داستان‏‌های عشقی.(130)


هانس آمشتاین.(12)
وقتی برتا داخل بالکن شد، هانس در برابر سالومۀ متکبر زانو زده بود. و برتا آمشتاین را مجبور به بلند شدن کرده و از او توضیح می‏‌خواهد. در این وقت هانس همه چیز را برای او تعریف می‏‌کند، سالومه اما در کنارشان ایستاده بود و به گفته‏‌های هانس گوش می‌‏داد و گاهی می‌‏خندید. هنگامی که هانس ماجرا را تا پایان تعریف می‌‏کند، سکوتی برقرار می‌‏گردد و آنقدر ادامه می‌‏یابد تا اینکه سالومه بارانی‌‏اش را دوباره بر تن کرده و قصد رفتن می‌‏کند. در این لحظه برتا به سالومه می‌‏گوید: تو اینجا می‌‏مانی! و رو به هانس می‏‌گوید: او تو را اسیر خود ساخته، حالا هم باید تو را داشته باشد؛ بین من و تو دیگر رابطه‏‌ای وجود ندارد!
آنچه که سالومه در جواب گفته بود را دقیقاً مطلع نگشتم. اما باید ناپسند بوده باشد _ برتا گفت، سالومه بی‌قلب است _ و بعد وقتی به طرف در می‏‌رود دیگر کسی از رفتنش ممانعت به عمل نمی‌‏آورد و او به تنهائی از پله‏‌ها پائین می‏‌رود. هانس اما از دختر عموی بی‏چاره‌‏ام تقاضای بخشش می‌‏کند و می‌‏گوید که او همین امروز از آنجا خواهد رفت و ممکن است که به فراموشی سپرده شود، او ارزش برتا را ندارد و از این دست حرف‏‌ها. و بعد او رفته بود.
وقتی برتا اینها را برایم تعریف کرد، قصد داشتم جواب آرام‏بخشی به او بدهم. اما قبل از خارج ساختن کلمه‌‏ای او خود را روی میز نیمه‌چیده شده می‏‌اندازد و اندامش از هق هق ترسناک گریه‌‏ای به لرزش می‌‏افتد. او مایل به نوازش و حرف نبود، من فقط توانستم آنجا بایستم و انتظار به خود آمدنش را بکشم.
و عاقبت می‌‏گوید، برو، می‏‌گم برو! و من رفتم.
خیلی متعجب نبودم وقتی هانس برای صرف شام و تمام شب به خانه بازنگشت. احتمالاً او از آن شهر رفته بود. البته چمدان کوچکش هنوز آنجا بود، اما او حتماً به این خاطر دیرتر نامه خواهد نوشت. این فرار زیاد با اصالت نبود، اما کاملاً قابل فهم بود. فقط بدی‌اش این بود که حالا من مجبور بودم این ماجرای دردناک عشقی را به اطلاع عمو برسانم. طوفان سختی آغاز شده بود، و من خیلی زود به اتاقم برگشتم.
صبح فردای آن شب از صدای صحبت و سر و صدای جلوی خانه از خواب بیدار می‌‏شوم. هنوز چند دقیقه بیشتر از پنج صبح نگذشته بود. بعد ریسمان زنگ درِ خانه کشیده می‌‏شود. من شلوار به پا کرده و خارج می‏‌شوم.
هانس آمشتاین در لباس پشمی قهوه‌‏ای رنگ تعطیلاتش بر روی چند شاخه صنوبر قرار داشت. یک محافظ جنگل و سه کارگر چوب‏‌بری او را آورده بودند. البته چند تماشاچی هم آنجا حضور داشتند.
ادامه؟ نه، عزیز من. داستان تمام شد. امروزه خودکشی دانشجویان دیگر امری نادر نیست، اما در آن زمان مردم برای زندگی و مرگ احترام قائل بودند، و مردم از ماجرای دوستم هانس مدت‏‌ها تعریف می‌‏کردند. و من هم سالومه بی‌فکر را تا امروز نبخشیده‌‏ام.
خوب، او سهم بزرگی از تقصیرش را جبران ساخت. آن زمان او ماجرا را چندان سخت نگرفت، اما برای او هم زمانی فرا رسید که می‌‏بایست زندگی را جدی انگارد. او زندگی راحتی نداشت، و همچنین او هم نتوانست پیر گردد. ماجرای آن برای خود داستانی‏‌ست! اما نه برای امروز. مایل نیستید یک جام شراب دیگر بنوشیم؟
(1903)
ــ پایان ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر