دو
مادرم ساکت میشود، آرام صدایم میزند و چون عکسالعملی
از من نمیبیند آهی میکشد و به گفتن ادامه میدهد.
پدرم وقتی شب به خونه برگشت ماجرای اون روز را اینطور برامون
تعریف کرد:
با لبخندی از روی رضایت از جام بلند شدم، با انگشت اشاره
دست راستم یکی در میون خانومای ردیف دست راستو نشونه گرفتم، و با انگشت اشاره دست چپ
آقایونو و بعد مثل رئیس جمهورها گفتم: خانوما و آقایونی که بهشون با انگشت اشاره کردم
جاهاشونو با هم عوض کنن. و سریع دوباره نشستم.
بعد از گذشت چند لحظه در سکوت و دیده نشدن عکسالعملی
از طرف خبرنگارا یهو با کف دست راست محکم روی میز کوبیدم، طوریکه به غیر از افراد مورد
اشاره بقیه هم از جاشون بالا پریدن و مثل سربازائی که هفته اول خدمتشونو تو پادگان
میگذرونن سیخ وایستادن. منم بلند شدم، مثل رهبر ارکسترها از اونائی که بیجهت از جا
جهیده بودن با آوردن آروم دستم به سمت پائین دعوت به نشستن کردم. خبرنگارائی که با
انگشت مورد اشاره قرار داده بودم اما همینطوری وایستاده بودن. کمی خندهم گرفته بود،
اما بعد خیلی جدی گفتم: برای اینکه تنه آقایون و خانوما وقت رد شدن از کنار هم به همدیگه
مالیده نشه، بنابراین آقایون از زیر میز و خانوما از روی میز خیلی سریع جاهاشونو با
هم عوض کنن. و دوباره سر جام نشستم.
حالا میز مستطیل شکل مثل یک ردیف از صحنۀ بازی شطرنج
شده بود. تو یک ردیف خانوما و آقاها یکی در میون، سیاه و سفید کنار هم نشسته بودن و
روبروشون هم به همین شکل. شماها میدونید که من تو این بازی فقط راه دفاع کردنو بلدم
و دست به حمله نمیزنم. خیلیها به من میگن که تو صحنهۀ شطرنج سیاست باید به حمله
هم دست بزنم! ولی جواب من بهشون همیشه این بوده: مگه آخه از حمله تا حال کسی هم نفعی
برده؟ خلاصه، همه ساکت و تعجبزده بودن و حرفی نمیزدن. من به دست راستم نگاه کردم،
اولین جوون بین دو خانوم خبرنگار که از صورتش میشد حدس زد گیاهخواره پرسیدم: میبخشید
اسم شریف؟
جوون خیلی مؤدبونه جواب داد: صادق.
خیلی جدی پرسیدم: "آقا صادق، شما گوشت سرخکرده بیشتر
دوست دارید یا گوشت پخته شده؟"
اونم خیلی جدی گفت: میبخشید، اما من گوشتخوار نیستم.
در حالی که قند تو دلم داشت آب میشد پرسیدم: "ممکنه
بگید از کی؟"
خیلی معمولی جواب داد: تقریباً همیشه.
در حالی که دستامو از خوشحالی به هم میمالیدم چشمم به
بکی از خانومای خبرنگار میافته. مهربونی از چهرهش میبارید، با اینکه دختر جوونی
بود، ولی نگاهش مادرانه دیده میشد.
ازش پرسیدم: میبخشید خانوم، ممکنه خودتونو معرفی کنید
و بگید که آیا فرزند دارید یا نه.
با چشماش خندید و گفت: اسمم ناهیده. بله، یک پسر سه ساله
و یک دختر یک ساله دارم.
آهسته به خودم گفتم: بفرما، این هم از وزیر آموزش و پرورش،
و با نگاهی به بقیه خبرنگارا، از بینشون با سه شماره بقیه وزیرای دولتمو انتخاب کردم.
بعد از جا بلند شدم و گفتم: خانوما و آقایون خبرنگار،
من همین العانه با انتخاب دو وزیر برای وزارت بهداشت و آموزش و پرورش کارمو شروع کردم.
من آقا صادق و ناهید خانومو به عنوان وزیر بهداشت و وزیر آموزش و پرورش دولتم انتخاب
کردم.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر