خواب‌های طلائی.(1)


دو
مادرم ساکت می‏‌شود، آرام صدایم می‌‏زند و چون عکس‌‏العملی از من نمی‌‏بیند آهی می‏‌کشد و به گفتن ادامه می‏‌دهد.
پدرم وقتی شب به خونه برگشت ماجرای اون روز را اینطور برامون تعریف کرد:
با لبخندی از روی رضایت از جام بلند شدم، با انگشت اشاره دست راستم یکی در میون خانومای ردیف دست راستو نشونه گرفتم، و با انگشت اشاره دست چپ آقایونو و بعد مثل رئیس جمهورها گفتم: خانوما و آقایونی که بهشون با انگشت اشاره کردم جاهاشونو با هم عوض کنن. و سریع دوباره نشستم.
بعد از گذشت چند لحظه در سکوت و دیده نشدن عکس‌‏العملی از طرف خبرنگارا یهو با کف دست راست محکم روی میز کوبیدم، طوریکه به غیر از افراد مورد اشاره بقیه هم از جاشون بالا پریدن و مثل سربازائی که هفته اول خدمت‏شونو تو پادگان می‏‌گذرونن سیخ وایستادن. منم بلند شدم، مثل رهبر ارکسترها از اونائی که بی‏‌جهت از جا جهیده بودن با آوردن آروم دستم به سمت پائین دعوت به نشستن کردم. خبرنگارائی که با انگشت مورد اشاره قرار داده بودم اما همینطوری وایستاده بودن. کمی خنده‏م گرفته بود، اما بعد خیلی جدی گفتم: برای اینکه تنه آقایون و خانوما وقت رد شدن از کنار هم به همدیگه مالیده نشه، بنابراین آقایون از زیر میز و خانوما از روی میز خیلی سریع جاهاشونو با هم عوض کنن. و دوباره سر جام نشستم.
حالا میز مستطیل شکل مثل یک ردیف از صحنۀ بازی شطرنج شده بود. تو یک ردیف خانوما و آقاها یکی در میون، سیاه و سفید کنار هم نشسته بودن و روبروشون هم به همین شکل. شماها می‌دونید که من تو این بازی فقط راه دفاع کردنو بلدم و دست به حمله نمی‌‏زنم. خیلی‌‏ها به من می‏‌گن که تو صحنهۀ شطرنج سیاست باید به حمله هم دست بزنم! ولی جواب من بهشون همیشه این بوده: مگه آخه از حمله تا حال کسی هم نفعی برده؟ خلاصه، همه ساکت و تعجب‌‏زده بودن و حرفی نمی‏‌زدن. من به دست راستم نگاه کردم، اولین جوون بین دو خانوم خبرنگار که از صورتش می‌‏شد حدس زد گیاه‏خواره پرسیدم: می‌‏بخشید اسم شریف؟
جوون خیلی مؤدبونه جواب داد: صادق.
خیلی جدی پرسیدم: "آقا صادق، شما گوشت سرخ‏‌کرده بیشتر دوست دارید یا گوشت پخته شده؟"
اونم خیلی جدی گفت: می‌‏بخشید، اما من گوشت‏خوار نیستم.
در حالی که قند تو دلم داشت آب می‌‏شد پرسیدم: "ممکنه بگید از کی؟"
خیلی معمولی جواب داد: تقریباً همیشه.
در حالی که دستامو از خوشحالی به هم می‌‏مالیدم چشمم به بکی از خانومای خبرنگار می‌‏افته. مهربونی از چهره‏ش می‌‏بارید، با اینکه دختر جوونی بود، ولی نگاهش مادرانه دیده می‏‌شد.
ازش پرسیدم: می‏‌بخشید خانوم، ممکنه خودتونو معرفی کنید و بگید که آیا فرزند دارید یا نه.
با چشماش خندید و گفت: اسمم ناهیده. بله، یک پسر سه ساله و یک دختر یک ساله دارم.
آهسته به خودم گفتم: بفرما، این هم از وزیر آموزش و پرورش، و با نگاهی به بقیه خبرنگارا، از بینشون با سه شماره بقیه وزیرای دولت‏مو انتخاب کردم.
بعد از جا بلند شدم و گفتم: خانوما و آقایون خبرنگار، من همین العانه با انتخاب دو وزیر برای وزارت بهداشت و آموزش و پرورش کارمو شروع کردم. من آقا صادق و ناهید خانومو به عنوان وزیر بهداشت و وزیر آموزش و پرورش دولتم انتخاب کردم.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر