اشعار مربوط به "از یک کتاب درسی برای شهرنشینان".
(14)
بیست
من متوجه میگردم، شماها بر این اصرار دارید، که من بروم
گم شوم
من میبینم، که از غذایتان زیاد میخورم
من میفهمم، شماها آماده پذیرائی مردمی مانند من نیستید
اما، من نمیروم گم شوم.
من شما را متقاعد ساختم
که شماها گوشت خود را باید تحویل بدهید
من در کنار شما راه میرفتم
و برایتان روشن ساختم، که شماها باید اسبابکشی کنید
برای این منظور زبان شما را آموختم
در پایان
همه مرا میفهمیدند
اما صبح باز هیچ گوشتی آنجا نبود.
یک روز اما من دوباره نشستم
تا به شماها این فرصت را بدهم، که شماها شاید بیائید
تا بیگناهی خودرا اثبات کنید.
وقتی من دوباره بازگردم
در زیر مهتاب خام، عزیزان من
بعد سوار بر تانکی خواهم آمد
با تفنگ صحبت خواهم کرد و
شما را از بین خواهم برد.
محلی که تانک من از میانش میگذرد
یک خیابان است
آنچه تفنگ من میگوید
نظرم میباشد
از میان همه اما
برادرم را فقط معاف خواهم داشت
با این قصد که مشتی بر پوزهاش بکوبم.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر