هانس آمشتاین.(12)
وقتی برتا داخل بالکن شد، هانس در برابر سالومۀ متکبر
زانو زده بود. و برتا آمشتاین را مجبور به بلند شدن کرده و از او توضیح میخواهد. در
این وقت هانس همه چیز را برای او تعریف میکند، سالومه اما در کنارشان ایستاده بود
و به گفتههای هانس گوش میداد و گاهی میخندید. هنگامی که هانس ماجرا را تا پایان
تعریف میکند، سکوتی برقرار میگردد و آنقدر ادامه مییابد تا اینکه سالومه بارانیاش
را دوباره بر تن کرده و قصد رفتن میکند. در این لحظه برتا به سالومه میگوید: تو اینجا
میمانی! و رو به هانس میگوید: او تو را اسیر خود ساخته، حالا هم باید تو را داشته
باشد؛ بین من و تو دیگر رابطهای وجود ندارد!
آنچه که سالومه در جواب گفته بود را دقیقاً مطلع نگشتم.
اما باید ناپسند بوده باشد _ برتا گفت، سالومه بیقلب است _ و بعد وقتی به طرف در میرود
دیگر کسی از رفتنش ممانعت به عمل نمیآورد و او به تنهائی از پلهها پائین میرود.
هانس اما از دختر عموی بیچارهام تقاضای بخشش میکند و میگوید که او همین امروز از
آنجا خواهد رفت و ممکن است که به فراموشی سپرده شود، او ارزش برتا را ندارد و از این
دست حرفها. و بعد او رفته بود.
وقتی برتا اینها را برایم تعریف کرد، قصد داشتم جواب آرامبخشی
به او بدهم. اما قبل از خارج ساختن کلمهای او خود را روی میز نیمهچیده شده میاندازد
و اندامش از هق هق ترسناک گریهای به لرزش میافتد. او مایل به نوازش و حرف نبود، من
فقط توانستم آنجا بایستم و انتظار به خود آمدنش را بکشم.
و عاقبت میگوید، برو، میگم برو! و من رفتم.
خیلی متعجب نبودم وقتی هانس برای صرف شام و تمام شب به
خانه بازنگشت. احتمالاً او از آن شهر رفته بود. البته چمدان کوچکش هنوز آنجا بود، اما
او حتماً به این خاطر دیرتر نامه خواهد نوشت. این فرار زیاد با اصالت نبود، اما کاملاً
قابل فهم بود. فقط بدیاش این بود که حالا من مجبور بودم این ماجرای دردناک عشقی را به
اطلاع عمو برسانم. طوفان سختی آغاز شده بود، و من خیلی زود به اتاقم برگشتم.
صبح فردای آن شب از صدای صحبت و سر و صدای جلوی خانه از
خواب بیدار میشوم. هنوز چند دقیقه بیشتر از پنج صبح نگذشته بود. بعد ریسمان زنگ درِ خانه کشیده میشود. من شلوار به پا کرده و خارج میشوم.
هانس آمشتاین در لباس پشمی قهوهای رنگ تعطیلاتش بر روی
چند شاخه صنوبر قرار داشت. یک محافظ جنگل و سه کارگر چوببری او را آورده بودند. البته
چند تماشاچی هم آنجا حضور داشتند.
ادامه؟ نه، عزیز من. داستان تمام شد. امروزه خودکشی دانشجویان
دیگر امری نادر نیست، اما در آن زمان مردم برای زندگی و مرگ احترام قائل بودند، و مردم
از ماجرای دوستم هانس مدتها تعریف میکردند. و من هم سالومه بیفکر را تا امروز نبخشیدهام.
خوب، او سهم بزرگی از تقصیرش را جبران ساخت. آن زمان او
ماجرا را چندان سخت نگرفت، اما برای او هم زمانی فرا رسید که میبایست زندگی را جدی
انگارد. او زندگی راحتی نداشت، و همچنین او هم نتوانست پیر گردد. ماجرای آن برای خود
داستانیست! اما نه برای امروز. مایل نیستید یک جام شراب دیگر بنوشیم؟
(1903)
ــ پایان ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر