شعرهای برتولت برشت.(1)


از یک کتاب درسی برای شهرنشینان.
یک
آثار باقیمانده به جا را پاک ساز
خود را در ایستگاه راه‌‏آهن از دوستانت جدا ساز
در صبح با کت دگمه بسته به شهر برو
برای خود اقامت‏گاهی بیاب، و وقتی رفیقت دق‌‏الباب کرد:
در را، اوه، در را باز نکن
بلکه
آثار باقیمانده به جا را پاک ساز!
وقتی تو پدر و مادرت را در شهر هامبورگ می‏‌بینی
و یا جائی دیگر
مانند غریبه‌‏ای از کنارشان بگذر، در نبش خیابان بپیچ،
آنها را به جا نیاور
کلاهت را روی صورتت بکش، کلاهی که آنها به تو هدیه داده‏ بودند
صورتت، اوه، صورتت را نشان نده
بلکه
آثار باقیمانده به جا را پاک ساز!
گوشت را بخور، گوشتی که آنجا است! ذخیره نکن!
وقتی باران می‏‌بارد، به هر خانه‌‏ای برو،
و خود را روی هر صندلی‏‌ای که آنجا می‏‌باشد بنشان
اما آنجا مدت درازی نشسته نمان! و کلاهت را فراموش نکن!
من به تو می‏‌گویم:
آثار باقیمانده به جا را پاک ساز!
هر آنچه که می‏‌گوئی، دو بار نگو
وقتی افکارت را نزد کس دیگری پیدا می‏‌کنی:
آن را رد کن.
کسی که امضاء نداده باشد، کسی که عکسی به جا نگذاشته باشد
کسی که حضور نداشته باشد، کسی که چیزی نگفته باشد
چگونه می‌‏توان او را دستگیر کرد!
آثار باقیمانده به جا را پاک ساز!
مواظب باش، وقتی به خیال مُردن افتادی
گوری برایت نسازند و لو بدهند که کجا خفته‌‏ای
با خط خوانائی که تو را نشان می‏‌دهد
و سال مرگت که تو را به دام می‌‏اندازد!
یک بار دیگر:
آثار باقیمانده به جا را پاک ساز!
(اینها به من آموزش داده شدند.)
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر