داستان‌‏های عشقی.(127)


هانس آمشتاین.(9)
هنگامی که به خانه بازگشتم، هانس در انتظارم بود و بی‌درنگ مرا به اطاق خود کشید. آنچه به من گفت تا اندازه‌‏ای شفاف و خوانا بود، اما با این وجود مرا دستپاچه ساخت. او چنان شیفته سالومه شده بود که از برتای بیچاره دیگر اصلاً حرفی به میان نمی‌‏آمد. با این حال درک کرده بود که بیش از این اجازه میهمان بودن در این خانه را ندارد، و خبر رفتنش در بعد از ظهر را به اطلاعم رساند. تصمیمی واضح و قابل درک بود و من نمی‌‏توانستم برخلاف آن چیزی بگویم؛ فقط از او قول گرفتم که قبل از فرار با برتا صادقانه صحبت کند. حالا اما موضوع اصلی‏‌تر پیش می‌‏آید. از آنجائی که هانس به خاطر طبیعتش از روابط نامشخص و مبهم بیزار بود و با وضع کنونی هم دیگر اجازه آمدن به خانه ما را نداشت بنابراین قصد داشت بدون تأخیر سالومه را از آن خود ساخته و جواب مثبت او یا پدرخوانده‌‏اش را به دست آورد.
بیهوده به او توصیه می‌‏کردم که صبر کند. او به طرز ناامیدانه‌‏ای هیجان‏زده بود و ابتدا کمی دیرتر به یاد می‌‏آورم که احتمالاً وجدان حساسش اصرار به آن دارد تا از این گرفتاری که باعث بی‌آبروئی او شده است به طریقی به عنوان فرد پیروز خارج گردد و عشق گناهکارانه‏‌اش را توسط تصمیمی قاطع پیش خود و در برایر دیگران توجیه کند.
من به خود خیلی زحمت دادم تا او تصمیمش را عوض کند. حتی از سالومه که خودم هم دوستش می‏‌داشتم بد گفتم، به این موضوع اشاره کردم که عشق سالومه به او حقیقی نیست و فقط یک خودخواهی کوچک از طرف او می‌‏باشد و احتمالاً او به این رابطه هم می‏‌خندد.
اما این کار بی‏فایده بود و هانس اصلاً گوش نمی‏‌داد. و بعد از من با التماس خواهش کرد همراه او پیش رئیس اداره جنگل‏بانی بروم. او خودش لباس میهمانی بر تن داشت. احساس عجیبی به من دست داده بود. حالا باید او را برای خواستگاری از دختری که خود من _اگرچه بی ثمر_ چندین ترم عاشقش بودم کمک می‌‏کردم.
درگیر جنگ کوچکی بودم. اما سرانجام راضی شدم، زیرا هانس دارای چنان روح غیرمعمولی و پُر شوری بود که انگار شیطانی بر او حاکم است و مقاومت در برابرش بی‏فایده است.
بنابراین من هم کت و شلوار مشکی بر تن کرده و به همراه هانس آمشتاین به خانه رئیس اداره جنگل‏بانی رفتم. راه رفتن برای هر دو ما شکنجه‌‏آور بود، از آن گذشته نزدیک ظهر و هوا مانند جهنم داغ بود و لباس میهمانی به زحمت اجازه نفس کشیدن می‏‌داد. کار من قبل از هر چیز مشغول نگاه داشتن پدرخوانده و فراهم آوردن موقعیت برای گفتگوِ‏ بین هانس و سالومه بود.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر