اشعار مربوط به "از یک کتاب درسی برای شهرنشینان".
(2)
پنج
در باره شهرها (2)
برخی به نیم خیابان آن طرفتر اسبابکشی میکنند
بعد از رفتن آنها کاغذدیواریها سفید رنگ میشوند
مردم دیگر هیچگاه آنها را نمیبینند.
آنها نانی از نوع دیگر میخورند،
زنهایشان با همان نالهها در زیر مردان غریبه میخوابند.
در صبحهای خنک، از همان پنجرهها،
صورتها و لباسهای زیر مانند قبل آویزانند.
شش
گزارش از جائی دیگر
وقتی من به شهرهای تازه ساخته شده آمدم،
خیلیها با من آمدند،
اما وقتی من شهرهای تازه ساخته شده را ترک کردم،
حتی یک نفر هم همراهم نیامد.
در روز تعیین گشته برای نبرد
برای جنگیدن رفتم
و من از صبح تا شب ایستادم
و ندیدم کسی پیش من ایستاده باشد
اما خیلیها لبخندزنان
یا اشگریزان از روی دیوارها نگاه میکردند.
من فکر میکردم،
آنها تاریخ روزی را که تعیین شده بود فراموش کردهاند
یا روز دیگری را تعیین کرده
و فراموش کردهاند آن را به من بگویند
اما در شب دیدم که آنها،
بر روی دیوارها نشسته بودند و غذا میخوردند
و
آنچه آنها میخوردند، سنگ بود
و من میدیدم که آنها هوشمندانه
راه خوردن غذای جدید را به موقع آموختند.
و من در چشمهای آنها دیدم
که دشمنان با من در جنگ نبودند
بلکه گلولههای تگرگ به هم فشرده به سمت میدان شلیک میکردند،
جائی که من ایستاده بودم.
فوراً به سمت پائین رفتیم،
تا حالا با همدیگر ، دوست و دشمن
شراب بنوشیم و سیگار بکشیم
و در این شب زیبا آنها مرتب به من میگفتند
که دشمن من نبودهاند
هیچ یک از واژههایم آنطور که من فکر میکردم برایشان
توهینآمیز نبوده،
زیرا آنها به هیچکدامشان اشارهای نکردند
بلکه فقط معتقد بودند
که من چیزی را میخواستهام که آنها داشتهاند،
و چیزی را که برای تمام دوران مقدس شمرده میگشت
اما من لبخندزنان به آنها اطمینان دادم
که من ابداً چنین قصدی نداشتم.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر