شعرهای برتولت برشت.(13)


اشعار مربوط به "از یک کتاب درسی برای شهرنشینان". (3)
هفت
شب‏‌ها اغلب خواب می‏‌بینم
که دیگر نمی‏‌توانم خرج زندگی‏‌ام را به دست آورم.
که دیگر کسی در این سرزمین،
به میزهائی که می‌‏سازم محتاج نیست.
و فروشنده‏‌های ماهی چینی صحبت می‌‏کنند.
خویشاوندان نزدیک
با نگاهی غریبه به چهره‏‌ام می‏‌نگرند
زنی که من هفت سال با او خوابیده بودم
در راهروی خانه به من مؤدبانه سلام می‏‌دهد
و با لبخند می‏‌گذرد.
من می‏‌دانم
که آخرین اتاق خالی‏‌ست
مبل‌‏ها جمع شده‌‏اند
تشک‏‌ها پاره پاره‌‏اند
پرده کنده شده است.
خلاصه، همه چیز آماده است
تا چهره غمگین مرا
بی‏‌رنگ سازد.
رخت‏‌هائی که در حیاط برای خشک شدن آویزانند،
رخت‌‏های منند، من آنها را خوب می‌‏شناسم.
وقتی از نزدیک‌‏تر به آنها نگاه می‌‏کنم،
به راستی بخیه‌‏ها و وصله‏‌های رویشان را می‏‌بینم.
چنین به نظر می‌‏رسد
که من اسباب‏‌کشی کرده‏‌ام.
و حالا کس دیگری اینجا زندگی می‌‏کند،
حتی درون لباس‌‏هایم.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر