شعرهای برتولت برشت.(11)


اشعار مربوط به "از یک کتاب درسی برای شهرنشینان". (1)
دو
داخل شو! چرا انقدر دیر میای؟ بعدی
صبر کن! نه، تو نه، تو رو می‌‏گم! تو می‌‏تونی گُمشی، تو رو ما می‏‌شناسیم،
اصلاً فایده نداره که خودتو به جلو هل بدی. ایست، کجا؟
آهای! لطفاً بکوبید تو پوزه‏‌اش، آره اینطوری خوبه
ح‌الا می‏دونه اینجا چه خبره.
چی، داره هنوز وِر می‏‌زنه؟
حسابشو برسید، هنوز در حال وِر زدنه.
بهش نشون بدید اینجا چی مهمه.
فکر می‏‌کنه می‌‏تونه بخاطر هر چیز کوچکی نعره بزنه
فقط تو پوزه‏‌اش بکوبید، شماها از پس چنین آدمی برمی‏‌آئید.
خوب، اگه کارتون با اون تموم شده می‏‌تونید چیزائی که ازش باقی مونده رو داخل بیارید،
ما می‏‌خوایم اونا رو نگه داریم.

سه
مهمان‏‌هائی را که می‏‌بینی
بشقاب و فنجان دارند
تو
فقط یک بشقاب گرفتی
و وقتی پرسیدی، چای کی می‏‌آید
گفته شد؛
بعد از غذا.

چهار
در گذشته فکر می‏‌کردم: من بر روی تخت خودم خواهم مُرد
امروز
عکسی را که به دیوار آویزان است دیگر راست نمی‌‏کنم
من می‏‌گذارم پرده‌ها بپوسند و ویران گردند، من اتاق را به روی باران می‏‌گشایم
با دستمال سفره غریبه‌‏ای دهانم را پاک می‏‌کنم.
پنجره اتاقی که چهار ماه در اجاره داشتم به خارج باز می‏‌شد و من از آن بی‌اطلاع بودم
(چیزی که من دوست می‏‌دارم)
زیرا که من به چیزهای موقتی علاقه‏‌مندم و خودم را کاملاً باور ندارم.
به این جهت هر جا که شد لانه می‌‏کنم، و یخ می‌‏زنم، من می‏‌گویم:
من بالاخره یخ می‏‌زنم.
و نظرم چنان ریشه عمیقی دارد
که زن بالاخره به من اجازه می‌‏دهد لباس‏‌های زیرم را عوض کنم
از روی تواضع به خانم‏‌ها
و چون البته آدم تا ابد به لباس زیر محتاج نیست.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر