خواب‌های طلائی.(2)


سه
دلم می‏‌خواست تعریف کردن مادر تمامی نداشت. دلم می‌‏خواست به جای اینکه به فکر بیدار کردنم باشد بیشتر لحن صدایش را آهسته و آرام‌‏تر می‏‌ساخت تا به لالائی بیشتر شییه می‌‏گشت و من با آن به خواب عمیق‌‏تری فرو می‏‌رفتم. در عین حال این را هم می‌‏دانستم که حق همیشه با مادرم است و حتماً لازم دیده که می‌‏خواهد از خواب بیدارم سازد. اما وقتی پای خستگی در کار باشد از دست کسی کار چندانی برنخواهد آمد. من از فشار خستگی حاضر بودم در خواب بمیرم تا اینکه مجبور به بیدار گشتن شوم. مگر چه امر مهمی می‏‌توانست مادرم را واداشته باشد که به خوابم بیاید و بخواهد مرا با اصرار از خواب بیدار سازد؟ برای اینکه نگرانی‌‏ام را از بین ببرم و با قوت قلب به خوابیدن ادامه دهم به خود می‏‌گویم: هرچه باشد، از مردن که من به آن راضیم مهم‏‌تر نباید باشد و از باز کردن چشم چشم‏پوشی می‏‌کنم. بعد از لحظه‌‏ای باز صدای مادرم انگار که از راهی دور باد با خود به سمت من می‌‏آورد به گوشم می‌‏رسد:
در حال ریختن چای در استکان پدرم بودم که با خنده گفت ناهید خانوم خیلی شبیه تو می‏‌مونه، برای همین هم وزیرش کردم. و بعد از نگاهی به مادرم که مثل من سر و پا گوش شده بود و با خوردن چند جرعه چای ادامه داد:
نمی‏‌دونید خبرنگارا از شنیدن این خبر چه تعجبی کرده بودن، باید اونجا بودین و با چشمای خودتون می‏‌دیدین. مخصوصاً ناهید خانوم و آقا صادق که مثل مجسمه‌‏ها خشک‌‏شون زده بود و فقط چشمای از تعجب گرد و درشت شده‏‌شون حرکت می‏‌کرد که گاهی به من و گاهی به بقیه نگاه می‌‏کردن و نمی‌‏تونستن باور کنن که به وزارت منصوب‏‌شون کردم.
بعد برای اینکه کمی به جلسه رسمیت بیشتری داده باشم مثل رئیس‌جمهوری که از شکم مادرش برای این کاره شدن به دنیا اومده گفتم: وظایف من قانونی ساختن ایده‏‌های من و شماست و وظایف شما اجرای قوانین در حوضه‌‏های مأموریت‏تونه. برنامه‏‌های من، همونطور که مشاهده کردین، درست مثل انتخاب این دو وزیر محترم ضربتی صورت می‏‌گیره. من سعی می‏‌کنم تو جلسه‌‏های بعدی بقیه وزرا رو هم از بین شما خانوما و آقایون عزیز و محترم خبرنگار انتخاب کنم. اولین برنامه من گذروندن قانونی از مجلسه که کشتن و ذبح حیوونا در معابر عمومی رو ممنوع می‏‌کنه. از کارهای بعدیم کمک به قدرت مالی و مدیریتی سازمانای حمایت از حقوق حیووناست. و وزارت بهداشت هم با کمک سایر وزارتخونه‏‌ها، مخصوصاً وزارت آموزش و پرورش سعی خواهد کرد با آگاهی دادن به مردم، اشتهاشون به گوشت‏خواری رو به سمت گیاه‏خواری تفییر بده. برنامه نهائی من و وزرای من در این مورد اینه که خوردن گوشتو از ضمیر آگاه و ناآگاه و بقیه ضمایر آدم به کل پاک کنیم. البته این کار رو باید خیلی آروم پیش ببریم تا گاودارا از دست‏مون شاکی نشن. باید لایحۀ ممنوعیت خرید و فروش حیوون برای ذبح تو اماکن عمومی رو فوری از مجلس بگذرونیم و قانونیش کنیم. تو جلسه بعد نظر و برنامه‌‏های دیگه رو بعد از انتخاب وزرای اقتصاد و دادگستری به اطلاع‏تون می‏‌رسونم.
ــ ناتمام ــ

خواب‌های طلائی.(1)


دو
مادرم ساکت می‏‌شود، آرام صدایم می‌‏زند و چون عکس‌‏العملی از من نمی‌‏بیند آهی می‏‌کشد و به گفتن ادامه می‏‌دهد.
پدرم وقتی شب به خونه برگشت ماجرای اون روز را اینطور برامون تعریف کرد:
با لبخندی از روی رضایت از جام بلند شدم، با انگشت اشاره دست راستم یکی در میون خانومای ردیف دست راستو نشونه گرفتم، و با انگشت اشاره دست چپ آقایونو و بعد مثل رئیس جمهورها گفتم: خانوما و آقایونی که بهشون با انگشت اشاره کردم جاهاشونو با هم عوض کنن. و سریع دوباره نشستم.
بعد از گذشت چند لحظه در سکوت و دیده نشدن عکس‌‏العملی از طرف خبرنگارا یهو با کف دست راست محکم روی میز کوبیدم، طوریکه به غیر از افراد مورد اشاره بقیه هم از جاشون بالا پریدن و مثل سربازائی که هفته اول خدمت‏شونو تو پادگان می‏‌گذرونن سیخ وایستادن. منم بلند شدم، مثل رهبر ارکسترها از اونائی که بی‏‌جهت از جا جهیده بودن با آوردن آروم دستم به سمت پائین دعوت به نشستن کردم. خبرنگارائی که با انگشت مورد اشاره قرار داده بودم اما همینطوری وایستاده بودن. کمی خنده‏م گرفته بود، اما بعد خیلی جدی گفتم: برای اینکه تنه آقایون و خانوما وقت رد شدن از کنار هم به همدیگه مالیده نشه، بنابراین آقایون از زیر میز و خانوما از روی میز خیلی سریع جاهاشونو با هم عوض کنن. و دوباره سر جام نشستم.
حالا میز مستطیل شکل مثل یک ردیف از صحنۀ بازی شطرنج شده بود. تو یک ردیف خانوما و آقاها یکی در میون، سیاه و سفید کنار هم نشسته بودن و روبروشون هم به همین شکل. شماها می‌دونید که من تو این بازی فقط راه دفاع کردنو بلدم و دست به حمله نمی‌‏زنم. خیلی‌‏ها به من می‏‌گن که تو صحنهۀ شطرنج سیاست باید به حمله هم دست بزنم! ولی جواب من بهشون همیشه این بوده: مگه آخه از حمله تا حال کسی هم نفعی برده؟ خلاصه، همه ساکت و تعجب‌‏زده بودن و حرفی نمی‏‌زدن. من به دست راستم نگاه کردم، اولین جوون بین دو خانوم خبرنگار که از صورتش می‌‏شد حدس زد گیاه‏خواره پرسیدم: می‌‏بخشید اسم شریف؟
جوون خیلی مؤدبونه جواب داد: صادق.
خیلی جدی پرسیدم: "آقا صادق، شما گوشت سرخ‏‌کرده بیشتر دوست دارید یا گوشت پخته شده؟"
اونم خیلی جدی گفت: می‌‏بخشید، اما من گوشت‏خوار نیستم.
در حالی که قند تو دلم داشت آب می‌‏شد پرسیدم: "ممکنه بگید از کی؟"
خیلی معمولی جواب داد: تقریباً همیشه.
در حالی که دستامو از خوشحالی به هم می‌‏مالیدم چشمم به بکی از خانومای خبرنگار می‌‏افته. مهربونی از چهره‏ش می‌‏بارید، با اینکه دختر جوونی بود، ولی نگاهش مادرانه دیده می‏‌شد.
ازش پرسیدم: می‏‌بخشید خانوم، ممکنه خودتونو معرفی کنید و بگید که آیا فرزند دارید یا نه.
با چشماش خندید و گفت: اسمم ناهیده. بله، یک پسر سه ساله و یک دختر یک ساله دارم.
آهسته به خودم گفتم: بفرما، این هم از وزیر آموزش و پرورش، و با نگاهی به بقیه خبرنگارا، از بینشون با سه شماره بقیه وزیرای دولت‏مو انتخاب کردم.
بعد از جا بلند شدم و گفتم: خانوما و آقایون خبرنگار، من همین العانه با انتخاب دو وزیر برای وزارت بهداشت و آموزش و پرورش کارمو شروع کردم. من آقا صادق و ناهید خانومو به عنوان وزیر بهداشت و وزیر آموزش و پرورش دولتم انتخاب کردم.
ــ ناتمام ــ

خواب‌های طلائی.


یک
حق همیشه با مادرم بود. حتی دیشب هم حق داشت. وقتی به خوابم آمد خیلی خسته بودم، وقتِ به رختخواب رفتن فکر می‏کردم که از زور خستگی چهل و هشت ساعت خواهم خوابید. مانند زمان کودکی که برای بیدار کردن و به مدرسه فرستادنم تکانم ‌می‌‏داد و تشویقم می‌‏کرد تا بلند شوم و دست و روی بشورم، چندین بار صدایم کرد. در حال غلطیدن از این پهلو به پهلوی دیگر به یاد می‌‏آورم که سنی از من گذشته است و نه من دیگر به مدرسه می‏‌روم و نه کار آنچنان فوری‌‏ای برای انجام دادن دارم که باید به خاطرش از خواب بیدار شوم، بنابراین تمام سعی‌‏ام را برای بیدار نشدن به خرج می‏‌دادم. مادرم پس از چند بار صدا زدن خسته می‏‌شود، کنارم می‏‌نشیند، لحظه‌‏ای به من در سکوت نگاه می‌‏کند و بعد انگار که برایم لالائی می‏‌خواند چنین شروع به تعریف می‏‌کند:
پدرم اصلاً دلش نمی‌‏خواست رئیس‌جمهور بشه. اما به اصرار همسایه و اقوام خودشو کاندید کرد و از قضا رأی هم خیلی بیشتر از حد نصاب براش تو صندوق‏‌ها ریخته شد. رقیبش با اختلاف دویست و بیست رأی عقب افتاد و بازی رو به پدرم باخت. پدرم تو خواب هم نمی‏‌دید بتونه برنده بشه. اما انگار رقیبش هم از صمیم قلب راضی به رئیس جمهور شدن نبود، چون پدرم هر کاری کرد حریفش قبول نکرد سیصد تا از رأی‌‏های پدرم را به حساب خودش بریزه تا بتونه با این کار برنده مسابقه بشه.
شبِ روزی که جلسه مطبوعاتی داشت و قرار بود اسامی وزرا را اعلام کنه متنی آماده کرده بود.
برای برگزاری این جلسه میز مستطیل شکلی وسط سالن مسابقات والیبال قرار داده بودن. تو یک ردیف از ضلع دراز میز خانم‏‌های خبرنگار با روسری‏ و مانتوی سیاه‌رنگ و با دوربین‌‏ها و دفتریاداشت و لپ‏تاپ‌شون نشسته بودن و در ردیف روبروشون مردای خبرنگار با پیرهن سفید و با همون وسائل خبرنگاری خانم‌‏ها اما با دوربین‏‌های بزرگ‌‏تر نشسته بودن.
صندلی پدرم کنار ضلع کوچک میز قرار داشت و روبروش یک فیلم‏بردار تلویزیون نشسته بود. سالن والیبال خالی از تماشاچی بود، اما با این وجود گاهی صدای کوبیده شدن ضربه محکم دست به توپ تو فضا می‌‏پیچید. بوی عرق تن والیبالیست‌‏ها هنوز تو سالن پخش بود. خبرنگارا تو سکوت سالن خودشونو گم کرده بودن، با تعجب به همدیگه نگاه می‏‌کردن و با چشم و ابرو با هم حرف می‏‌زدن.
پدرم با نیمه بلند شدن از رو صندلی رسمیت جلسه رو اعلام می‌‏کنه و دوباره می‏‌شینه. بعد سکوت بلندتر به گوش می‏آد. پدرم تصمیم خودشو در این بین گرفته بود و می‏‌دونست چی می‌‏خواد بگه و فقط منتظر فرصت مناسبی می‏‌گشت تا تصمیمشو به اجرا در بیاره. حالا دیگه پدرم رئیس قوه مجریه بود و همۀ خبرنگارا انتظار می‏‌کشیدن تا پدرم شروع به صحبت بکنه و بعد از اعلام اسامی اعضای هیئت دولت بگه که برای چهار سال آینده چه جوری می‏‌خواد برنامه‏‌هاشو اجرا کنه.
گاهی ماه‏‌ها طول می‏‌کشید تا پدرم برای رفتن به خیابون و قدم‏‌زدن تصمیم بگیره. حالا حیوونی باید برای تموم جامعه تصمیم می‏‌گرفت!
ــ ناتمام ــ

رد پای خیال.(2)


شبی با دکتر فاوست.(2)
حالا آن اولین لحنِ هشداردهنده، عصبانی و شرورانه ضجۀ اژدهای پر از اندوه و خشم دوباره بالا می‏‌گیرد.
هنگامی که روحِ‏ خانه با لبخند دستگاهش را ساکت می‏‌سازد، هر دو پژوهشگر با احساس ناگواری از شرم و دستپاچگی، طوریکه انگار ناخواسته شاهد یک اتفاق ممنوع و بی‌‏ادبانه شده باشند نگاه عجیبی به همدیگر می‏‌کنند. آنها با دقت یادداشت‏‌های خود را مطالعه می‏‌کردند و به یکدیگر نشان می‌‏دادند.
عاقبت فاوست می‏‌گوید: "نطرت در این باره چیست؟"
دکتر آیزن‏بارت از جامش جرعه‏‌ا‏ی طولانی می‏‌نوشد، به زمین نگاه می‌‏کند و مدت درازی متفکر و ساکت می‏‌ماند. عاقبت می‏‌گوید، بیشتر به خودش تا به دوستش: "وحشتناک است! بدون شک بشریتی که ما یک نمونه از زندگی‌‏شان شنیدیم دیوانه است. آنها فرزندان ما هستند، پسرانِ پسران ما، نبیرۀ نبیره‌‏هائی که ما اینجا چنین چیزهای مشکوک، غمگین و مغشوش از آنها می‏‌شنویم، که این چنین وحشت‌‏انگیز فریاد می‏‌کشند، چنین ترانه‌‏های نامفهوم و احمقانه‌‏ای می‏‌خوانند. فاوست، دوست عزیز، آخر و عاقبت اولادهایمان دیوانگی‌‏ست."
فاوست می‌‏گوید: "من مایل نیستم چنین با اطمینان ادعا کنم. نظر تو اصلاً چیز غیرقابل قبولی ندارد، اما کمی زیاده از حد بدبینانه است. وقتی اینجا، در کنار تنها محلِ منحصر به فرد و محدود جهان، چنین صداهای وحشی، ناامیدانه و خارج از نزاکت طنین می‏‌اندازد، نباید دلیل بر این باشد که کل بشریت به بیماری روانی دچار شده است. می‌‏تواند اینطور هم باشد: در چند صد سال بعد، در محلی که ما در آن هستیم یک دیوانه‌خانه ساخته شده باشد و ما جزئی از آن را حالا شنیده‌‏ایم. و می‌‏تواند این هم دزست باشد که جماعتی بسیار مست تاخت و تاز خود را به بهترین نحو اجرا کرده باشند. به سر و صدای جمعیتی در حال کیف کردن فکر کن، مثلاً به یک کارنوال! کاملاً مانند همدیگرند. اما آنچه من را مشکوک می‏‌سازد، آن صداهای دیگر هستند، آن فغانی که نه می‌‏تواند صدای انسان باشد و نه از آلت موسیقی به صدا آمده باشد. به نظر من صدای آنها کاملاً اهریمنی‏‌ست. فقط دیوها می‏‌توانند چنین صداهائی تولید کنند."
دکتر فاوست مفیستوف‏ل را مخاطب قرار می‏‌دهد: "آیا در این باره چیزی می‏‌دونی؟ می‏‌تونی بگی که ما چه صداهائی را شنیدیم؟"
روح ‏خانگی جواب می‏‌دهد: "ما براستی صداهای یک دیو را شنیدیم. زمین، آقایان محترم، زمینی که امروزه نیمی از آن در مالکیت شیطان است، در زمان معینی کاملاً به او تعلق خواهد گرفت، و یکی از استان‏‌های جهنم را تشکیل خواهد داد. شما در باره لحن و نوع صحبت این جهنم زمینی کمی خشن و انتقادی ابراز نظر کردید، آقایان محترم. اما با این حال به نظرم قابل توجه و زیباست که موسیقی و شعر در جهنم هم وجود خواهد داشت. مسؤل این شعبه بلیال می‌‏باشد. به نظر من او کارش را خیلی زیبا انجام می‌‏دهد.
(1927)
ــ پایان ــ

رد پای خیال.(1)


شبی با دکتر فاوست.(1)
به دستور دکتر فاوست روح‏ خانگی در بالاپوش خاکستری رنگ راهبه‌‏ها ظاهر می‏‌گردد، دستگاهی کوچک با بلندگو روی میز قرار می‏‌دهد و به آن دو تأکید می‌‏کند که باید در اثنای ماجرا از هرگونه اظهار نظری خودداری کنند، بعد دستۀ کنار دستگاه را می‌‏چرخاند و دستگاه با غژ غژ آهسته و شکننده‌‏ای شروع به کار می‌‏کند.
مدت درازی به جز صدای این غژ غژ هیجان‏‌انگیز که هر دو دکتر در انتظار به آن گوش سپرده بودند چیز دیگری شنیده نمی‌‏شد. بعد ناگهان صدای زیر جیغ مانندی که تا حال نظیرش شنیده نشده بود بلند می‏‌شود: یک ناله وحشی، شرورانه و شیطانی که نمی‌‏توان گفت آیا از یک اژدها یا دیوی عصبانی برمی‏خاست؛ صدا بی‏‌صبرانه، خشمگین و آمرانه با فاصله کوتاه و کوبنده‌‏ای تکرار کنان مانند فریاد اژده‏‌های تحت تعقیبی در فضا می‌‏پیچید. و وقتی فریاد نفرت‌انگیز بارها تکرار و در دوردست‏‌ها خود را گم می‌‏کند دکتر آیزن‏بارت که رنگش پریده بود نفس راحتی می‏‌کشد.
سکوت برقرار می‏‌شود، اما بعد صدای جدیدی به گوش می‏‌رسد: صدای یک مرد که انگار از دوردست می‌‏آمد، با آهنگ صدائی صریح و واعظانه. آن دو فقط می‏‌توانستند قطعاتی از سخن‏رانی را بفهمند و آنها را بر تخته سیاهی یادداشت کنند، برای مثال این جملات را:
"-_ و بدین نحو عملکرد اقتصادی با سرمشق از ایدۀ درخشان آمریکا به طور اجتناب‏‌ناپذیری به پایان پیروزمندانه و تحقق خود نزدیک می‏‌شود. _ _ در حالی که از یک سو وسائل آسایش در زندگی کارگران برای اولین بار تجربه بزرگی کسب کرد، _ _ و ما می‏‌توانیم بدون مغرور گشتن بگوئیم که رویاهای کودکانه عصر دوران گذشته از یک بهشت توسط تکنولوژی تولید بیشتر از _ _"
دوباره سکوت. بعد صدای تازه‏‌ای شنیده می‏‌شود، یک صدای کلفت، صدائی جدی که گفت: "خانم‏‌ها و آقایان، من شما را به شنیدن یک شعر دعوت می‏‌کنم، یک اثر از نیکولاس اونترشوانگِ بزرگ که می‌‏توان ادعا کرد مانند او هیچ کس قلب زمان ما را چنین موشکافانه تفتیش و رازگشائی و معنا و بی‏‌معنا بودن دلیل بودنمان را مشاهده نکرده است.
دودکش را در دست نگاه داشته است
در کنار هر دو گونه‌‏هایش دو باله حمل می‏‌کند،
و بر حسب وضعیت درجه بارومتر
از نردبان بدون پله بالا می‌‏رود.
بدینسان او مدت‌‏ها با ابرهائی در آستر کت
از نردبان‏‌های بلند بالا می‌‏رفت،
ناگهان پس از یک زندگی به ترس می‏‌افتد،
و مادرِ تردیدها را به یاد می‌‏آورد."
دکتر فاوست توانست قسمت بیشتر این شعر را یادداشت کند. همینطور آیزن‏بارت هم با پشتکار یادداشت می‌‏کرد.
یک صدای خواب‌‏آلوده، بدون شک صدای یک زن یا دختری باکره شنیده می‌‏شود که می‌‏گفت: "برنامه‌‏ای خسته کننده! انگار که آدم رادیو را فقط به این خاطر اختراع کرده است! خوب، حالا لااقل موسیقی پخش می‏‌شود."
و واقعاً حالا موسیقی نواخته می‏‌شود، یک موسیقی وحشی، شهوت‌‏انگیز و با ضرب‏‌آهنگی خیلی محکم، گاهی چهچه‏‌زنان، گاهی سست و ضعیف، یک موسیقی کاملاً ناشناخته، یک موسیقی بی‏‌ادبانه و عجیب و شرور به وسیله زوزه‏‌ها و جیغ‌‏های سازهای بادی‏، متزلزل گشته از ضربه‌های طبل، و صعود بیش از حد صدای گریان یک خواننده که کلمات یا ابیاتی به زبانی بیگانه می‏‌خواند.
در فواصل منظم میان ابیات این مصرع اسرارآمیز تکرار می‏‌گشت:
موهایت تحسین برانگیزند،
همواره با روغن شسته می‏‌گردد!
ــ ناتمام ــ

رد پای خیال.

شبی با دکتر فاوست.
دکتر یوهان فاوست همراه با دوستش دکتر آیزن‏بارت در اتاق غذاخوریِ خود نشسته بودند. باقیمانده شام پُر مایه برچیده شده بود، شراب قدیمی راین در جام‏‌های طلا‏اندود عطر می‏‌افشاند، همین حالا دو نوازنده‌‏ای که هنگام صرف غذا می‌‏نواختند رفتند، یک فلوت‏‌زن و یک بربت نواز. دکتر فاوست می‏‌گوید "بسیار خوب، حالا می‏‌خواهم به تو نمونه وعده داده شده را بدهم" و یک جرعه از شراب قدیمی کهنه در گلوی کمی چربی آورده‏‌اش می‌‏ریزد. او دیگر مرد جوانی نبود، این شب دو یا سه سال قبل از پایان وحشتناکش بود.
"من قبلاً به تو گفته بودم که کارآموزم گاهی دستگاه‏‌های مضحکی می‏‌سازد که می‏‌شود با آنها این و آن را دید و شنید، چیزی که دور از ما، یا از زمان گذشته و یا آینده است. ما می‏‌خواهیم امروز آن را با آینده آزمایش کنیم. می‌‏دانی، جوانک چیز خیلی سرگرم کننده و عجیبی اختراع کرده. همانطور که به ما بارها در آینه جادوئی قهرمانان و زیبارویان گذشته را نشان داده، به همان ترتیب هم حالا چیزی برای گوش اختراع کرده، یک بلندگوی حرف‏‌زن که به ما امکان شنیدن سر و صداهائی را می‏‌دهد که در آینده دور درست در همان محلی که دستگاه حرف‌‏زن قرار داده شده است یک بار به صدا خواهد آمد."
"دوست عزیز، نکند حالا این روح خدمت رسانت کمی به تو کلک می‌‏زند؟"
فاوست در جواب می‏‌گوید "من این را باور نمی‏‌کنم. آینده برای جادوی سیاه به هیچ وجه دور از دسترس نیست. تو می‏‌دانی که ما همیشه از این فرض حرکت می‌‏کنیم که حوادث جهان بدون استثناء مشمول قانون علت و معلولند. بنابراین آینده نیز مانند گذشته غیر قابل تغییر است: آینده هم تابع برهان علیت است، بنابراین آینده در حال حاضر اینجاست، فقط ما آن را هنوز نمی‏‌بینیم و مزمزه نمی‏‌کنیم. به همان خوبی‌‏ای که یک ریاضیدان و اخترشناس پیش‏‌بینی شروع یک خورشیدگرفتگی را می‏‌توانند بکند، ما هم اگر روشی برای آن اختراع می‌‏کردیم، می‏‌توانست هر قسمت دلخواه از آینده برایمان قابل دیدن و شنیدن شود. مفیستوف‏ل حالا یک نوع عصا برای گوش اختراع کرده، او یک دام ساخته است که در آن صداها حبس می‏‌شوند، صداهائی که در چند صد سال بعد اینجا در این مکان طنین خواهد انداخت. ما آن را بارها آزمودیم. گاهی البته چیزی طنین نمی‌‏اندازد، و آن به این معناست که ما در آینده به یک خالی برخورد کرده‌‏ایم، به یک نقطه‌‏ای از زمان که در آن سکوت خود را در فضای ما به صدا می‌‏آورد. بارهای دیگر اما انواع صداها را شنیدیم، مثلاً یک بار صدای چند انسان را که در آینده‌‏ای دور زندگی خواهند کرد را شنیدیم که از شعری صحبت می‏‌کردند که در آن اقدامات دکتر فاوست، یعنی اقدامات من، به صورت ترانه خوانده می‏‌شد. اما حالا دیگه کافیه، ما می‏‌خواهیم که آن را امتحان کنیم."
ــ ناتمام ــ

تو به جای من بخند.


در خیالم با تو در صحبت بودم،
وقت اظهار: دوستت دارم
زبانم به لکنت افتاد.
تو
با آوازی بلند خندیدی
بعد
خیالم لال گشت.
***
آهسته خاطرات گذشته‏ را مرور
و خود را در آسمان هفتم احساس می‌‏کردم
که با پس‏گردنی بی هوایٍ معلمِ نامرد تاریخ‏
با صورت (از زمان حال هم فوری‏‌تر) با زمین ملاقات کردم.
***
دلم می‌‏خواست شاعر بودم
گلی می‌‏کاشتم تو دلت
بعد
باغبان شاعری
مرد بیکاری
یا خودم
به گلت آب می‏‌داد.
***
دلم می‏‌خواست یه طورائی
می‌‏بردمت پیش خدا
تو می‏‌گفتی: بله
من می‏‌گفتم: بله
بعد آخدا
عقدمونو جاری می‌‏ساخت.

خر دانا.


به درخواست چند دانشمند که در حال پژوهش برای پیدا کردن ضریب هوش خر بودند از قبرس خری به مونیخ فرستاده می‌‏شود. دانشمندان با خر در خیابان به راه می‌‏افتند، چند قدم مانده به چهارراهی خر به همراهانش نگاه می‌‏کند تا مانند همیشه کسی دستور ایستادن به او بدهد. دانشمندان زبان قبرسی نمی‌‏دانستند، اما به زبان دیگر هم کسی به خر چیزی نمی‏‌گفت.
خر از سرعت قدم‏‌هایش می‏‌کاهد، از پالانش که مانند کوله‌پشتی به چشم می‏‌آمد یک دیکشنری درآورده و بعد از نگاه سریعی به صفحات کتاب رو به همراهانش کرده و به زبان خود آنها می‏‌گوید: "خر خودتونید! کوررنگ که نیستم!"، و بعد با مشاهده رنگ قرمز چراغ خطر مانند آدم در انتظار سبز شدن آن چهارپا می‌‏ایستد.
***
با اشاره به پرنده‏‌های ریز و زیبائی که در فضای اتاقم در حال پروازند، و پیدایش‏‌شان در این اتاق از رشد تخم‌هائی‌‏ست که مخلوط با ارزنی‌‏اند که من برای مرغان عشقم می‏‌خرم، و برای از بین بردن چندشی که با دیدن آنها در او ایجاد شده به شوخی می‌‏گویم: دیدم کاری برای بچه‌‏های آفریقا نمی‌‏تونم انجام بدم، گفتم لااقل تعدادی از پرنده‌های ریز اون ناحیه رو به اینجا دعوت و ازشون پذیرائی کنم.
خیلی جدی می‏‌گه: وای ... خب لااقل به جای این حشرات یکی دو تا کودک آفریقائی می‌‏آوردی پهلوی خودت.
دیوانه فکر می‏‌کنه آپارتمان فسقلی من کودکستانه!
***
هر دو پاشو می‌‏کنه تو یک کفش، بندشم محکم می‌‏بنده، بعد نگاهی به من می‏‌کنه و طوریکه انگار هنوز مطمئن نیست می‏‌گه: انگار یک کم برام تنگه!

سعادت.(3)


شادی‏‌های کوچک (3)
و با <دیدن>، شادی، عشق و شعر می‏‌آیند. مردی که برای اولین بار یک گل کوچک می‏‌چیند تا آن را هنگام کار در نزدیکی خود داشته باشد، پیشرفتی در لذت بردن از ‏زندگی کرده است.
روبروی خانه‌‏ای که من در آن مدتی طولانی کار می‏‌کردم مدرسه دخترانه‏‌ای قرار داشت. محل بازی کلاس دخترانِ تقریباً ده ساله در این سمت قرار گرفته بود. من باید با دقت کار می‏‌کردم و گاهی سر و صدای بازی کودکان مزاحم کارم می‏‌گشت، اما اینکه فقط با یک نگاه به این محل بازی چه شادی و لذت بردن زیادی از زندگی به من هدیه می‌‏گشت غیرقابل بیان است. این لباس‌‏های رنگی، این چشم‏‌های سرزنده و بامزه، این حرکت‌‏های ظریف و محکم شوق زندگی را در من می‏‌افزودند. فقط شاید یک مدرسه سوارکاری یا یک مرغدانی می‌‏توانست خدمت مشابه‌‏ای برایم انجام دهد. کسی که تأثیر نور بر سطح تک‌‏رنگِ دیوار خانه‏‌ای را یک بار مشاهده کرده باشد، خوب می‏‌داند که چشم چه قانع و مستعدِ لذت بردن است.
ما می‏‌خواهیم با این مثال بسنده کنیم. حتماً بعضی از خوانندگان شادی‏‌های کوچک فراوان دیگری به یاد آوردهاند، به خصوص در موردفوق‏‌العاده بودن بوییدن یک گل یا یک میوه، گوش سپردن به صدای خود و صدای دیگران، استراق‌سمعِ گفتگوی کودکان. همچنین زمزمه کردن یا سوت زدن یک ملودی هم به شادی‏‌های کوچک تعلق دارند و هزاران چیزهای کوچک دیگر که با آنها می‌‏شود در زندگی زنجیره‌‏ای نورانی از دل‏خوشی‏‌های کوچک بافت.
هر روز تا جائی که ممکن است فقط از شادی‏‌های کوچک تجربه کردن و شادی‏‌های بزرگ‌‏تر و لذت‌‏های سخت را مقتصدانه برای روزهای تعطیل و ساعات خوب معین کردن، این آن چیزی است که من مایلم به کسانی توصیه کنم که از کمبود وقت و بی‌میلی در رنجند. به ما برای رفع خستگی و سبک‏باری و رستگاری روزانه قبل از هر چیز شادی‏‌های کوچک و نه شادی‏‌های بزرگ داده شده است.
(1899)
ــ پایان ــ

سعادت.(2)


شادی‌‏های کوچک (2)
در میان این شادی‏‌ها آنهائی بالاتر از بقیه قرار دارند که تماس روزانه با طبیعت را برایمان ممکن می‏‌سازند. بالاتر از همه چشمان ما می‌‏باشند، همان چشمان انسان‏‌های مدرنی که زیاد مورد سوءاستفاده قرار گرفته و تقلای زیاد نموده‌‏اند، که از یک ظرفیت پایان‌ناپذیر برای لذت بردن برخوردارند، البته اگر آدم فقط آن را بخواهد. وقتی من صبح‏‌ها به سر کارم می‌‏روم، همراه و از روبروی من هر روز کارگران متعدد دیگری که همین حالا از خواب و تختخواب بیرون خزیده‌‏اند، لرزان و با عجله در گذرند. بیشتر آنها به سرعت می‏‌روند و چشم‌‏های خود را به مسیر می‏‌دوزند یا حداکثر به لباس‌‏ها و چهره‌‏های عابرین میزان می‌‏کنند. شجاع باشید، دوستان عزیز! یک بار امتحان کنید _ یک درخت یا حداقل یک قطعۀ خوب از آسمان همه جا دیده می‌‏شود. حتماً نباید آسمان آبی‌‏رنگ باشد، نور خورشید همیشه به نحوی اجازه حس کردن خود را می‌‏دهد. خود را عادت دهید که هر روز صبح دمی به آسمان نگاه کنید، و ناگهان هوای اطراف خود را و تنفس تازگی صبح را که میان خواب و کار به شما ارزانی گشته است احساس خواهید نمود. شما درخواهید یافت که هر روز و هر شیروانیِ پشت‌بام ظاهر و نور ویژۀ خویش را داراست. کمی به این موضوع توجه کنید، و شما برای تمام مدت روز باقیمانده‏‌ای از لذت و قطعۀ کوچکی از زندگی همراه با طبیعت خواهید داشت. چشم به تدریج خود را بدون زحمت به میانجی بسیاری از هیجان‏‌های کوچک آموزش می‌‏دهد، به تماشگر طبیعت و خیابان‏‌ها بودن، به درک طنز پایان‌ناپذیرِ زندگیِ کوتاه. از آن به بعد تا دارای نگاه هنری تربیت گشته شدن نیمه کوچک‏‌تر راه است، مطلب عمده شروع کار است، چشم‏‌ها را باز کردن.
یک قطعه آسمان، دیوار یک باغ با شاخه‏‌هائی سبز آویزان گشته بر آن، یک اسب باهوش، یک سگ زیبا، دست‌ه‏ای کودک، سر زیبای یک زن _ تمام این‌ها را نمی‏‌خواهیم اجازه بدهیم از ما بربایند. آنکه کار را شروع کرده است، می‏‌تواند در محدوده درازای یک خیابان بدون تلف کردن یک دقیقه از وقتْ چیزهائی نفیس و مطبوع ببیند. با این همه این مشاهده به هیچوجه باعث خستگی نمی‌‏گردد، بلکه قوی و تازه می‌‏سازد، و نه تنها چشم را. تمام چیزها یک سمتِ آشکار دارند، حتی چیزهای غیرقابل توجه یا زشت؛ آدم فقط باید مایل به دیدن باشد.
ــ ناتمام ــ

سعادت.(1)

شادی‏‌های کوچک (1)
من برای رفع این نارضایتی‏‌ها کمتر از دیگران یک نسخه جهانی می‏‌شناسم. من فقط مایلم یک راه حل خصوصی کهنه و متأسفانه کاملاً غیر مدرن را به یاد آورم: لذت معتدل دو برابر لذت‏بخش ا‏ست. و : شادی‏‌های کوچک را نادیده نانگارید!
بنابراین: اعتدال. در برخی از محافل عدم حضور در اولین اجرای برنامه‌‏ای جسارت می‏‌خواهد. در محافل دیگر نشناختن تازه‏‌های آثار ادبی چند هفته بعد از انتشارشان جسارت می‏‌خواهد. در محافل وسیع‌‏تری به علت نخواندن روزنامۀ روز شرمسار می‌‏گردند. اما من تعدای را می‏‌شناسم که برای داشتن چنین جسارتی پیشمان نیستند.
کسی که صندلی‏‌ای در تاتر آبونه شده باشد، تصور نکنم چیزی از دست بدهد اگر که فقط هر دو هفته یک بار از آبونه خود استفاده کند. من به او تضمین می‏‌دهم: او برنده خواهد گشت.
کسی که عادت به دیدن تصاویر زیادی دارد، او می‌‏تواند یک بار امتحان کند، البته اگر هنوز قادر به این کار باشد، یک ساعت یا بیشتر تنها بر روی یک شاهکار درنگ نموده و خود را با آن برای این روز راضی سازد. او با انجام این کار برنده خواهد گشت.
همچنین فرد زیادخوان هم این را امتحان کند. او به این خاطر که نمی‏‌تواند در باره چیز تازه‌‏ای صحبت کند چند بار عصبانی خواهد گشت. او چند بار به تبسم کردن تحریک خواهد شد. اما به زودی او خود لبخند بر لب خواهد نشاند و بهتر خواهد دانست. و کسی که مایل به قبول هیچ مانعی نیست، آن را با <عادت> امتحان کند، حداقل یک بار در هفته رأس ساعت ده به رختخواب برود. او تعجب خواهد کرد که چه عالی این از دست دادن کمی از زمان و لذت بردن برای خود جانشین می‏‌سازد. توانائی لذت بردن برای «شادی‏‌های کوچک» و عادت به نگاه داشتن حد با هم پیوندی باطنی دارند. چون این توانائی در اصل با هر انسانی زاده می‏‌شود، بنابراین شرایطی می‌‏طلبد که مکرراً در زندگی مدرن روزانه از رشد افتاده و گم شده‏‌اند، یعنی درجه‌‏ای از آرامش، از عشق و از شعر. این شادی‏‌های کوچک که بخصوص به فقرا بخشیده شده است چنان نامرئی‏‌اند و چنان متعدد در زندگی روزانه پراکنده‏ می‌‏باشند که حس تیره بی‌‏شماری از انسان‏‌های مشغول کار به زحمت از آنها متأثر می‏‌گردد. آنها جلب نظر نمی‌‏کنند، آنها مورد ستایش قرار نمی‌‏گیرند، آنها مجانی‏‌اند! (این عجیب است که حتی فقیران هم نمی‏‌دانند که زیباترین شادی‌‏ها همیشه بی‏‌هزینه‌‏اند).
ــ ناتمام ــ

سعادت.


شادی‌‏های کوچک
در حال حاضر اکثریت مردم در یک تیرگی خالی از نشاط و عشق زندگی می‌‏کنند. ارواح لطیف، فرم زندگیِ فاقد اصول هنری ما را دردناک و فشارآور احساس کرده و خود را کنار می‏‌کشند. در هنر و سرایندگی بعد از دوره کوتاه رئالیسم همه جا یک کمبود احساس می‌‏گردد، که بارزترین علائمش احساس غربت بعد از رنسانس و رمانتیکِ نو می‌‏باشد.
کلیسا بانگ برمی‌‏دارد "ایمان در پیش شما غایب است!" و آوه‏ناریوس می‏‌گوید "هنر نزد شما غایب است!". موافقم. من فکر می‏‌کنم، نبود شادی دلیل آن می‏‌باشد. نوسان یک زندگی ارتقاء یافته و درک زندگی به عنوان چیزی مسرت‏‌بخش و یک جشن همان امری‏ست که در اصل با آن رنسانس ما را چنین خیره کننده مجذوب خود می‌‏سازد. بدون شک یکی از خطرناک‌ترین دشمنان شادی ارزیابی بیش از اندازه از دقیقه و عجله به عنوان مهم‌ترین دلیل فرم زندگی ما می‌‏باشد. ما غزل‏‌های عاشقانه و سفرهای حساس دوران‌‏های گذشته را با لبخندی مشتاقانه می‏‌خوانیم. به چه علت پدربزرگ‌‏هایمان وقت نداشتند؟ هنگامی که من یک بار اک‏لوگه از فریدریش اشلِ‏گل را در وقت بی‏کاری می‏‌خواندم، نمی‌‏توانستم در برابر این فکر مقاومت کنم: چه آهی می‌‏کشیدی، اگر تو مجبور به انجام کار ما می‏‌گشتی!
اینکه این عجله داشتن، زندگی امروز ما را برایمان از همان اولین آموزش به صورت تهاجمی و مضر تحت تأثیر خود گذاشته است، غم‏‌انگیز اما ضروری به نظر می‌‏آید. اما این شتاب زندگی مدرن دیر زمانی‏‌ست که متأسفانه خود را مالک فراغت اندک ما نیز کرده است؛ فرم لذت بردن ما به زحمت می‏‌تواند کمتر عصبی و استرس‏‌زا از کارخانه محل کارمان باشد. "تا حد امکان زیاد و سریع" این راه حل است. و بدین ترتیب همیشه سرگرمی بیشتر و شادی کمتری عاید می‌‏گردد. کسی که یک بار یک جشن بزرگ را در شهرها یا شهرهای کاملاً بزرگ تماشا کرده باشد، یا مکان‏‌های تفریح شهرهای مدرن را دیده باشد، این چهره‏‌های تب‌‏آلوده و از شکل طبیعی خارج گشته و با نگاهی خیره به طور دردناک و نفرت‏‌انگیزی در حافظه‏‌اش می‏‌چسبند. و این کمبود جاودانۀ بیمارگونه و خار دارِ فرمِ بیش از حد لذت بردن همچنین در تآترها، در سالن‏‌های اپرا، آری در سالن‏‌های کنسرت و نمایشگاه‌‏های نقاشی جایگاه خود را دارد. از یک نمایشگاه آثار هنری مدرن دیدن کردن، مطمئناً به ندرت یک لذت بردن است.
فرد ثروتمند هم از این شرارت‏‌ها در امان نمی‏‌ماند. او احتمالاً می‌‏توانست در امان بماند، اما او نمی‏‌تواند. زیرا آدم باید شراکت کند، به‌روز بماند و خود را در اوج نگاه دارد.
ــ ناتمام ــ

عاشق گشتن سعادت است.(1)


عشق هادی به همۀ نتایج و درک کردن‏‌هاست، و ما زمانی توانائی دوست داشتن صحیح را خواهیم داشت که پرتگاه درونی‏مان را بشناسیم و با همسازی با بعضی از ایده‏آل‏‌های توده مردم خود را راضی نسازیم. در هر کدام از ما کل زمین و بشریت دوباره بازمی‌‏گردد، از نو تلاش کنید، برای تغییرات جدید کوشش کنید.
(از نامه‌‏ای به مارتین دورنه در تاریخ 1918)
*
اینکه هر عشق فاجعه عمیق خود را داراست، بر این که نباید دیگر عاشق گشت دلالت نمی‏‌کند!
(از نامه‏‌ای به چسکو کومو در تاریخ 1903)
*
هر حرکت روح، که در آن او خود و زندگی‌‏اش را احساس کند، عشق می‌‏باشد. بنابراین خوشبخت کسی‏‌ست که توانا به زیاد عاشق شدن است. اما عشق و اشتیاق کاملاً مانند هم نیستند. عشق عاقل گشتۀ اشتیاق می‌‏باشد؛ عشق نمی‏‌خواهد صاحب شود؛ عشق می‌‏خواهد فقط عاشق باشد.
(از "دفتر خاطرات مارتین"، 1918)
*
باز می‏‌خواهد دهان خندانم به
دیدار لبانت آید، تا مرا بوسه‌کنان برکت بخشند،
انگشتان دوست‏داشتنی‏‌ات را می‏‌خواهم نگاه دارم
و با انگشتانم آنها را بازی‏کنان خم سازم.
نگاه تشنه‌‏ام را به نگاهت پیوند دهم،
بدنم را در عمق موهایت جا کنم،
می‏‌خواهم با اعضای جوانِ همیشه بیدارم
جنبش اعضای تو را وفادارانه پاسخ داده
و با آتش عشقی همیشه تازه
زیبائی تو را هزاران بار نو سازم،
تا اینکه ما کاملاً سیر و راضی هر دو
سعادتمند بر بالای هر رنجی به سر بریم،
تا اینکه ما روز و شب و امروز و دیروز
بی‌آرزو پرواز کنیم،
تا اینکه از فراز تمام اعمال‏‌ها و کردارها
مانند سعادتمندان به صلح مبدل ‏گردیم.
(1913)
ــ پایان ــ

مهرانگیز.


امروز هوا به طرز شگفت‌‏انگیزی زیباست، طوری که انگار اولین روز عید است. رنگ آسمان به قدری آبی‏‌ست که راحت می‌‏توان خیال کرد آسمان همان دریاست با آبی زلال و آبی‌رنگ و به علت عمق زیاد نه کف آن دیده می‏‌شود و نه رنگی دیگر به جز آبی.
همسایه روبروئی من که خانم باشخصیتی باید باشد، و من به ندرت کنار پنجره می‌‏بینمش، امروز بالش قرمز رنگی روی کنارۀ پنجره قرار داده و با تکیه آرنج‏‌هایش بر آن صورت خود را میان دو دستش جا داده و با تعجب و لبخندی بر لب نمی‏‌دانم به کجا نگاه می‏‌کند.
مرغان عشقم باز بچه شده‌‏اند و بدون استراحت مانند زمان‏ کودکی‌‏شان در فضای خالی اطاق از نقطه‌‏ای به نقطه دیگر می‌پرند. از بالای سرم پر می‌‏زنند و بادِ بال‏‌هایشان خنکم می‌‏سازد. روی قاب‌عکس نصب شده بر دیوار بالای سرم می‏‌شینند و از آن بالا به من نگاه می‌‏کنند و به هم چیزهائی می‏‌گویند.
حالا همسایه روبروئی با انگشتان دست راست مویش را شانه می‏‌کند، بعد دستش را از پنجره خارج می‏‌کند و چند تار مو را از طبقه سوم به حیاط می‌‏ریزد.
هوا شانزده درجه گرما دارد. خورشید رأس ساعت شش و پنجاه و هشت دقیقه خود را بالا کشاند، و حالا در حال درخشیدن است. و چون امروز سرش خلوت است قرار بر این شده که تا ساعت نوزده و چهار دقیقه همچنان به درخشیدن ادامه دهد.
من هنوز صبحانه نخورده‌‏ام، ولی در فکرش هستم و حالا کم کم صدای اعتراض سیگاری لای دو انگشت دست چپم که خاموش گشته بلند می‌‏شود و با نگاهش از من درخواست روشن شدن می‏‌کند.
وقتی پائیز به این شکل خود را در معرض دید قرار می‌‏دهد، بهار نامه‌‏ای برایش می‌‏نویسد: پائیز، ای پادشاه فصل‏‌ها، من به یادت هستم، مرا از یاد نبر. دوست‌‏ات دارم؛ هم در زمستان دوست‌‏ات دارم هم در تابستان. به پایان رساندن زیبای سال کار تو، شروع سالی بی‏‌همتا با من.
می‏‌بوسمت پادشاه من.

عاشق گشتن سعادت است.


زندگی تنها با عشق معنا می‌‏یابد: یعنی: هرچه ما بیشتر عاشق و توانا به از خود گذشتن باشیم، معنای زندگی خود را بیشتر نمایان می‌سازد.
(از نامه‌‏ای به ماریانه وِدِل در تاریخ 1956)
*
نبوغ نیروی عشق است، و اشتیاق برای سرسپردگی.
(از نابغه جوان، 1950)
*
سعادتِ فداکاری را بچشید، سعادتِ بی‏‌نیازی را، سعادتِ همکاری و آماده خدمت بودن را! هیچ مسیر دیگری شما را چنین سریع به درونی‌‏ترین تمام دانش‏‌ها هدایت نمی‏‌کند: به دانشِ یگانگی و تقدس زندگی. هیچ مسیر دیگری هم شما را چنین مطمئن به مقصدِ تمام هنرهای زندگی، به غلبه‌‏ای شاد بر خودخواهی نمی‏‌رساند _ نه با صرفنظر کردن از شخصیت، بلکه توسط بالاترین تکامل‏‌اش!
(از "درود به جوانان جهان"، 1922)
*
این یکی از حکمت‏‌های شایان توجه اما راز ساده زندگی‏‌ست، که هر فداکاریِ خالی از نفس‌پرستی، هر مشارکت و هر عشق ما را ثروتمندتر می‌‏سازد، در حالی که هر تلاشی به خاطر مال و قدرت نیروهایمان را می‌‏دزدد و ما را فقیرتر می‏‌سازد. این را هندی‏‌ها می‌‏دانستند و تعلیم می‌‏دادند، و سپس خردمندان یونان، و بعد عیسی مسیح ... از آن پس نیز هزاران تن از خردمندان و شاعران دیگر که آثارشان با گذشت زمان از بین نمی‌‏رود، در حالی که ثروتمندان و پادشاهان معاصر آنان گم و فراموش گشته‌‏اند. شما ممکن است این را به عیسی مسیح یا به پلاتو، به شیلر یا به اسپینوزا ربط دهید، در همه جا آخرین حکمت این است که نه قدرت نه ثروت و نه دانش، بلکه تنها عشق است که خجسته می‌‏سازد. به نظر می‏‌رسد هر ازخودگذشتگی، هر چشم‌‏پوشی با عشق، هر همدردی فعالانه، هر از خود بیگانگیْ یک عطا کردن و یک خود-ربودن است و با این حال یک ثروتمندتر و بزرگ‌‏تر شدن و تنها راهی‌‏ست که به جلو و به بالا هدایت می‌‏کند.
(از "کریسمس"، 1907)
*
وقتی تو عشق‌‏ات را به یک انسان نشان می‌‏دهی، او نیز برای این کار با تشکر و عشق خود به تو پرداخت می‏‌کند؛ اما وقتی تو یک سوسک، ماهی یا پرنده یا یک گیاه یا بوته را در امان می‏‌داری، تو این کار را برای خدا می‏‌کنی.
(از "مرگ برادر آنتونیو"، 1904)
ــ ناتمام ــ

شعرهای برتولت برشت.(34)


آه ای شوق شروع
آه ای شوق شروع! آه ای صبح سحر!
اولین علف، وقتی به نظر می‏‌رسد
که فراموش گشته رنگ سبز!
آه ای اولین ورق کتاب منتظران، بسیار غافلگیرساز! بخوان
آهسته، خیلی سریع
بخشِ نخوانده برایت نازک می‌‏گردد! و اولین
قطره آب بر چهره‏‏‌ای عرق کرده! پیراهن
تازه و سرد! آه ای شروع عاشقی! نگاهی سرگردان!
آه ای شروع کار! در ماشین سرد
بنزین زدن! اولین کار و اولین مبلغ
برای روشن شدن موتور! و اولین پک به سیگار،
که ریه را پُر می‌‏سازد! و تو
ای افکار جدید!

در باره سعادت
آنکه بخواهد جان به در برد، محتاج سعادت است.
بی‌سعادت
هیچکس خود را از چنگ سرما و گرسنگی
یا حتی از انسان‏‌ها نجات نمی‌‏دهد.
سعادت کمک است.
من خیلی سعادت داشتم. به این خاطر
هنوز زنده‌‏ام.
اما با نگاهی به آینده، با وحشت متوجه می‌‏گردم
چه زیاد هنوز من به سعادت محتاجم.
سعادت کمک است.
آنکه سعادت با اوست، قوی می‌‏باشد.
یک مبارزِ خوب و یک معلمِ دانا
کسی‏‌ست که سعادت دارد.
سعادت کمک است.

نوشته‏ سنگ قبر از جنگ هیتلر
پدر، تو گذاشتی به سربازی بروم
مادر، تو مرا مخفی نکردی
برادر، تو مرا به اشتباه انداختی
خواهر، تو مرا بیدار نساختی!
ــ پایان ــ