یک
حق همیشه با مادرم بود. حتی دیشب هم حق داشت. وقتی به
خوابم آمد خیلی خسته بودم، وقتِ به رختخواب رفتن فکر میکردم که از زور خستگی چهل و
هشت ساعت خواهم خوابید. مانند زمان کودکی که برای بیدار کردن و به مدرسه فرستادنم تکانم میداد و تشویقم میکرد تا بلند شوم و دست و روی بشورم، چندین بار صدایم کرد. در حال
غلطیدن از این پهلو به پهلوی دیگر به یاد میآورم که سنی از من گذشته است و نه من دیگر
به مدرسه میروم و نه کار آنچنان فوریای برای انجام دادن دارم که باید به خاطرش از خواب
بیدار شوم، بنابراین تمام سعیام را برای بیدار نشدن به خرج میدادم. مادرم پس از چند
بار صدا زدن خسته میشود، کنارم مینشیند، لحظهای به من در سکوت نگاه میکند و بعد
انگار که برایم لالائی میخواند چنین شروع به تعریف میکند:
پدرم اصلاً دلش نمیخواست رئیسجمهور بشه. اما به اصرار
همسایه و اقوام خودشو کاندید کرد و از قضا رأی هم خیلی بیشتر از حد نصاب براش تو صندوقها
ریخته شد. رقیبش با اختلاف دویست و بیست رأی عقب افتاد و بازی رو به پدرم باخت. پدرم
تو خواب هم نمیدید بتونه برنده بشه. اما انگار رقیبش هم از صمیم قلب راضی به رئیس
جمهور شدن نبود، چون پدرم هر کاری کرد حریفش قبول نکرد سیصد تا از رأیهای پدرم را به حساب خودش بریزه تا بتونه با این کار برنده مسابقه بشه.
شبِ روزی که جلسه مطبوعاتی داشت و قرار بود اسامی وزرا
را اعلام کنه متنی آماده کرده بود.
برای برگزاری این جلسه میز مستطیل شکلی وسط سالن مسابقات
والیبال قرار داده بودن. تو یک ردیف از ضلع دراز میز خانمهای خبرنگار با روسری و
مانتوی سیاهرنگ و با دوربینها و دفتریاداشت و لپتاپشون نشسته بودن و در ردیف روبروشون
مردای خبرنگار با پیرهن سفید و با همون وسائل خبرنگاری خانمها اما با دوربینهای بزرگتر
نشسته بودن.
صندلی پدرم کنار ضلع کوچک میز قرار داشت و روبروش یک فیلمبردار
تلویزیون نشسته بود. سالن والیبال خالی از تماشاچی بود، اما با این وجود گاهی صدای
کوبیده شدن ضربه محکم دست به توپ تو فضا میپیچید. بوی عرق تن والیبالیستها هنوز تو
سالن پخش بود. خبرنگارا تو سکوت سالن خودشونو گم کرده بودن، با تعجب به همدیگه نگاه
میکردن و با چشم و ابرو با هم حرف میزدن.
پدرم با نیمه بلند شدن از رو صندلی رسمیت جلسه رو اعلام
میکنه و دوباره میشینه. بعد سکوت بلندتر به گوش میآد. پدرم تصمیم خودشو در این بین
گرفته بود و میدونست چی میخواد بگه و فقط منتظر فرصت مناسبی میگشت تا تصمیمشو به
اجرا در بیاره. حالا دیگه پدرم رئیس قوه مجریه بود و همۀ خبرنگارا انتظار میکشیدن
تا پدرم شروع به صحبت بکنه و بعد از اعلام اسامی اعضای هیئت دولت بگه که برای چهار
سال آینده چه جوری میخواد برنامههاشو اجرا کنه.
گاهی ماهها طول میکشید تا پدرم برای رفتن به خیابون
و قدمزدن تصمیم بگیره. حالا حیوونی باید برای تموم جامعه تصمیم میگرفت!
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر