شعرهای برتولت برشت.(20)

اشعار مربوط به "از یک کتاب درسی برای شهرنشینان".(10)
پانزده
همیشه
وقتی این مرد را نگاه می‏‌کنم
او مشروب ننوشیده است و
او خنده‌‏های قدیمی‏‌اش را داراست
فکر کنم: اوضاع بهتر شود.
بهار می‌‏آید؛ یک زمان خوب در راه است
زمانِ گذشته
بازگشته است
عشق دوباره آغاز می‌‏شود، به زودی
وضع مانند پیش از این می‌‏گردد.
همیشه
وقتی من با او صحبت کرده‌‏ام
او غذا خورده و نرفته است
او با من حرف می‌‏زند و
کلاه بر سر ندارد
فکر کنم: اوضاع خوب شود
زمان پیش پا افتاده به پایان رسیده است
با یک انسان
می‌‏توان صحبت کرد، او گوش می‌‏دهد
عشق دوباره آغاز می‏‌گردد، به زودی
دوباره همه چیز مانند گذشته خواهد گشت.
باران
به سمت بالا نمی‌‏بارد
گرچه زخم‏‌ها
دیگر درد نمی‌‏آورند
جای زخم اما دردآور است.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر