شعرهای برتولت برشت.(12)

اشعار مربوط به "از یک کتاب درسی برای شهرنشینان". (2)
پنج
در باره شهرها (2)
برخی به نیم خیابان آن‏ طرف‌‏تر اسباب‏‌کشی می‌‏کنند
بعد از رفتن‏ آنها کاغذدیواری‏‌ها سفید رنگ می‏‌شوند
مردم دیگر هیچ‏گاه آنها را نمی‏‌بینند.
آنها نانی از نوع دیگر می‏‌خورند،
زن‏‌هایشان با همان ناله‏‌ها در زیر مردان غریبه می‏‌خوابند.
در صبح‌‏های خنک، از همان پنجره‌‏ها،
‏صورت‏‌ها و لباس‏‌های زیر مانند قبل آویزانند.

شش
گزارش از جائی دیگر
وقتی من به شهرهای تازه ساخته شده آمدم،
خیلی‌‏ها با من آمدند،
اما وقتی من شهرهای تازه ساخته شده را ترک کردم،
حتی یک نفر هم همراهم نیامد.
در روز تعیین گشته برای نبرد
برای جنگیدن رفتم
و من از صبح تا شب ایستادم
و ندیدم کسی پیش من ایستاده باشد
اما خیلی‌‏ها لبخندزنان
یا اشگ‏ریزان از روی دیوارها نگاه می‌‏کردند.
من فکر می‏‌کردم،
آنها تاریخ روزی را که تعیین شده بود فراموش کرده‌‏اند
یا روز دیگری را تعیین کرده
و فراموش کرده‌‏اند آن را به من بگویند
اما در شب دیدم که آنها،
بر روی دیوارها نشسته بودند و غذا می‌‏خوردند
و
آنچه آنها می‌‏خوردند، سنگ بود
و من می‌دیدم که آنها هوشمندانه
راه خوردن غذای جدید را به موقع آموختند.
و من در چشم‌‏های آنها دیدم
که دشمنان با من در جنگ نبودند
بلکه گلوله‌‏های تگرگ به هم فشرده به سمت میدان شلیک می‏‌کردند،
جائی که من ایستاده بودم.
فوراً به سمت پائین رفتیم،
تا حالا با همدیگر ، دوست و دشمن
شراب بنوشیم و سیگار بکشیم
و در این شب زیبا آنها مرتب به من می‏‌گفتند
که دشمن من نبوده‌‏اند
هیچ یک از واژه‌‏هایم آنطور که من فکر می‏‌کردم برایشان توهین‌آمیز نبوده،
زیرا آنها به هیچکدام‌شان اشاره‌‏ای نکردند
بلکه فقط معتقد بودند
که من چیزی را می‏‌خواسته‌‏ام که آنها داشته‌‏اند،
و چیزی را که برای تمام دوران مقدس شمرده می‏‌گشت
اما من لبخندزنان به آنها اطمینان دادم
که من ابداً چنین قصدی نداشتم.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر