شعرهای برتولت برشت.(6)


از یک کتاب درسی برای شهرنشینان.(5)
شش
او به پائین خیابان می‏‌رود، با کلاهی پشت گردن انداخته شده!
او به چشمان همه نگاه می‏‌کند و سر تکان می‏د‌هد
او در مقابل هر ویترین مغازه‌‏ای می‌‏ایستد
(و همه می‏‌دانند که او بازنده است!)
آنها باید می‏‌شنیدند که چگونه او گفت،
می‏‌خواهد با دشمنش یک کلمه جدی صحبت کند
صدای صاحب‏خانه وقت گفتن: خیابان بد جارو شده است
مورد پسندش نیست
(دوستانش از او قطع امید کرده‌‏اند!)
البته او هنوز می‏‌خواهد یک خانه بسازد
البته او می‌‏خواهد هنوز در باره همه چیز فکر کند
البته او نمی‏‌خواهد سریع قضاوت کند
(آخ، او بازنده است، دیگر پشتش کسی نایستاده!)
(این را از مردم شنیدم.)
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر