داستان‌‏های عشقی.(129)


هانس آمشتاین.(11)
هنگام صرف نهار عمویم حال بسیار بشاشی داشت؛ ما سه جوان اما نه میل زیادی به غذا خوردن و نه برای صحبت کردن داشتیم. برتا موقتاً فقط احساس می‌‏کرد که هانس به گونه‌‏ای با او بیگانه شده است، و حالا غمگینانه و ترسان گاهی به من و گاهی به آمشتاین می‌نگریست، طوری که تا استخوان فرو می‏‌رفت.
بعد از غذا در بالکن‌چوبی با سیگاربرگ در دست دراز می‏‌کشیم و به غریدن رعد گوش می‏‌دهیم. باران بر روی پشته چمن‌‏های چیده شده روی زمین سوزان بخار ایجاد می‏‌کرد و تمام علف‏زار و باغ‌‏ها را با مه پوشانده و هوا پر از بخار آب و رایحۀ چمن شده بود. من میلی به صحبت کردن با هانس نداشتم، احساسی از خشم و تلخی بر ضد او مرا فرا گرفته بود، و با هر بار نگاه به او منظره روز گذشته وقتی او و دختر ساکت و خشن و به هم فشرده باغ را ترک می‏‌کردند دوباره به یادم می‏‌افتاد. من خود را به این خاطر که ماجراجوئی شبانه سالومه را به رئیس اداره جنگلبانی لو داده بودم به تلخی سرزنش می‌‏کردم، و من مطلع گشتم که چه سخت به خاطر یک زن می‌‏توان رنج کشید، حتی وقتی که آدم چشم‏‌پوشی کرده و دیگر میلی به داشتن آن زن نداشته باشد. ناگهان در بالکن باز می‏‌شود و یک قامت تاریک و بزرگ و از باران خیس شده داخل می‏‌شود. من ابتدا بعد از آنکه آن قامت بارانی بلند خود را در ‏آورد سالومه را می‏‌شناسم، و من قبل از آنکه حتی یک کلمه گفته شود با فشار از کنار او از در خارج می‏‌شوم و او آن را بلافاصله می‏‌بندد. برتا در اتاق‌نشیمن نشسته بود، کار دستی انجام می‌‏داد و پریشان دیده می‌‏شد. یک لحظه احساس همدردی با دختر ترک گشته بیش از هر چیز دیگری در من به جوش می‌‏آید.
من به او می‌‏گویم، برتا، سالومه پیش هانس آمشتاین بر روی بالکن است.
دراین وقت او بلند می‌‏شود، کاری را که انجام می‏‌داد به کناری می‏‌گذارد و چهره‌‏اش سفید می‏‌گردد. من می‏‌دیدم که چگونه می‏‌لرزد و فکر می‏‌کردم که الساعه به گریه خواهد افتاد. اما او لب‏‌هایش را به دندان گزید و محکم ایستاد.
او ناگهان گفت، من باید به آنجا بروم، و رفت. من دیدم که او هنگام رفتن چگونه خود را راست نگاه داشته بود، و چگونه در بالکن را باز کرد و پشت سر خود دوباره آن را بست. چند لحظه‌‏ای به در خیره گشتم و سعی ‏کردم تجسم کنم که در آنجا چه می‏‌گذرد. اما آنچه آنجا رخ می‏‌داد به من مربوط نبود. من به اتاقم می‌‏روم، میان دو صندلی دراز می‏‌کشم و در حال کشیدن سیگاربرگ به صدای باران گوش می‌‏سپارم. من سعی می‏‌کردم تجسم کنم که آن سه نفر چه می‏‌کنند، و این بار بیشتر از همه با برتا همدردی می‏‌کردم.
باران مدت‏‌ها بود که قطع و زمینِ گرم تقریباً همه جا دوباره خشک شده بود. من در طبقه بالا به اتاق‌نشیمن می‏‌روم، جائی که برتا در حال چیدن میز بود.
من می‏‌پرسم، آیا سالومه رفته است؟
خیلی وقته که رفته. پس تو کجا بودی؟
من خوابیده بودم. هانس کجاست؟
رفته بیرون.
بین شماها چه گذشت؟
آخ، راحتم بگذار!
نه، من به او اجازه ندادم؛ او باید تعریف می‏‌کرد. او آهسته و آرام تعریف کرد و مرا از میان چهره‌‏ای رنگ پریده و با قدرتی ساکن می‌‏نگریست. دختر ظریف دلیرتر از آن بود که من فکر می‌‏کردم، و شاید هم شجاع‌‏تر از من و هانس.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر