اشعار مربوط به "از یک کتاب درسی برای شهرنشینان".
(3)
هفت
شبها اغلب خواب میبینم
که دیگر نمیتوانم خرج زندگیام را به دست آورم.
که دیگر کسی در این سرزمین،
به میزهائی که میسازم محتاج نیست.
و فروشندههای ماهی چینی صحبت میکنند.
خویشاوندان نزدیک
با نگاهی غریبه به چهرهام مینگرند
زنی که من هفت سال با او خوابیده بودم
در راهروی خانه به من مؤدبانه سلام میدهد
و با لبخند میگذرد.
من میدانم
که آخرین اتاق خالیست
مبلها جمع شدهاند
تشکها پاره پارهاند
پرده کنده شده است.
خلاصه، همه چیز آماده است
تا چهره غمگین مرا
بیرنگ سازد.
رختهائی که در حیاط برای خشک شدن آویزانند،
رختهای منند، من آنها را خوب میشناسم.
وقتی از نزدیکتر به آنها نگاه میکنم،
به راستی بخیهها و وصلههای رویشان را میبینم.
چنین به نظر میرسد
که من اسبابکشی کردهام.
و حالا کس دیگری اینجا زندگی میکند،
حتی درون لباسهایم.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر