هانس آمشتاین.(8)
در این وقت ناگهان او کاملاً نزدیک من پشت یک بلوک پوشیده
شده از خزه با لباسهائی نگاه داشته در دست و پای تا زانو برهنه وحشتزده ایستاده بود.
من میایستم و وقتی او را چنین زیبا و تازه و تنها روبروی خود میبینم نفسم کاملاً
بند میآید. یکی از پاهایش در آب قرار داشت و در میان کف آب محو شده بود، پای دیگرش
در خزه جای داشت و سفید بود و خوش فرم.
صبح بخیر، دوشیزه.
او برایم سر تکان میدهد و من در نزدیکترین جای ممکن
میایستم و نخ را از چوب ماهیگیری باز و شروع به ماهیگیری میکنم. اما چون بیش از
اندازه خسته و دارای افکاری احمقانه در سر بودم بنابراین نه میل به صحبت کردن داشتم
و نه ماهیگیری برایم اهمیتی داشت. به این جهت برای گرفتن ماهی به خود زحمتی نمیدادم،
و وقتی متوجه شدم که سالومه از این کار من در حال لذت بردن و برایم شکلک درآوردن است،
چوب ماهیگیری را به کناری گذاشته و در کنار تختهسنگهای پوشیده از خزه نشستم. حالا
آنجا در هوای خنک مانند آدمهای تنبل نشسته بودم و به او نگاه میکردم که چگونه دستانش
را حرکت میداد و در آب راه میرفت. طولی نمیکشد که او هم از زحمت دادن به خود برای
ماهی گرفتن دست میکشد، یک مشت آب به طرفم میپاشد و میپرسد: من هم میتونم بیام آنجا؟
حالا او شروع به پوشیدن جوراب و کفش میکند، و در حال
به پا کردن یکی از کفشها میپرسد: چرا به من کمک نمیکنید؟
من جواب میدهم، من این کار را نادرست میدانم.
او سادهلوحانه میپرسد: چرا؟ و من جواب این سؤال را
نمیدانستم. برای من این مدت زمان عجیب و غریب و کاملاً نامطبوعی بود. هرچه دختر بیشتر
زیباتر به نظرم میآمد و هرچه رفتارش با من محرمانهتر میگشت، من هم میبایست بیشتر
به دوستم هانس آمشتاین و برتا فکر کنم و احساس میکردم خشمی بر علیه سالومه، کسی که
همه ما را به بازی گرفته و برای گذران اوقاتش ما سه نفر را بدبخت ساخته بود در من رشد
میکند. به نظرم میآمد زمان آن فرا رسیده است که با شیفتگی آشفته خویش به نبرد برخاسته
و در صورت امکان به این بازی پایان دهم.
من میپرسم: اجازه دارم شما را تا خانه همراهی کنم؟
او میگوید، من هنوز اینجا میمانم، شما نمیمانید؟
نه، من میروم.
اوه، آیا شما میخواهید منو اینجا کاملاً تنها بگذارید؟
اما خیلی قشنگ میشد اگر میتونستیم هنوز اینجا بنشینیم و مدتی گپ بزنیم. شما اغلب
بامزه صحبت میکنید.
من از جا بلند میشوم و میگویم دوشیزه سالومه شما خیلی
محبت دارید. من حالا باید بروم. شما به اندازه کافی دوست مرد برای بازی کردن با آنها
دارید.
او ناگهان قهقه میخندد و میگوید، پس خداحافظ! و من مانند
کتک خوردهای از آنجا میروم. امکان قبولاندن حتی یک کلمه جدی به این دختر وجود نداشت.
در بین راه یک بار این به فکر به سرم افتاد او را همانطور که است بپذیرم، بازگشته و
از این موقعیت استفاده کنم. اما نوع رفتار بیخیالانه سالومه طوری بود که من خجالت
کشیدم تن به این کار دهم. و چطور میتوانستم بعد از آن دیگر با هانس صحبت کنم؟
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر