کاش وقت رفتن، آب پشت سرش رو زمین می‏‌پاشیدند.



در حال گوش کردن به اخبار ناگهان احساس کردم شادی جاش خالیه. شادی انگار تو دلم آب شده و از منافذ پوست بدنم به صورت قطره‏‎های ریزِ عرق خارج شده بود، قطره‎‏های ریز عرقی که از دیدن جهانِ نو مانند مست‎‏ها گیج و رو بدنم سُر می‏‎خوردند.
من به خود می‎‏گویم "نابرده رنج گنج میسر نمی@‏شود ..." را کسی باید سروده باشد که بعد از مکافات‏‎های زیاد به حل مشکلش فائق آمده و مزۀ پیروزی را چشیده است.
ای شادی! میدانی این بار وقتی به چنگ‏ آرمت چه کامی از تو خواهم گرفت؟
با این تصور که شاید شادی این بار خود را به شکل زنی جذاب در آورده باشد، جیمزباند را در خیالم برای یافتنش مأمور می‏‎کنم. البته برای اطمینان خاطر این امکان را از نظر دور نمی‏‎دارم که شادی می‌تواند خود را به شکل یک مرد هم در آورد! پس خود آستین‏‎ها را بالا زده و دست به کار می‎‏شوم. با این اندیشه که زیباترین شعر جهان را برای به دام انداختنش سروده‏‎ام با صدای بلند می‏‎خوانم:
"داشی، یاد شادی آتیش زند بر غم".
"چرا شادی را در دل می‏‎جوئی؟ شاید شادی را با زبان باید چشید."
این جمله را گوینده اخبار نگفت، این جمله را جیمزباند بعد از بازگشت از مأموریت بی‏‎ثمرش وقتی داشت از اتاقم خارج می‏‎گشت گفت.
البته که شادی مانند حلوا شیرین است، اما فرق بزرگش با حلوا در این است که با گفتن شادی شادی بعضی وقت‏‎ها دلت شاد می‏‎گردد. گاهی کم، گاهی بیش.
این هم نقل‌قولی‏‎ست از معلمِ خندۀ دیوانۀ اهل هند که از وقتی به برلین آمده رسماً خُل شده است: "اگر فراموش نکنی آنچه نوک زبان‌‏ات است و تو قادر به تکلمش نیستی شادی‏‌ست، بعد لکنت رهایت می‎سازد و شادی ورد زبانت خواهد گشت".

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر