شعرهای برتولت برشت.(33)


اشعار عاشقانه
یک
بعد، وقتی از پیشت رفتم
در آن روز بزرگ
عده زیادی مردم خوشحال دیدم.
و بعد از آن ساعات شب دیگر
می‏‌دانید، منظورم چه شبی‏‌ست
یک دهان زیبا دارم
و پاهائی ماهرتر.
سبزتر است درخت و بوته و علف
از وقتی چنین حسی دارم
و آبْ خنکی مطلوب‏‌تری دارد
وقتی آنرا روی خودم می‌‏پاشم.

دو
ترانه یک عاشق
وقتی تو مرا به شوق می‌‏آوری
بعد من گاهی فکر می‌‏کنم:
حالا می‌‏توانستم بمیرم
بعد من تا پایان
سعادت‏مند می‏‌ماندم.
یعد وقتی تو پیری
و به من فکر می‌‏کنی
من مانند امروز دیده می‏‌شوم
و تو یک معشوق داری
که هنوز جوان می‏‌باشد.

سه
بوته دارای هفت گل سرخ است
شش عدد از آنها به باد متعلق بودند
اما یکی می‌‏ماند، تا
من هم گلی پیدا کنم.
هفت بار صدایت می‏‌زنم
شش بار بی‌جواب می‏‌ماند
اما بار هفتم، قول بده
یک کلمه جواب دهی.

چهار
معشوق به من یک شاخه داد
با یک برگ زرد نشسته بر آن.
سال، رو به پایان است
عشق تازه آغاز می‏‌گردد.
درخواست‏‌های کودکان
خانه‌‏ها نباید در آتش بسوزند.
آدم نباید بمب‌‏افکن بشناسد.
شب برای خواب باید باشد.
زندگی نباید مجازات باشد.
مادرها نباید گریان باشند.
هیچ کس نباید دیگری را بکشد.
همه باید چیزی بسازند.
بعد آدم می‏‌تواند به همه اعتماد کند.
جوان‏‌ها باید به جائی برسند.
پیرها هم همچنین.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر