مهرانگیز.


امروز هوا به طرز شگفت‌‏انگیزی زیباست، طوری که انگار اولین روز عید است. رنگ آسمان به قدری آبی‏‌ست که راحت می‌‏توان خیال کرد آسمان همان دریاست با آبی زلال و آبی‌رنگ و به علت عمق زیاد نه کف آن دیده می‏‌شود و نه رنگی دیگر به جز آبی.
همسایه روبروئی من که خانم باشخصیتی باید باشد، و من به ندرت کنار پنجره می‌‏بینمش، امروز بالش قرمز رنگی روی کنارۀ پنجره قرار داده و با تکیه آرنج‏‌هایش بر آن صورت خود را میان دو دستش جا داده و با تعجب و لبخندی بر لب نمی‏‌دانم به کجا نگاه می‏‌کند.
مرغان عشقم باز بچه شده‌‏اند و بدون استراحت مانند زمان‏ کودکی‌‏شان در فضای خالی اطاق از نقطه‌‏ای به نقطه دیگر می‌پرند. از بالای سرم پر می‌‏زنند و بادِ بال‏‌هایشان خنکم می‌‏سازد. روی قاب‌عکس نصب شده بر دیوار بالای سرم می‏‌شینند و از آن بالا به من نگاه می‌‏کنند و به هم چیزهائی می‏‌گویند.
حالا همسایه روبروئی با انگشتان دست راست مویش را شانه می‏‌کند، بعد دستش را از پنجره خارج می‏‌کند و چند تار مو را از طبقه سوم به حیاط می‌‏ریزد.
هوا شانزده درجه گرما دارد. خورشید رأس ساعت شش و پنجاه و هشت دقیقه خود را بالا کشاند، و حالا در حال درخشیدن است. و چون امروز سرش خلوت است قرار بر این شده که تا ساعت نوزده و چهار دقیقه همچنان به درخشیدن ادامه دهد.
من هنوز صبحانه نخورده‌‏ام، ولی در فکرش هستم و حالا کم کم صدای اعتراض سیگاری لای دو انگشت دست چپم که خاموش گشته بلند می‌‏شود و با نگاهش از من درخواست روشن شدن می‏‌کند.
وقتی پائیز به این شکل خود را در معرض دید قرار می‌‏دهد، بهار نامه‌‏ای برایش می‌‏نویسد: پائیز، ای پادشاه فصل‏‌ها، من به یادت هستم، مرا از یاد نبر. دوست‌‏ات دارم؛ هم در زمستان دوست‌‏ات دارم هم در تابستان. به پایان رساندن زیبای سال کار تو، شروع سالی بی‏‌همتا با من.
می‏‌بوسمت پادشاه من.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر