هانس آمشتاین.(10)
خدمتکار ما را به اتاق زیبای پذیرائی هدایت میکند؛ رئیس
اداره جنگلبانی و دخترش همزمان داخل میشوند، و به زودی من به همراه پیرمرد به اتاق
کناری میرویم تا او چند تفنگ شکاری را نشانم بدهد. آن دو نفر دیگر در اتاق پذیرائی
تنها میمانند.
رفتار رئیس اداره جنگلبانی با آن نوع آرام و مطلوبش نسبت
به من دوستانه بود، و من هر تفنگ را تا جائیکه امکان داشت مفصل و با دقت تماشا میکردم.
اما این حالت اصلاً خوشایندم نبود، زیرا که من با یک گوش تیز کرده مدام به صحبتهای
اتاق کناری گوش میکردم، و آنچه از آنجا میشنیدم مناسب و آرامبخش نبود.
گفتگوی نیمه آبی رنگ اولیه آن دو به زودی به نجوائی مبدل
میشود که مدتی ادامه داشت، بعد چند باری صدای فریاد شنیده میشود، و ناگهان بعد از
آنکه دقایقی با اضطرابی عذابآور استراقسمع کرده و نمایشی خندهدار بازی کردم صدای
بیش از حد بالا و تقریباً نزدیک به فریاد هانس آمشتاین را من و همچنین متأسفانه رئیس
اداره جنگلبانی میشنویم.
رئیس اداره جنگلبانی میپرسد "چه خبر شده است؟"
و در را باز میکند. سالومه از جا بلند شده بود و به آرامی میگوید: "پاپا، آقای
آمشتاین با درخواستی به من افتخار دادند. من فکر میکنم که باید درخواستشان را رد کنم
_ _
هانس از خود بیخود بود.
او بلند فریاد میزند، تو ابداً خجالت سرت نمیشود!. منو
اول با زور از دیگری جدا ساختی و حالا _ _
رئیس اداره جنگلبانی حرف او را قطع میکند و خیلی خونسرد
و کمی متکبرانه از او خواهش میکند که ماجرا را برایش توضیح دهد. از آنجائی که هانس
بعد از سکوتی طولانی حالا با سختی و صدائی خفه از خشم و هیجان و نفس نفس زنان شروع
به تعریف میکند، و گیج و آشفته شده و به لکنت افتاده بود، بنابراین من فکر کردم که
باید دخالت کنم و با این کار احتمالاً ماجرا را به طور کامل خراب کردم.
من از رئیس اداره جنگلبانی تقاضای وقت کوتاهی برای مشورت
کرده و برایش از تمام چیزهائی که میدانستم شرح دادم. من چیزی از هنرهای کوچک سالومه
که با کمک گرفتن از آنها دوستم را به سمت خود کشانده بود ناگفته نگذاشتم و در باره
آنچه که در آن شب دیده بودم نیز سکوت نکردم. مرد پیر حرفی نمیزد، او با دقت گوش میداد،
چشمهایش را میبست و چهرهای رنج کشیده یه خود میگرفت. بعد از پنج دقیقه دوباره ما
در اتاق پذیرائی بودیم، جائی که هانس را تنها در انتظار یافتیم.
رئیس اداره جنگلبانی با صدائی محکم و مصنوعی میگوید
من در آن اتاق چیزهای عجیب و غریبی شنیدم، در هر حال چنین به نظر میرسد که دخترم به
شما علاقه نشان داده باشد. فقط فراموش نکنید که سالومه هنوز یک کودک است.
او گفت، یک کودک!
من با دخترم صحبت میکنم و فردا در همین ساعت منتظر شما
برای گفتگوی بعدی خواهم بود. با اشارهای سفت و سخت اجازه رفتن ما را میدهد و ما
به آهستگی و در سکوت تحقیر شده به خانه بازمیگردیم. اما در بین راه باید ناگهان عجله
میکردیم، زیرا در شهر کوچکمان رگبار و طوفانی شدید شروع شده بود، و ما برای نجات
لباسهای میهمانی خود با وجود تمام غم و اندوهی که در قلب خود داشتیم مانند سگهای
شکاری میدویدیم.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر