داستان‌‏های عشقی.(128)


هانس آمشتاین.(10)
خدمت‏کار ما را به اتاق زیبای پذیرائی هدایت می‏‌کند؛ رئیس اداره جنگل‏بانی و دخترش همزمان داخل می‏‌شوند، و به زودی من به همراه پیرمرد به اتاق کناری می‏‌رویم تا او چند تفنگ شکاری را نشانم بدهد. آن دو نفر دیگر در اتاق پذیرائی تنها می‌‏مانند.
رفتار رئیس اداره جنگل‏بانی با آن نوع آرام و مطلوبش نسبت به من دوستانه بود، و من هر تفنگ را تا جائیکه امکان داشت مفصل و با دقت تماشا می‏‌کردم. اما این حالت اصلاً خوشایندم نبود، زیرا که من با یک گوش تیز کرده مدام به صحبت‏‌های اتاق کناری گوش می‏‌کردم، و آنچه از آنجا می‌‏شنیدم مناسب و آرام‏بخش نبود.
گفتگوی نیمه آبی رنگ اولیه آن دو به زودی به نجوائی مبدل می‏‌شود که مدتی ادامه داشت، بعد چند باری صدای فریاد شنیده می‌‏شود، و ناگهان بعد از آنکه دقایقی با اضطرابی عذاب‌‏آور استراق‌سمع کرده و نمایشی خنده‌‏دار بازی کردم صدای بیش از حد بالا و تقریباً نزدیک به فریاد هانس آمشتاین را من و همچنین متأسفانه رئیس اداره جنگلبانی می‏‌شنویم.
رئیس اداره جنگل‏بانی می‏‌پرسد "چه خبر شده است؟" و در را باز می‏‌کند. سالومه از جا بلند شده بود و به آرامی می‌‏گوید: "پاپا، آقای آمشتاین با درخواستی به من افتخار دادند. من فکر می‏‌کنم که باید درخواست‌شان را رد کنم _ _
هانس از خود بی‏خود بود.
او بلند فریاد می‏‌زند، تو ابداً خجالت سرت نمی‌‏شود!. منو اول با زور از دیگری جدا ساختی و حالا _ _
رئیس اداره جنگل‏بانی حرف او را قطع می‏‌کند و خیلی خونسرد و کمی متکبرانه از او خواهش می‌‏کند که ماجرا را برایش توضیح دهد. از آنجائی که هانس بعد از سکوتی طولانی حالا با سختی و صدائی خفه از خشم و هیجان و نفس نفس زنان شروع به تعریف می‏‌کند، و گیج و آشفته شده و به لکنت افتاده بود، بنابراین من فکر کردم که باید دخالت کنم و با این کار احتمالاً ماجرا را به طور کامل خراب کردم.
من از رئیس اداره جنگل‏بانی تقاضای وقت کوتاهی برای مشورت کرده و برایش از تمام چیزهائی که می‏‌دانستم شرح دادم. من چیزی از هنرهای کوچک سالومه که با کمک گرفتن از آنها دوستم را به سمت خود کشانده بود ناگفته نگذاشتم و در باره آنچه که در آن شب دیده بودم نیز سکوت نکردم. مرد پیر حرفی نمی‌‏زد، او با دقت گوش می‏‌داد، چشم‏‌هایش را می‏‌بست و چهره‌‏ای رنج کشیده یه خود می‏‌گرفت. بعد از پنج دقیقه دوباره ما در اتاق پذیرائی بودیم، جائی که هانس را تنها در انتظار یافتیم.
رئیس اداره جنگل‏بانی با صدائی محکم و مصنوعی می‏‌گوید من در آن اتاق چیزهای عجیب و غریبی شنیدم، در هر حال چنین به نظر می‌‏رسد که دخترم به شما علاقه نشان داده باشد. فقط فراموش نکنید که سالومه هنوز یک کودک است.
او گفت، یک کودک!
من با دخترم صحبت می‏‌کنم و فردا در همین ساعت منتظر شما برای گفتگوی بعدی خواهم بود. با اشاره‌‏ای سفت و سخت اجازه رفتن‏ ما را می‌‏دهد و ما به آهستگی و در سکوت تحقیر شده به خانه بازمی‏‌گردیم. اما در بین راه باید ناگهان عجله می‌‏کردیم، زیرا در شهر کوچک‏‌مان رگبار و طوفانی شدید شروع شده بود، و ما برای نجات لباس‌‏های میهمانی خود با وجود تمام غم و اندوهی که در قلب خود داشتیم مانند سگ‌‏های شکاری می‏‌دویدیم.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر