داستان‌‏های عشقی.(126)


هانس آمشتاین.(8)
در این وقت ناگهان او کاملاً نزدیک من پشت یک بلوک پوشیده شده از خزه با لباس‌‏هائی نگاه داشته در دست و پای تا زانو برهنه وحشت‏زده ایستاده بود. من می‌‏ایستم و وقتی او را چنین زیبا و تازه و تنها روبروی خود می‏‌بینم نفسم کاملاً بند می‏‌آید. یکی از پاهایش در آب قرار داشت و در میان کف آب محو شده بود، پای دیگرش در خزه جای داشت و سفید بود و خوش فرم.
صبح‌ بخیر، دوشیزه.
او برایم سر تکان می‏‌دهد و من در نزدیک‌‏ترین جای ممکن می‏‌ایستم و نخ را از چوب ماهی‏گیری باز و شروع به ماهی‏گیری می‏‌کنم. اما چون بیش از اندازه خسته و دارای افکاری احمقانه در سر بودم بنابراین نه میل به صحبت کردن داشتم و نه ماهی‏گیری برایم اهمیتی داشت. به این جهت برای گرفتن ماهی به خود زحمتی نمی‌‏دادم، و وقتی متوجه شدم که سالومه از این کار من در حال لذت بردن و برایم شکلک درآوردن است، چوب ماهیگیری را به کناری گذاشته و در کنار تخته‏‌سنگ‏‌های پوشیده از خزه نشستم. حالا آنجا در هوای خنک مانند آدم‌‏های تنبل نشسته بودم و به او نگاه می‏‌کردم که چگونه دستانش را حرکت می‌‏داد و در آب راه می‌‏رفت. طولی نمی‏‌کشد که او هم از زحمت دادن به خود برای ماهی گرفتن دست می‌‏کشد، یک مشت آب به طرفم می‌پاشد و می‏‌پرسد: من هم می‌‏تونم بیام آنجا؟
حالا او شروع به پوشیدن جوراب و کفش می‌‏کند، و در حال به پا کردن یکی از کفش‌‏ها می‏‌پرسد: چرا به من کمک نمی‏‌کنید؟
من جواب میدهم، من این کار را نادرست میدانم.
او ساده‌‏لوحانه می‏‌پرسد: چرا؟ و من جواب این سؤال را نمی‏‌دانستم. برای من این مدت زمان عجیب و غریب و کاملاً نامطبوعی بود. هرچه دختر بیشتر زیباتر به نظرم می‌‏آمد و هرچه رفتارش با من محرمانه‏‌تر می‏‌گشت، من هم می‌‏بایست بیشتر به دوستم هانس آمشتاین و برتا فکر کنم و احساس می‏‌کردم خشمی بر علیه سالومه، کسی که همه ما را به بازی گرفته و برای گذران اوقاتش ما سه نفر را بدبخت ساخته بود در من رشد می‌‏کند. به نظرم می‏‌آمد زمان آن فرا رسیده است که با شیفتگی آشفته خویش به نبرد برخاسته و در صورت امکان به این بازی پایان دهم.
من می‏‌پرسم: اجازه دارم شما را تا خانه همراهی کنم؟
او می‏‌گوید، من هنوز اینجا می‌‏مانم، شما نمی‌‏مانید؟
نه، من می‌‏روم.
اوه، آیا شما می‏‌خواهید منو اینجا کاملاً تنها بگذارید؟ اما خیلی قشنگ می‏‌شد اگر می‏‏‌تونستیم هنوز اینجا بنشینیم و مدتی گپ بزنیم. شما اغلب بامزه صحبت میکنید.
من از جا بلند می‏‌شوم و می‏‌گویم دوشیزه سالومه شما خیلی محبت دارید. من حالا باید بروم. شما به اندازه کافی دوست مرد برای بازی کردن با آنها دارید.
او ناگهان قهقه می‏‌خندد و می‌‏گوید، پس خداحافظ! و من مانند کتک خورده‌‏ای از آنجا می‏‌روم. امکان قبولاندن حتی یک کلمه جدی به این دختر وجود نداشت. در بین راه یک بار این به فکر به سرم افتاد او را همانطور که است بپذیرم، بازگشته و از این موقعیت استفاده کنم. اما نوع رفتار بی‌خیالانه‏ سالومه طوری بود که من خجالت کشیدم تن به این کار دهم. و چطور می‌‏توانستم بعد از آن دیگر با هانس صحبت کنم؟
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر