اشعار مربوط به "از یک کتاب درسی برای شهرنشینان".
(1)
دو
داخل شو! چرا انقدر دیر میای؟ بعدی
صبر کن! نه، تو نه، تو رو میگم! تو میتونی گُمشی، تو
رو ما میشناسیم،
اصلاً فایده نداره که خودتو به جلو هل بدی. ایست، کجا؟
آهای! لطفاً بکوبید تو پوزهاش، آره اینطوری خوبه
حالا میدونه اینجا چه خبره.
چی، داره هنوز وِر میزنه؟
حسابشو برسید، هنوز در حال وِر زدنه.
بهش نشون بدید اینجا چی مهمه.
فکر میکنه میتونه بخاطر هر چیز کوچکی نعره بزنه
فقط تو پوزهاش بکوبید، شماها از پس چنین آدمی برمیآئید.
خوب، اگه کارتون با اون تموم شده میتونید چیزائی که ازش
باقی مونده رو داخل بیارید،
ما میخوایم اونا رو نگه داریم.
سه
مهمانهائی را که میبینی
بشقاب و فنجان دارند
تو
فقط یک بشقاب گرفتی
و وقتی پرسیدی، چای کی میآید
گفته شد؛
بعد از غذا.
چهار
در گذشته فکر میکردم: من بر روی تخت خودم خواهم مُرد
امروز
عکسی را که به دیوار آویزان است دیگر راست نمیکنم
من میگذارم پردهها بپوسند و ویران گردند، من اتاق را به
روی باران میگشایم
با دستمال سفره غریبهای دهانم را پاک میکنم.
پنجره اتاقی که چهار ماه در اجاره داشتم به خارج باز میشد
و من از آن بیاطلاع بودم
(چیزی که من دوست میدارم)
زیرا که من به چیزهای موقتی علاقهمندم و خودم را کاملاً
باور ندارم.
به این جهت هر جا که شد لانه میکنم، و یخ میزنم، من
میگویم:
من بالاخره یخ میزنم.
و نظرم چنان ریشه عمیقی دارد
که زن بالاخره به من اجازه میدهد لباسهای زیرم را عوض
کنم
از روی تواضع به خانمها
و چون البته آدم تا ابد به لباس زیر محتاج نیست.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر