هانس آمشتاین.(11)
هنگام صرف نهار عمویم حال بسیار بشاشی داشت؛ ما سه جوان
اما نه میل زیادی به غذا خوردن و نه برای صحبت کردن داشتیم. برتا موقتاً فقط احساس
میکرد که هانس به گونهای با او بیگانه شده است، و حالا غمگینانه و ترسان گاهی به
من و گاهی به آمشتاین مینگریست، طوری که تا استخوان فرو میرفت.
بعد از غذا در بالکنچوبی با سیگاربرگ در دست دراز میکشیم
و به غریدن رعد گوش میدهیم. باران بر روی پشته چمنهای چیده شده روی زمین سوزان بخار
ایجاد میکرد و تمام علفزار و باغها را با مه پوشانده و هوا پر از بخار آب و رایحۀ
چمن شده بود. من میلی به صحبت کردن با هانس نداشتم، احساسی از خشم و تلخی بر ضد او مرا
فرا گرفته بود، و با هر بار نگاه به او منظره روز گذشته وقتی او و دختر ساکت و خشن
و به هم فشرده باغ را ترک میکردند دوباره به یادم میافتاد. من خود را به این خاطر
که ماجراجوئی شبانه سالومه را به رئیس اداره جنگلبانی لو داده بودم به تلخی سرزنش میکردم،
و من مطلع گشتم که چه سخت به خاطر یک زن میتوان رنج کشید، حتی وقتی که آدم چشمپوشی
کرده و دیگر میلی به داشتن آن زن نداشته باشد. ناگهان در بالکن باز میشود و یک قامت
تاریک و بزرگ و از باران خیس شده داخل میشود. من ابتدا بعد از آنکه آن قامت بارانی
بلند خود را در آورد سالومه را میشناسم، و من قبل از آنکه حتی یک کلمه گفته شود با
فشار از کنار او از در خارج میشوم و او آن را بلافاصله میبندد. برتا در اتاقنشیمن
نشسته بود، کار دستی انجام میداد و پریشان دیده میشد. یک لحظه احساس همدردی با دختر
ترک گشته بیش از هر چیز دیگری در من به جوش میآید.
من به او میگویم، برتا، سالومه پیش هانس آمشتاین بر روی
بالکن است.
دراین وقت او بلند میشود، کاری را که انجام میداد به
کناری میگذارد و چهرهاش سفید میگردد. من میدیدم که چگونه میلرزد و فکر میکردم
که الساعه به گریه خواهد افتاد. اما او لبهایش را به دندان گزید و محکم ایستاد.
او ناگهان گفت، من باید به آنجا بروم، و رفت. من دیدم
که او هنگام رفتن چگونه خود را راست نگاه داشته بود، و چگونه در بالکن را باز کرد و
پشت سر خود دوباره آن را بست. چند لحظهای به در خیره گشتم و سعی کردم تجسم کنم که
در آنجا چه میگذرد. اما آنچه آنجا رخ میداد به من مربوط نبود. من به اتاقم میروم،
میان دو صندلی دراز میکشم و در حال کشیدن سیگاربرگ به صدای باران گوش میسپارم. من
سعی میکردم تجسم کنم که آن سه نفر چه میکنند، و این بار بیشتر از همه با برتا همدردی
میکردم.
باران مدتها بود که قطع و زمینِ گرم تقریباً همه جا
دوباره خشک شده بود. من در طبقه بالا به اتاقنشیمن میروم، جائی که برتا در حال چیدن
میز بود.
من میپرسم، آیا سالومه رفته است؟
خیلی وقته که رفته. پس تو کجا بودی؟
من خوابیده بودم. هانس کجاست؟
رفته بیرون.
بین شماها چه گذشت؟
آخ، راحتم بگذار!
نه، من به او اجازه ندادم؛ او باید تعریف میکرد. او آهسته
و آرام تعریف کرد و مرا از میان چهرهای رنگ پریده و با قدرتی ساکن مینگریست. دختر
ظریف دلیرتر از آن بود که من فکر میکردم، و شاید هم شجاعتر از من و هانس.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر