مصاحبه در خواب. (6)

به گمانم خاطرات با شنیدن این حرف قصد داشت دوباره به من با تعجب نگاه کند، اما منصرف میشود، آهی میکشد و میگوید: "خیر! من در خواب قبلی جنابعالی نبودم، اما مانند همیشه این احساس را داشتم که انگار مثل سایه دنبالتم. خب حالا این مهم نیست، آیا دلت میخواد که من جریان مصاحبه را تعریف کنم یا اینکه قصد داری باز هم حرف تو حرف بیاری؟"
من در این لحظه چنین احساس میکردم که خاطرات به خودش خیلی مطمئن است، او طوری حرف میزد که انگار باور دارد مرا از خودم بهتر میشناسد و سایهاش حتی در جنین مادر هم با من بوده است. نگاه خاطرات پس از پایان حرفش به من دوخته میشود و منتظر پاسخم میماند. من هم به چشمانش نگاه میکردم اما به جای جواب دادن به او از خودم سؤال میکردم: "چرا میخواهد به من بقبولاند که مرا خوب میشناسد؟ و چرا من هنوز مؤفق به کشف نیمکاسه زیر کاسه نگشتهام، یا بهتر است بگویم تا حال وقت نکردهام راز این ماجرا را کشف کنم! اما مگر کشف راز در یک خواب به وقت نیاز دارد؟ وقت! زمانیکه من در آشپزخانه بودم و همچنین در تمام مدت حضورم در مهمانی متوجه اینکه روز است یا شب نگشتم، و حالا که در کنار خاطرات نشستهام هوا مانند زمانی که او را ترک کردم همانطور روشن است. چرا من نبود درخت شاهتوت را نشانه حرکت زمان به حساب آوردم؟ 
در این لحظه افکارم توسط خاطرات قطع میگردد: "تعریف کنم؟" و من با عجله میگویم: "تعریف کن ... تعریف کن!"  

مقدمه چینی کردن خاطرات بسیار طولانیتر از خود مصاحبه بود! من سعی میکنم مصاحبه خبرنگار با او را بدون یک کلمه کم و زیاد کردن برایتان نقل کنم. البته حالا که جهان بخاطر تأثیر این مصاحبه در صلح و آرامش به سر میبرد بنابراین نوشتن دوباره آن چندان ضروری و فوری به نظر نمیرسد، با این وجود سعی خواهم کرد متن مصاحبه خبرنگار و خاطرات را در زمانی دیگر بنویسم تا زیبائی پاسخهای داده شده را دوباره در برابر دیده مردم جهان قرار دهم؛ زیرا که تکرار زیبائی هیچگاه ملالآور نبوده است. اما در اینجا باید اعلام کنم که واو به واو آنچه خاطرات در این مصاحبه اظهار کرده کپی حرفهای من است، و من مطمئنم که اگر خبرنگار مصاحبه را با خود من انجام میداد تأثیرش بیش از این میگشت که گذارده است. خاطرات حتماً مانند یک طوطی شنیدههایش را تکرار کرده و از محتوای آنچه گفته بیخبر بوده است. تأثیر سخن طوطیوار کجا و سخن روحدار کجا! اما از اینکه خاطرات چیز بیشتری از آنچه من میتوانستم بگویم بر زبان نیاورده و توانسته در این کار مؤفق شود خوشحالم.
بی دلیل نیست که میگویند انسان پس از هر خواب دیدن به اندازه یک عمر داناتر میگردد! گرچه من در طول هر دو خواب نتواستم هیچ نیمکاسهای زیر کاسهای کشف کنم، اما حالا دلیل این ناکامی را به خوبی میدانم: من باید قبل از کشف نیمکاسه ابتدا کاسه را مییافتم.
ــ پایان ــ

مصاحبه در خواب. (5)

آیا ناپدید گشتن درخت شاهتوت همراه با خبرنگار و خاطراتِ کنجکاو به این معنی بود که در غیبت من زمان به حرکت افتاده بوده است.
من از ترک کردن غیر دوستانه خاطرات شرمنده بودم و بعد از نشستن در کنارش برای نشان دادن خوشحالیم با انگشت شصت پا کف پایش را در آب غلغلک میدهم!
خاطرات بدون آنکه به من نگاه کند خیلی جدی میگوید: "خوب میدونم از یاد بردی که من غلغلکی نیستم، آیا اصلاً هنوز چیزی به خاطر داری؟" بعد برای اینکه بیشتر غمگینم نسازد کمی مهربانتر میشود، سرش را به سمتم میچرخاند و اندکی متعجب و نگران میپرسد: "کجا رفته بودی؟ فکر نکردی من نگران میشم؟ چرا با خبرنگار مصاحبه نکردی؟"
من از مهربانی خاطرات قوت قلب میگیرم و میگویم: "جای دوری نرفته بودم، رفتم تا آشپزخونه کمی آب بنوشم."
"پس چرا زود برنگشتی؟"
"تو آشپزخونه خوابم برد و دوباره شروع کردم به خواب دیدن." و بعد برایش از آن تعریف میکنم و اینکه چطور دوباره پیش او برگشتهام.
ناپدید شدن درخت شاهتوت متعجبم ساخته بود. دلم میخواست بدانم در غیبت من چه اتفاقی افتاده است. من به خود میگویم بهتر است از خاطرات بپرسم درخت کجاست! اما خاطرات قبل از پرسش من شروع به صحبت میکند:
"جات خیلی خالی بود، باید بودی و میدیدی که چطور چشمهای خبرنگار از تعجب به خاطر پاسخهای بینظیرم قصد داشتند از حدقه بیرون بزنند."
"مگه خبرنگار با تو مصاحبه کرد؟"
"ای بابا! من چی میگم، تو چی میگی! معلومه که خبرنگار با من مصاحبه کرد. سر و صدای خبرنگار مدتی بعد از رفتن تو بلند شد، مرتب داد میزد و میپرسید پس این آقا  کجاست؟!"
"خب، چرا نگفتی رفته آب بنوشه العان برمیگرده؟"
"ای بابا، چه چیزهائی من باید از تو بشنوم! ... خلاصه، من که دیدم تنهام گذاشتی و رفتی موقعیتو مناسب دیدم، سرمو به طرف درخت برگردوندم، سوت زدم و برای خبرنگار دست تکون دادم. اول اما اینطور به نظر میرسید که خبرنگار منو نمیبینه، مرتب سرشو به این سو و آن سو میچرخوند ببینه چه کسی سوت میزنه، بعد دیدم خاطراتِ کنجکاو از جا بلند شد، کمی با خبرنگار حرف زد، با دستش منو نشون داد و از درخت بالا رفت و من دیگه ندیدمش."
من با ناراحتی میگویم: "به چه دلیل خاطراتِ کنجکاو باید از درخت بالا رفته باشه؟ آیا فکر نکرد این کار خطرناکیه و اگه از درخت بیفته پائین چی میشه؟"
خاطرات که انگار به خاطراتِ کنجکاو حسودیش شده باشد می‏گوید: "میذاری تعریف کنم یا نه؟ افتادن خاطراتِ کنجکاو به من و تو چه ربطی داره؟ مگه بچهست که ندونه  چه کار میکنه؟"
من ناگهان به یاد میآورم که خبرنگار برای ساکت ساختن خاطراتِ کنجکاو به او قول مصاحبه داده بود.
در این وقت خاطرات ادامه میدهد: "خلاصه، خبرنگار بعد از اینکه خاطراتِ کنجکاو از درخت بالا رفت و ناپدید شد آهسته به سمت نهر آمد، اول با کنجکاوی به من نگاه کرد، بعد سرشو چرخوند و به درخت نگاه کرد، و بعد دوباره به من نگاه کرد و با کنجکاوی پرسید: <شما لب آب چکار میکنید؟ من از اینکه خاطرات نمیدانست شما کجا هستید با او کلی دعوا کردم،  شما چرا از زیر درخت آمدهاید اینجا و لب آب نشستهاید؟> و من بلافاصله متوجه شدم که خبرنگار منو به جای تو اشتباه گرفته. خوب اگه تو بجای من بودی چکار میکردی؟ میگفتی <شما اشتباه گرفتهاید، من خاطرات هستم و ایشون قهر کرده و از خواب بیدار شدهاند؟!>. خب منم دل دارم، منم میخوام کسی با من مصاحبه کنه. تازه مگه من در مصاحبه چی گفتم که باید از این کار ناراحت باشم؟! من خودمو بجای تو معرفی کردم و به تمام سؤالاش طوری پاسخ دادم که تمام جهان انگشت به دهان حیرون مونده! هنوز که هنوزه همه به خودشون میگن اگه این مصاحبه چند سال پیش انجام میشد امروز جهان حتماً بهشت شده بود. همه مردم دنیا همین حالا که من و تو داریم با هم صحبت میکنیم بخاطر مصاحبهای که من، منظورم تو بود، انجام دادم و باعث صلح جهانی شد مشغول جشن و سرورند! چرا قیافه گرفتی؟ مگه از اینکه بانی این صلح منم ناراحتی؟"
من واقعاً گیج شده بودم، در خواب قبلی در آشپزخانه هم از مصاحبه انجام شده من و صلح جهانی و جشن و شادی مردم صحبت شده بود. من نگاه مشکوکی به خاطرات میاندازم و غافلگیرانه از او میپرسم: "تو در خواب قبلی من هم بودی؟"
ــ ناتمام ــ

مزرعه پرندگان.

صحبت از اشتباه قضاوت کردن بشر بود. در این هنگام یک مرد بسیار سفر کرده تعریف میکند:
"من هنگام اقامتم در برزیل مدتی در یک ملک مزروعی زیبا با مردمی مهماننواز در میان یک جنگل بزرگ زندگی میکردم. صبحها اسبم را زین میکردم و از راه باریکه لگدکوب شدهای به داخل جنگل میتاختم. هنگامیکه در روز اول به سمت شرق تاختم ــ جادههای کوچک هم به همان اندازه خوب به نظر میرسیدند و به دور دست در جهت مخالف امتداد داشتند ــ، بعد از تقریباً یک ساعت به خانه چوبی سیاه کاملاً متروکی که عجیب غمگین به نظر میآمد رسیدم. اما خانه در یک جادو شگفتانگیز واقع شده بود. زیرا که در اطراف جنگل توسط جیغ انواع حیوانات بزرگ و کوچک تا اندازهای پر سر و صدا اما ناموزون و شلوغ بود، طوریکه آواز لطیف پرندگان توسط حیوانات بزرگتر پوشیده میگشتند، اما اینجا فقط شیرینترین، منحصر به فردترین آواز چندصدائی تمام صداهای گرداگرد را از طنین میانداخت. طوری بود که انگار صدها پرنده اصیل در یک رقابت دلپذیرِ ترانهخوانی آواز میخوانند. دائماً یک صدای پرشکوه خود را مانند یک شادی وصفناپذیر یا مانند عبادت، شکایت، تبلیغ یا لذتی انفرادی ارائه میکرد، سپس این آواز از صدا میافتاد یا توسط صداهای بیشمار دیگری بلعیده میگشت که خود بعد از مدتی دوباره از سوی یک تکخوان دیگر که صدایش را شبیه طلوع خورشید در شکوهی وصف ناگشتنی بلند میساخت شکست میخورد. به نظر میرسید که هزاران پرنده یکصدا در دریائی گسترده و متلاطم از آواز شناور و سعادتمند در حال رفتند.
من میتوانستم به این معجزه بدون قطع ساختن آن ساعتها گوش بسپارم. اما من یک ترس و حجب ویژه برای بررسی علت آن احساس میکردم، طوریکه انگار میتوانم با این کار آن را از بین ببرم. پس از آنکه مدت کافی لذت میبردم به خانه بازمیگشتم تا با شروع گرمای بزرگ روز بتوانم آرام در ایوان دراز بکشم.
یک شب دوستان مهماندارانم از من میپرسند که چرا من همیشه فقط در این یک مسیر میتازم، در صورتیکه از سمت غرب به محل کاملاً باشکوه با چشمانداز آزاد بر کوههای بلند و با درختان تنها قرار گفته قدرتمندی میرسم که واقعاً وجدآورند. من پاسخ میدهم، مرا خانه چوبی متروکه به خاطر آوازهای فراموشناشدنیاش مرتب به سوی خود میکشاند، زیرا من هرگز و هیچ کجا یک چنین آواز دلپذیر غیر قابل توضیحی که لذت جستجوی چیزهای دیگر و دیدنشان را از سرم به در میکند نشنیدهام. من بجز بازدید مرتب آنجا و کاملاً از ته قلب لذت بردن هیچ چیز دیگری آرزو نمیکنم.
بلافاصله پس از صحبت من در میان حضار یک سکوت عجیب و خجول برقرار میگردد که به تدریج ناگوار میشود. زنها سرهایشان را پائین میاندازند، و من نمیتوانستم به خودم توضیح دهم که چگونه توسط اعترافم به احساس کسی زخم زدهام. بعد از مدتی مهماندارم آهسته میگوید: <مگر از مزرعه پرندگان هیچ چیز نمیدانید؟ در این خانه چوبی دیوارها تماماً با قفسهای کوچک اشغال شدهاند. درون قفسها مرغان مگسخوار و دیگر پرندگان آوازخوان با پرهای پر شکوه اسیرند. اما به آنها غذا نمیدهند تا دارای روده خالی گردند و به تدریج از گرسنگی بمیرند، آنها از گرسنگی میمیرند و از روی میله به کف قفس میافتند. یک بار در هفته صاحب خانه میآید و جسدها را از قفسها خارج میکند، آماده ساختن آنها بسیار راحت است و برای تزئین کلاه به اروپا فرستاده میشوند. دوست عزیز، آن آواز باشکوهی که شما میشنوید و برای فریاد شادمانی، تبلیغ، سعادت یا آوازهای خجسته به حساب میآورید چیزی نیستند بجز فغان یک پرنده در حال مرگ که برای غذا، برای یک دانه کوچک غذا، گدائی میکند.>
از آن به بعد دیگر نمیتوانستم با اسب به سوی این محل لعنتی بتازم."

غمزده مقدس.

در یک شهر قدیمی، جائیکه مؤمنین زیادی زندگی میکنند، در کنار محراب یک کلیسای کوچک دور افتاده مجسمه مقدس یک زن با لباسی در خور شاهزادهگان تمام قد با اندام ظریف زنانه قرار دارد، فیگور زنانه مصلوب گشتهای که بر گونههای نرم و در زیر چانه لطیفش یک ریش واقعی مردانه ــ وحشتناک دیده میشود ــ بیرون زده است. بسیاری از مراجعین دائمی به ویژه به این غمزده مقدس ــ او اینطور نامیده میشود ــ با اشتیاق دعا میکنند:
"ما اینجا در برابر مجسمهات زانو میزنیم، آه مقدس معجزهگر و شهید خدا، غمزده مقدس! ما خدا و همزمان تو را ستایش میکنیم و از او سپاسگزاریم که تو را از تاریکی کافریات رهاند و به سمت نور ایمان مسیحی هدایت کرد، که چنین شگفتانگیز پاکیات را برایت حفظ کرد و تو را در رنج بردن قوی ساخت. باکره مصلوب! غمزده مقدس، ما قلبهایمان را به سمت تو بالا میبریم و تمام غم و اندوه خود را بر شانه تو قرار میدهیم!"
تقریباً دویست سال پس از تولد مسیح پادشاه کافر از لوزیتانی دختری زیبا به نام ویوجهفورچیس داشت که مخفیانه به دین و ایمان جدیدی گرویده بود که آموزشش در آن زمان هنوز در تمام جهان با دشمنی و حملات بتپرستان مواجه میگشت. در این هنگام چنین اتفاق میافتد که پادشاه به دلایل سیاسی و همچنین چون دختر در سنی بود که باید ازدواج میکرد شاهزاده از سیسیل را بعنوان شوهر برای او انتخاب میکند. حالا اما این مرد اصلاً مورد علاقه ویوجهفورچیس دوستداشتنی قرار نمیگیرد، زیرا که او یک کافر بود، زیرا که دختر برای خود داماد بسیار باشکوهتر آسمانی را انتخاب کرده بود، یا اینکه به دلایل معتبر دیگر، خلاصه، او با قاطعیت از بخشیدن دست خود به این مرد دوستنداشتنی امتناع میورزد و به این خاطر با شجاعت به ایمان تازه خود اعتراف میکند. اما این به دختر کمک نمیکند، زیرا با وجود این پدر بیرحمش میخواست او را به این ازدواج نفرتانگیز مجبور سازد و روز بعد را برای ازدواج با شاهزاده از سیسیل تعیین میکند. در این وقت ویوجهفورچیس زیبا در آخرین شب مجرد بودنِ پر از اشگش دعا میکند که خدا به او رحم کند و ملاحت چهرهاش را از او بگیرد تا به این وسیله مورد انزجار خواستگار ناشایستش واقع گردد و اجازه داشته باشد همچنان به داماد آسمانیش بی چون و چرا خدمت کند. و چون او آنچه را که برای یک دختر باکره با ارزشترین است، یعنی، زیبائی خویش را به خاطر ایمان آماده فدا کردن بود، خدا موافقت میکند، و ناگهان در صبح روز بعد او را با یک ریش سیاه مردانه در اطراف گونههای گلگونش مییابند. هنگامیکه پدرش این تغییر وحشتناک را میبیند و از دلیل آن مطلع میگردد چنان خشمگین میشود که دستور میدهد دختر را بلافاصله زنده به صلیب میخکوب کنند، تا دختر، آنطور که پدرش میگفت، حالا کاملاً شبیه کریستو شود. به این ترتیب این باکره مقدس توسط بیرحمی پدر علاوه بر بدست آوردن تاج بیگناهی شهید هم میگردد، و مردم او را به یاد ستمی که بر او رفته بود غمزده مقدس مینامیدند، و وقتی دچار گرفتاری غیر قابل اجتنابی میگشتند و یک راه نجات مأیوسانه میجستند برای التماس کردن با علاقه پیش او میرفتند.
حالا اما اتفاقات عجیبی برای غمزده مقدس روی میدهد، گرچه دسترسی به این موقعیت ممتاز با برخی مشقتهای همراه آن با یک زندگی سریع پر رنج و عذاب قابل مقایسه است، اما مقدس بودن و مقدس ماندن زمانی طولانی طول میکشد. بنابراین غمزده مقدس، ویوجهفورچیس قبلی، در انزوای سرد و تاریک کلیسای کوچک از فقدان اندوهگین بیحرکتی، مصلوب بر چوب شکنجهاش و در نزد عبادت عده زیادی افراد محزون قرنهای زیادی وقت برای فکر کردن داشت. گاهی اوقات در هنگام تفکر بر روی دربهای شیشهای اتاق آثار مقدسین مقابل خود با وحشت چهره بد شکل گشتهاش را میدید و در این حال به زیبائی بیعیب دوستداشتنی سابقش میاندیشید و اینکه چگونه او بدون مطلع گشتن کامل از جهان و لذت بردن از زندگی مقدس گشته و درگذشته بوده است، زیرا همچنین برای یک انسان مؤمن میل گذراندن این زندگی کوتاه زمینی در شادی پاکدامنانه قطعاً گناه نبود. اما آنچه به بسیاری از مؤمنین و به دختر بی چون و چرا اجازه داده شده است که در هنگام شکوفائی خود یک مرد دوستداشتنی پیدا کنند و با به دنیا آوردن کودکان زیبا به پروردگار آسمان و به خودشان لذت ببخشند، یا همچنین فقط یک ساعت از سعادت زمینی قلبانه لذت ببرند از او مضایقه گشته بود، و حالا او برای تمام این زمانهای طولانی با این ریش مهلک بعنوان فردی مقدس آویزان بر صلیب محبوبیتش را فقط مدیون کراهت شهادتش بود، در حالیکه هیچ انسان فانی در جای دیگری بجز اینجا مایل نبود دوستانه او را تماشا کند. این فکر که او باید هنوز چند قرن دیگر، آری تا رستاخیز اینطور با ریش در اینجا آویزان باشد به قلبش زخم میزد، و او بعنوان مقدس کامل گشته و تاریخی در سکوت کامل از یک شهادت بسیار تلختر از شهادت اخیر رنج میبرد. و وقتی تصادفاً کسی در عبادتگاه کوچک برای دعا کردن پیش غمزده مقدس نبود و او احتیاج به کنترل خود نداشت میگریست و اشگهای روشن از ریشش سرازیر میگشت. خدا، که همه چیز را میبیند و احتمالاً مراقب مقدسینش است، زیرا آنها هم به رحمت او محتاجند، گرچه او میتواند از شخصیت قویشان مطمئن باشد. و خدا با دیدن درد او تصمیم میگیرد دختر را تسلی دهد، به ویژه که دختر اغلب پیش خود حتی فکر کرده بود که مایل است با شرایط بدش کنار بیاید اگر فقط بتواند برای یک بار و فقط برای پانزده دقیقه دوباره در زیبائی سابق و با جهره بیعیبش زنده و اجازه لذت بردن از یک آزادی پاک دخترانه را داشته باشد. خدای مهربان میخواست این آرزو را برآورده سازد، اما فقط یک بار، تا از درخواستهای تعداد بیشتری از مقدسین واجد شرایط پیشگیری کند، زیرا وقتی به یک نفر امتیاز داده میشود بنابراین فوری دیگران هم میآیند و میخواهند چیزی داشته باشند.
خداوند عادل در یکی از شبها وقتی هوا تاریک میشود یک نوازنده جوان را به کنار محراب خلوت غمزده مقدس هدایت میکند. باکره ریشو از حضور نوازنده زیبا، دوستانه، فقیر و دوستداشتنی بسیار خوشحال میشود. در زیر پایش برخی از هدایای آرزوهای اجابت گشته آویزان بودند: قلبهای نقرهای، مجسمههای مومی از دست و پاهای شفا یافته و مانند اینها. نوازنده اما یک پنی هم پول نداشت تا چه رسد به یک هدیه گرانبهاتر، اما چون خود را در کنار محراب او به طور عجیبی بیش از همیشه قوی احساس میکرد بنابراین میخواست ستایش و قدردانیاش به غمزده مقدس را اثبات کند، نوازنده ویولنش را برمیدارد و شروع میکند برای ستایش او به نواختن. و چنان باشکوه مینوازد که یک جریان گرم از جوانی و ملاحت، از نور و عشق و  هوسی بهارانه از روحش به قلب ویوجهفورچیس نفوذ میکند و در تمام اندام چوبیاش با حرارت به حرکت میافتد. در این هنگام ویوجهفورچیس برای اولین بار از اعماق قلب به وجد میآید و خود را مانند قرون گذشته در زمان دختر بودنش آزاد احساس میکند، مانند زمانیکه در لوزیتانی با همبازیهایش میرقصید و میجهید و هنوز از تقدس هیچ چیز نمیدانست. به یک باره او هیچ ریشی بر چهرهاش احساس نمیکند، بلکه گونههایش صاف و گرد و مانند هلو شکفته بودند. ویولنیست این معجزه را که خدا توسط او به انجام رسانده بود میبیند و برای خود و باشکوهترین مقدسین عالم و برای خدای توانای جهان که این لحظه را به او بخشیده بود مینوازد و میخواند: "غمزده مقدس، تمام شادیام را بر دوش تو میگذارم." و دختر با نگاههای خندانش بر او میتابید. اگر او به صلیب میخکوب نبود قطعاً پیش نوازنده پائین میرفت، ویوجهفورچیس در تسلیم کامل پاکیاش یک لحظه هم به چنین اقدام جسورانهای نیندیشید، اما در پاهای ظریف قرار گرفته در کفش راحتی گرانقیمتیای که او بعنوان دختر پادشاه هنگام به صلیب کشیده شدن پوشیده بود دلپذیرترین تحریک برای والس رقصیدن با چنین موسیقیای را احساس میکند. و او دیگر به سختی میدانست چه میکند، کفش راحتی ابریشمی با سریعترین حرکت از پای راستش سُر میخورد و مانند شکوفهای از یک درختچه به پیش مرد جوان سقوط میکند.
با این هدیهِ متقابل فرد سعادتمند فرار میکند. شادمان به یک میخانه میرود، او قصد داشت با نواختن یک قطعه پول کاسبی کند. با حال خوشش در آنجا چنان ویولن میزند که او را به چند جرعه شراب دعوت میکنند، و شراب عاقبت حواسش را کاملاً میدزدد، طوریکه او با به یاد آوردن سعادت تجربه کرده خود کفش را از جیب بغلش بیرون میآورد و جام شرابی را که به او داده بودند داخل آن میریزد و از کفش مقدس مانند سعادت آسمانی مینوشد. کفش گرانبهای با مروارید تزئین شده در اختیار یک پسر کاملاً فقیر توجهها را به خود جلب میکند و سوءظن را بیدار میسازد، مردم به او هجوم میبرند و او را تحت فشار قرار میدهند، و او مرتب به تمام جهان فریاد میزد که غمزده مقدس خودش کفش را به او هدیه کرده است. نه، او باید آن را دزدیده و به محراب بیحرمتی کرده باشد. مردم او را در حالیکه میگریست تحت وحشتناکترین تهدیدها با زور به نزد قاضی میبرند، قاضی او را بدون توجه به تمام اعتراضاتش به اعدام با طناب دار محکوم میکند. با این تخفیف که او قبل از اعدام گشتن یک بار دیگر در کنار محراب غمزده مقدس اجازه دعا کردن داشته باشد، مردم معتقد بودند خواهش جوان فقیر را نباید رد کرد و صبح روز بعد محاصره گشته توسط یک دسته نگهبان، کنجکاوان، غیبت کنندگان و مؤمنین به محراب برده میشود.
در آنجا غمزده مقدس بیچاره با چهره دلتنگ و غمگین، بدون کفش راحتی در پای راست، دوباره با ریش سیاه ابدی بر چهره به چوب شکنجه آویزان بود. او شب بدی را پشت سر گذارده بود. وقتی موجودی نظیر او حتی یک بار آرزوی یک ساعت خوب کند بر او چنین میرود! او باید قیمت آن را با مرگ همنوع بیگناه مهربانش میپرداخت! و به خاطر زشتی ریش بازگشته غیر قابل فسخش به تلخی خجالت میکشید، زیرا چطور میتوانست حالا به چشم جوان فقیر که دیروز او را چنین زیبا احساس کرده بود دیده شود. او دیروز برای یک ساعت ویوجهفورچیس دختر پادشاه بود که ثروتمند و آزاد در سعادتش به خود و همچنین به آن جوان بزرگترین تسلی را هدیه کرده بود، او امروز و از حالا به بعد تا طول تمام خاکستریترین ابدیت هیچ چیز دیگری بجز غمزده مقدس نخواهد بود. زندانی در مقابل او زانو میزند، با شوق دعا میکند و به نظر میرسید ــ خدای مهربان بنده ضعیف خود را گرامی میدارد و برای بار دوم خاطرش را تسکین میدهد ــ که از زشتی او هیچ چیز متوجه نمیگردد، او برایش همان ویوجهفورچیس شکوفای دیروزی بود. زندانی ویلونش را به سمت سینه میبرد و مانند یک موجود زنده نوازش میکند، طوریکه چوب خجسته ــ خدا در سیمهایش زندگی میکرد ــ میخواند و مینوازد، خیلی زیباتر از بار اول که برای ستایش غمزده مقدس و خدا نواخته بود و در این وقت تمام حاضرین عمیقاً تحت تأثیر قرار میگیرند، زیرا یک موسیقی خوب همیشه یک معجزه است.
و ویوجهفورچیس یک بار دیگر زنده میگردد، اما با احساس متفاوتتری از دیروز، نه برای خود و لذت بردنش، بلکه این بار برای این انسان در زیر پایش نگران بود، برای انسانی که نه دیگر بعنوان یک جوان فریبنده بلکه بعنوان یک کودک فقیرِ در معرض خطر دوست داشت. او رنگپریده و پر از درد از آن بالا به پسر جوان مانند یک مادر نگاه میکرد، زیرا پس از سالها مقدس بودن شبیه به یک مادر هم شده بود؛ و حالا دوباره در پاهای ظریفش کشش به حرکت اما نه به رقص احساس میکند. اگر او میتوانست خود را آزاد سازد بنابراین به پیش این نوازنده پائین میرفت تا با کت سلطنتیاش او را برای محافظت بپوشاند. حالا اما او اجازه این کار را نداشت، اجازه نداشت کلمهای صحبت کند و به چوبش مصلوب شده بود. در این هنگام او با یک مهربانی آسمانی، متفاوتتر از دیروز، کفش دیگر را از پای چپش سُر میدهد و میگذارد بعنوان نشانه گنگ قدردانیاش و بیگناهی جوان مانند یک قطره اشگ به پائین سقوط کند و جلوی ویولن جوان بیفتد. انسانهائی که به معجزه احتیاج دارند تا برتری سرنوشت را درک کنند، البته حالا جریان را میفهمند و برای غمزده مقدس که نیرویش را برای یک مظلوم چنین باشکوه به اثبات رسانده بود فریاد شادی میکشند. آنها سپس ویولننواز را بیرون میبرند و تمام روز را با او جشن میگیرند.
البته آنها نمیدانستند و نمیتوانستند در خواب هم ببینند که ویوجهفورچیسِ خاموش در بین این دو روز بر چه مبارزه سختی پیروز گشته است، و اینکه او قرنهای طولانی بعد از مقدس شدنش ابتدا معجزه اصلی زندگیش را متحمل شده و از آن جان سالم به در برده است و اینکه او باید یک بار دیگر به تلخی مستحق نام غمزده مقدس میگشت.