شعرهای برتولت برشت.(24)


اشعار مربوط به "از یک کتاب درسی برای شهرنشینان". (14)
بیست
من متوجه می‏‌گردم، شماها بر این اصرار دارید، که من بروم گم شوم
من می‌‏بینم، که از غذایتان زیاد می‏‌خورم
من می‏‌فهمم، شماها آماده پذیرائی مردمی مانند من نیستید
اما، من نمی‏‌روم گم شوم.
من شما را متقاعد ساختم
که شماها گوشت خود را باید تحویل بدهید
من در کنار شما راه می‏‌رفتم
و برایتان روشن ساختم، که شماها باید اسباب‏‌کشی کنید
برای این منظور زبان شما را آموختم
در پایان
همه مرا می‏‌فهمیدند
اما صبح باز هیچ گوشتی آنجا نبود.
یک روز اما من دوباره نشستم
تا به شماها این فرصت را بدهم، که شماها شاید بیائید
تا بی‌گناهی خودرا اثبات کنید.
وقتی من دوباره بازگردم
در زیر مهتاب خام، عزیزان من
بعد سوار بر تانکی خواهم آمد
با تفنگ صحبت خواهم کرد و
شما را از بین خواهم برد.
محلی که تانک من از میانش می‏‌گذرد
یک خیابان است
آنچه تفنگ من می‏‌گوید
نظرم می‌‏باشد
از میان همه اما
برادرم را فقط معاف خواهم داشت
با این قصد که مشتی بر پوزه‏‌اش بکوبم.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر