شعرهای برتولت برشت.(27)


عصاها
هفت سال قادر به برداشتن یک قدم هم نبودم.
وقتی نزد دکتر بزرگی رفتم
او پرسید: عصاها برای چیه؟
و من گفتم: من فلجم.
او گفت: تعجبی نداره.
لطفاً بفرما، امتحان کن!
چیزی که فلج‌‏ات ساخته، این آشغال است.
راه برو، بیفت، چهاردست و پا برو!
لبخندزنان مانند یک هیولا
عصاهای زیبایم را گرفت
آنها را بر پشتم زد و شکست
و لبخندزنان در آتش انداخت.
حالا، من درمان شده‌‏ام: من راه می‏‌روم.
یک خنده مرا درمان کرد.‌
فقط گاهی، وقتی چوب‏‌ها را می‌‏بینم
ساعت‌‏ها کمی بدتر راه می‏‌روم.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر