از یک کتاب درسی برای شهرنشینان.(5)
شش
او به پائین خیابان میرود، با کلاهی پشت گردن انداخته
شده!
او به چشمان همه نگاه میکند و سر تکان میدهد
او در مقابل هر ویترین مغازهای میایستد
(و همه میدانند که او بازنده است!)
آنها باید میشنیدند که چگونه او گفت،
میخواهد با دشمنش یک کلمه جدی صحبت کند
صدای صاحبخانه وقت گفتن: خیابان بد جارو شده است
مورد پسندش نیست
(دوستانش از او قطع امید کردهاند!)
البته او هنوز میخواهد یک خانه بسازد
البته او میخواهد هنوز در باره همه چیز فکر کند
البته او نمیخواهد سریع قضاوت کند
(آخ، او بازنده است، دیگر پشتش کسی نایستاده!)
(این را از مردم شنیدم.)
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر