خودپسندی و یک نیاز خاص به نمایش. مطمئناً این یا آن مجرمِ حرفهای خیلی ساده میشکست اگر که نمیتوانست بگذارد اینجا و آنجا بخاطر اعمالش در بارهُ او صحبت شود. من فکر میکنم بسیاری از جرایم انجام نمیگشتند اگر که جامعه آنها را فقط نادیده میگرفت. همدردی عمومی یک چنین متخصصِ با تجربهای را مطمئناً گرم میسازد. من نمیخواهم بگویم که انسانها فقط بخاطر چنین افتخاری دزدی و غارت میکنند. آنها این کار را بخاطر پول انجام میدهند، از بیمبالاتی، تحت تأثیر دوستانِ بد. اما وقتی شما یک بار این رایحه را استشمام کرده باشید سپس در شما یک جنون خاص در انجام کارهای بزرگ بیدار میگردد؛ این در پیش سیاستمداران و دیگر اشخاصِ مشهور هم طور دیگر نیست.
من سالها پیش هفتهنامهُ بسیار عالیِ محلی <رسولِ شرق> را ویرایش میکردم. من در واقع از غرب برخاستهام، اما شماها نمیتوانید تصور کنید که چه پُر شور برای منافعِ محلیِ بوهم شرقی جنگیدم. این بوهم شرقی یک سرزمین تپهای ملایم است، و خیابانهای مشجر درخت آلو و نهرهای آرام آن مانند یک نقاشیست؛ اما من هفته به هفته مردم خشن کوهستانی خودمان را که مجبورند با طبیعتِ خشن و با تبعیض دولتی کُشتی بسیار سختی بگیرند بیدار و آگاه ساختم. آقایان گرامی، این بسیار راحت از قلم جریان مییافت و واقعاً از قلب سرچشمه میگرفت. من فقط دو سال در آنجا مشغول به کار بودم. اما این دو سال برایم کافی بود تا به انسانها در آنجا این اعتقاد را آموزش دهم که آنها ساکنین خشنِ کوهستانیای هستند که زندگیشان قهرمانانه و سخت است، و اینکه کشورشان در واقع فقیر اما از یک زیبائی ملانکولی برخوردار است. من فکر میکنم که یک روزنامهنگار نمیتواند بیشتر از این کاری بکندْ بجز اینکه اطراف شاسلاو را به یک نوع نروژ تبدیل سازد. یک مثال برای آنکه نشان داده شود که یک روزنامه قادر به حل کردن چه وظیفهُ عظیمی است.
آقایان گرامی، شماها میدانید که یک سردبیرِ شهرستانی قبل از هر چیز باید به رویدادهای محلی توجه کند. یک بار کمیسر پلیس من را متوقف میسازد و میگوید:
<شب قبل یک حقهباز از مغازهُ خواربارِ آقای واشاتا سرقت کرده است. و آقای سردبیر در این باره چه میگوئید، این فرومایه در آنجا یک شعر نوشته و آن را بر روی پیشخوانِ مغازه قرار داده است؛ آیا تا حال از یک چنین وقاحتی شنیده بودید؟>
من سریع خواهش میکنم: <شعر را به من نشان دهید! این چیز خوبی برای روزنامهُ ما است. شما تعجب خواهید کرد که چطور مطبوعات این مرد را در دستان شما قرار خواهند داد. و سپس می‎توانید تصور کنید که این داستان چه حادثهُ قابل توجهای برای شهرمان و برای کل منطقه خواهد گشت!>
او پس از یک بحث طولانی شعر را به من میدهد، و من آن را در <رسولِ شرق> چاپ میکنم. من میخواهم آن را تا آنجائیکه میتوانم هنوز امروز به یاد آورم برایتان بخوانم:

<یک، دو، سه، چهار، پنج، شش،
هفت، هشت، نه، ده،
یازده، دوازده بار ساعت طنین میاندازد،
ساعتی که در آن سارق به هیجان میآید.
به محض باز کردن درب،
از خیابان صدای پا به گوش میآید.
من اگر دزد نبودم ترس را احساس میکردم.
صدایِ گامها دوباره گم میشوند.
اگر انسان در تاریکی گوش بسپرد، جائیکه همه چیز بیحرکت است،
بنابراین او میشنود که با چه صدای بلندی قلبش میزند.
قلبم مانندِ من یک کودک یتیم است،
اگر مادرم زنده بود حتماً برایم میگریست.
بعضی از انسانها میتوانند در این جهان فقط تیرهبخت باشند،
یک موش خشخش  میکند، ما تنها هستیم.
دو دزد آنجا هستند، من و موش،
من برایش مقداری خرده نان میریزم.
او خود را نشان نمیدهد؛ من نمیدانم او کجا ماند.
دزد حتی از دزد هم میترسد.>

و در این سبک در پایان سروده شده بود:

<آه من میتوانستم هنوز اینجا چیزهای بسیاری بنویسم،
اما شمعام تا آخر سوخته است.>

بنابراین من این شعر را چاپ کردم و یک تحلیل دقیقِ روانشناسی و ادبی در مورد آن نوشتم. من شیوهُ افسانهسرائی او را برجسته ساختم و فصیحانه به روحِ لطیف شاعر اشاره کردم. این جریان یک حادثهُ قابل توجه از نوع خاص بود. روزنامههای گروههای مخالف و شهرهای دیگرِ منطقه ادعا میکردند که تمام جریان چیزی بیشتر از فریب و جعل نیست. بقیهُ دشمنانِ بوهم شرقی به نوبهُ خود توضیح میدادند که شعر یک دزدیِ ادبی و یک ترجمهُ بد از انگلیسیست و خدا میداند دیگر چه چیزهائی. اما هنگامیکه من در وسطِ زیباترین بحث و جدل به نفعِ دزد شاعر محلی خودمان مشغول بودمْ کمیسر پلیس در نزد من ظاهر میشود و میگوید: <شما، آقای سردبیر، حالا شما میتوانید از نوشتن در بارهُ دزد لعنتیتان دست بکشید! فقط تصورش را بکنید، در این هفته او دوباره دو آپارتمان و یک مغازه را غارت کرده است، و هر بار در محل جرم یک شعر طولانی قرار داشت!>
<براوو! ما آن را فوری چاپ میکنیم!>
کمیسر غرغر میکند: <آقا، این میتواند برای شما مناسب باشد، اما این به معنی تهیهُ خوراک برای این مرد است! او فقط بیشتر از روی جاهطلبیِ ادبی سرقت میکند! حالا به این کار پایان داده خواهد شد، فهمیدید؟ بنویسید که اشعارش آشغالند، که فاقد فُرم یا فضا هستند یا هرچه که شما میخواهید! من فکر میکنم که این رذل سپس دست از سرقت خواهد کشید.>
من میگویم: <هوم، این کار خوبی نخواهد بود، چون ما یک بار بسیار زیاد برای او موضع گرفتهایم. اما ما دیگر شعری از او چاپ نمیکنیم و به این وسیله مشکل حل خواهد گشت.>
در روزهای بعد پنج سرقتِ دیگر رخ میدهد با اشعار مربوطه. اما <رسولِ شرق> مانند یک گور خاموش بود. تنها ترس من این بود که دزد ما بخاطر اهانت به غرور نویسندگیاش با تغییر مکان به مناطق تورناو یا تابور بتواند اشعارش را به مطبوعاتِ محلی آنجا تحول دهد. بعد اشخاص بی فرهنگ در آنجا چه بادی به غبغب خواهند انداخت!
به نظر میرسید که سکوت ما دزد را کمی آشفته ساخته باشد. سه هفتهُ تمام آرامش برقرار بود. بعد اما سرقتها دوباره شروع میشوند، فقط با این تفاوت که اشعارِ مربوطه حالا مستقیم به دفتر تحریرهُ <رسولِ شرق> فرستاده گشتند. اما روزنامه سخت باقی میماند. از یک طرف <رسولِ شرق> مایل نبود با مقاماتِ محلی درگیری پیدا کند، و علاوه بر اینْ اشعار مرتب ضعیفتر و ضعیفتر میگشتند. نویسنده شروع میکند به تکرار کردن خود و عذاب دادن خویش با انواعِ زیورِ رمانتیک. در یک کلام، او شروع میکند مانند یک نویسندهُ واقعی رفتار کردن.
من یک بار هنگام شب از غذاخوری به خانه برمیگردم، در حالیکه برای خود سوت میزدم کبریتی آتش میزنم تا چراغ نفتیام را روشن کنم. در این لحظه از پشت سرم یک نفر به کبریت فوت میکند و آن را خاموش میسازد.
یک صدای کُلفت میگوید: <چراغ روشن نکنید! من هستم!>
من میگویم: <اوه! و جریان چیست؟>
صدای کُلفت میگوید: <من آمدهام بپرسم که چه بر سر اشعارم آمده است.>
من در حالیکه هنوز نمیدانستم جریان چیست میگویم: <حالا وقت آمدن پیش هیئت تحریره نیست. فردا ساعت یازده بیائید!>
صدا به تلخی میگوید: <بله، تا شما بگذارید من را دستگیر کنند! این شدنی نیست! چرا دیگر اشعارم را چاپ نمی‎کنید؟>
حالا عاقبت متوجه جریان میشوم. او دزدِ خودمان بود. من پاسخ میدهم: <در این مورد حرف زیاد است، مرد جوان بنشینید! من اشعار شما را چاپ نمیکنم چون آنها ارزشی ندارند!>
صدا دردناک میگوید: <من فکر میکردم که آنها ... که آنها بدتر از شعر اولی نیستند.>
من جدی توضیح میدهم: <اولین شعر بد نبود، هنوز حس حقیقی در آن بود، میفهمید، یک طراوت حسی داشت، یک بیواسطهگی خاص و نیروی تجربه، گیرائی و تمام چیزهای ممکن. اما بقیهُ اشعار، آنها آشغال بودند!>
مرد در تاریکی آه بلندی میکشد: <اما من آنها را ... من آنها را کاملاً ... کاملاً مانند اولین شعرم نوشتم.>
من خونسرد میگویم: <درست به همین دلیل، شما خود را تکرار میکنید. در اشعار دیگرتان دوباره آمده بود که شما از بیرون صدای پا شنیدهاید ...>
صدا از خود دفاع میکند: <اما من واقعاً صداهای پا میشنیدم، آقای سردبیر، آدم در هنگام سرقت باید گوشهایش را تیز کند که آیا از بیرون صدای پا میآید یا نه.>
من ادامه میدهم: <و یک موش هم دوباره آنجا بود.>
صدا دلسرد صحبت میکند: <بله، موش، من چه میتوانم بکنم وقتی همیشه یک موش آنجا است؟ اما من فقط در سه شعر چیزی در بارهُ یک موش نوشتم.>
<در یک کلمه، اشعار شما به یک روالِ ادبی خسته کننده تبدیل شده است. بدون اصالت، بدون الهام، بدون نوسازیِ احساسات. دوست عزیز، این درست نیست! یک شاعر اجازه ندارد خود را تکرار کند.>
صدا لحظهای سکوت میکند.
سپس صدا میگوید: <آقای سردبیر، اما وقتی همیشه یکسان است! خودتان یک بار به دزدی بروید ... یک سرقت مانند سرقت دیگر است.> او آه میکشد: <این کار سختی است.>
من میگویم: <کاملاً درست است. شما باید این کار را یک بار از سمت دیگر امتحان کنید!>
صدا پیشنهاد میکند: <شاید سرقت کلیسا؟ یا اینکه باید در گورستانها کار کنم؟>
من سرم را به شدت تکان میدهم: <نه، این منجر به هیچ چیز نمیشود. عنصر اهمیت زیادی ندارد، مهم اما تجربه است. اشعار شما فاقد کشمکش است. اشعار شما مرتب به توصیف ظاهری یک دزدیِ معمولی مربوط میشوند. شما باید به دنبال یک انگیزهُ درونی‌گشته باشید! برای مثال وجدان یکی از آنها خواهد بود.>
صدا فکر میکند: <منظورتان ناراحتی وجدان یا چنین چیزیست. آیا فکر میکنید که اشعار سپس بهتر خواهند گشت؟>
من میگویم: <بدون شک، رفیق! این به شما ابتدا ژرفای روانشناسی و تحرک می‎بخشد.>
صدا متفکرانه میگوید: <من آن را امتحان خواهم کرد. اما نمیدانم که آیا بعد بتوانم هنوز سرقت کنم. آدم در آنجا ایمنی خود را به راحتی از دست میدهد، میدانید؟ و وقتی آدم امنیت نداشته باشد به راحتی گرفتار خواهد گشت.>
من بلند میگویم: <خب، این چه اهمیت دارد! پسر، مگر چه خواهد شد؟ آیا نمیتوانید تصور کنید که چه اشعار شگفتانگیزی شما در زندان خواهید نوشت؟ من میتوانم به شما یک شعر نشان دهم که در زندان نوشته شده است، شما شگفتزده خواهید گشت!>
صدا مشتاقانه میپرسد: <و یک روزنامه آن را چاپ کرد؟>
من میگویم: <پسر، پسر، این یکی از مشهورترین شعرهای ادبی جهان است. چراغ را روشن کنید، من آن را برایتان میخوانم!>
مهمانم یک کبریت آتش میزند و چراغ نفتی اتاق را روشن میکند. مشخص میشود که مرد یک جوان رنگپریده، با صورت جوشدار بود، همانطور که دزدان و شاعران معمولاً هستند. <صبر کنید، من آن را پیدا میکنم. من ترجمهُ اسکار وایلد <قصیده زندان ریدینگ> را بیرون میکشم. آن زمان این شعر باب روز بود.
من هرگز در زندگیام با چنان احساس فراوانی مانند آن زمان شعر نخوانده بودم. شما اما این شعر را میشناسید: <بنابراین هر کس بکُشد، همانطور که او میتواند ...> مهمانم چشم از من برنمیداشت. هنگامیکه من به جائی از شعر رسیدم که چطور مرد به سمت چوبهُ دار هدایت میشودْ او صورتش را با هر دو دست میپوشاند و زار زار میگرید.
هنگامیکه من شعر را تا پایان خواندم در اتاق کاملاً سکوت برقرار بود. من نمیخواستم مزاحمِ عظمتِ لحظه شوم. من بعد از مدتی پنجره را باز میکنم و میگویم: <نزدیکترین راه آنجا از روی حصار میگذرد. شب بخیر!> و چراغ را خاموش میکنم.
<شب بخیر.> صدایش مانند انسانی به گوش میرسید که عمیقاً منقلب شده است. <من متشکرم.> سپس او ناپدید میشود، بیصدا مانند یک خفاش. من فکر میکنم که او یک دزد واقعاً ماهری بود.
دو روز بعد او را در مغازهای که نفوذ کرده بود دستگیر میکنند. او را نشسته در کنارِ یک میز در حال دندان زدن به تهِ یک مداد مییابند. بر روی کاغدی که در برابرش قرار داشت نوشته شده بود:
<بنابراین هر کس میدزدد، هرطور که او میتواند ...>
بجز این دیگر هیچ چیز. مطمئناً باید یک واریاسیون از <قصیده زندان ریدینگ> می‎گشت.
او را بخاطر سرقتهای مختلف به هجده ماه زندان محکوم میکنند. چند ماه بعد از زندانی گشتنش برایم یک دفتر شعر فرستاده میشود. اشعاری وحشتناک: هیچ چیز بجز <سیاهچالِ زیرزمینی و مرطوب>، <مکانی با دیوارهای بلند>، <نرده>، <صدای جرنگ جرنگ زنجیرهای بسته به پا>، <نان کپک‎زده>، <مسیرِ به سمتِ چوبهُ دار> و خدا میداند چه چیزهای دیگر. من شوکه شده بودم که این مرد شرایط زندانِ مربوطه را چنین وحشتناک توصیف میکند.
اما شما میدانید وقتی آدم روزنامهنگار است در همه چیز بینیاش را داخل میکند. بنابراین توانستم کاری کنم که مدیر زندان من را برای بازدید از زندان دعوت کند. و من میتوانم به شما بگویم که این موسسهُ کاملاً شایستهای بود، تقریباً نوساز، طبق اصولِ مدرن و انسانی ساخته گشته؛ من دزد خود را نشسته در مقابل یک کاسه حلبی عدس ملاقات میکنم.
من میپرسم: <مشکل شما چیست؟ پس زنجیرهای جرنگ جرنگ کنی که شما نوشته بودید کجا هستند؟>  
دزدِ من سرخ میشود و خجالت زده به مدیر نگاه میکند و با لکنت میگوید: <آقای سردبیر، آدم نمیتواند در بارهُ چیزهائی که واقعاً اینجا هستند هیچ شعری بنویسد. و این سخت است ...>
<و شما راضی هستید؟>
او خجالت زده غر غر میکند: <آه بله ... فقط متأسفانه هیچ چیز وجود ندارد که آدم بتواند در بارهشان بنویسد ...>
من دیگر هرگز این مرد را ندیدم. نه در <دادگاه> و نه در <شعر>."

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر