مصاحبه در خواب. (5)

آیا ناپدید گشتن درخت شاهتوت همراه با خبرنگار و خاطراتِ کنجکاو به این معنی بود که در غیبت من زمان به حرکت افتاده بوده است.
من از ترک کردن غیر دوستانه خاطرات شرمنده بودم و بعد از نشستن در کنارش برای نشان دادن خوشحالیم با انگشت شصت پا کف پایش را در آب غلغلک میدهم!
خاطرات بدون آنکه به من نگاه کند خیلی جدی میگوید: "خوب میدونم از یاد بردی که من غلغلکی نیستم، آیا اصلاً هنوز چیزی به خاطر داری؟" بعد برای اینکه بیشتر غمگینم نسازد کمی مهربانتر میشود، سرش را به سمتم میچرخاند و اندکی متعجب و نگران میپرسد: "کجا رفته بودی؟ فکر نکردی من نگران میشم؟ چرا با خبرنگار مصاحبه نکردی؟"
من از مهربانی خاطرات قوت قلب میگیرم و میگویم: "جای دوری نرفته بودم، رفتم تا آشپزخونه کمی آب بنوشم."
"پس چرا زود برنگشتی؟"
"تو آشپزخونه خوابم برد و دوباره شروع کردم به خواب دیدن." و بعد برایش از آن تعریف میکنم و اینکه چطور دوباره پیش او برگشتهام.
ناپدید شدن درخت شاهتوت متعجبم ساخته بود. دلم میخواست بدانم در غیبت من چه اتفاقی افتاده است. من به خود میگویم بهتر است از خاطرات بپرسم درخت کجاست! اما خاطرات قبل از پرسش من شروع به صحبت میکند:
"جات خیلی خالی بود، باید بودی و میدیدی که چطور چشمهای خبرنگار از تعجب به خاطر پاسخهای بینظیرم قصد داشتند از حدقه بیرون بزنند."
"مگه خبرنگار با تو مصاحبه کرد؟"
"ای بابا! من چی میگم، تو چی میگی! معلومه که خبرنگار با من مصاحبه کرد. سر و صدای خبرنگار مدتی بعد از رفتن تو بلند شد، مرتب داد میزد و میپرسید پس این آقا  کجاست؟!"
"خب، چرا نگفتی رفته آب بنوشه العان برمیگرده؟"
"ای بابا، چه چیزهائی من باید از تو بشنوم! ... خلاصه، من که دیدم تنهام گذاشتی و رفتی موقعیتو مناسب دیدم، سرمو به طرف درخت برگردوندم، سوت زدم و برای خبرنگار دست تکون دادم. اول اما اینطور به نظر میرسید که خبرنگار منو نمیبینه، مرتب سرشو به این سو و آن سو میچرخوند ببینه چه کسی سوت میزنه، بعد دیدم خاطراتِ کنجکاو از جا بلند شد، کمی با خبرنگار حرف زد، با دستش منو نشون داد و از درخت بالا رفت و من دیگه ندیدمش."
من با ناراحتی میگویم: "به چه دلیل خاطراتِ کنجکاو باید از درخت بالا رفته باشه؟ آیا فکر نکرد این کار خطرناکیه و اگه از درخت بیفته پائین چی میشه؟"
خاطرات که انگار به خاطراتِ کنجکاو حسودیش شده باشد می‏گوید: "میذاری تعریف کنم یا نه؟ افتادن خاطراتِ کنجکاو به من و تو چه ربطی داره؟ مگه بچهست که ندونه  چه کار میکنه؟"
من ناگهان به یاد میآورم که خبرنگار برای ساکت ساختن خاطراتِ کنجکاو به او قول مصاحبه داده بود.
در این وقت خاطرات ادامه میدهد: "خلاصه، خبرنگار بعد از اینکه خاطراتِ کنجکاو از درخت بالا رفت و ناپدید شد آهسته به سمت نهر آمد، اول با کنجکاوی به من نگاه کرد، بعد سرشو چرخوند و به درخت نگاه کرد، و بعد دوباره به من نگاه کرد و با کنجکاوی پرسید: <شما لب آب چکار میکنید؟ من از اینکه خاطرات نمیدانست شما کجا هستید با او کلی دعوا کردم،  شما چرا از زیر درخت آمدهاید اینجا و لب آب نشستهاید؟> و من بلافاصله متوجه شدم که خبرنگار منو به جای تو اشتباه گرفته. خوب اگه تو بجای من بودی چکار میکردی؟ میگفتی <شما اشتباه گرفتهاید، من خاطرات هستم و ایشون قهر کرده و از خواب بیدار شدهاند؟!>. خب منم دل دارم، منم میخوام کسی با من مصاحبه کنه. تازه مگه من در مصاحبه چی گفتم که باید از این کار ناراحت باشم؟! من خودمو بجای تو معرفی کردم و به تمام سؤالاش طوری پاسخ دادم که تمام جهان انگشت به دهان حیرون مونده! هنوز که هنوزه همه به خودشون میگن اگه این مصاحبه چند سال پیش انجام میشد امروز جهان حتماً بهشت شده بود. همه مردم دنیا همین حالا که من و تو داریم با هم صحبت میکنیم بخاطر مصاحبهای که من، منظورم تو بود، انجام دادم و باعث صلح جهانی شد مشغول جشن و سرورند! چرا قیافه گرفتی؟ مگه از اینکه بانی این صلح منم ناراحتی؟"
من واقعاً گیج شده بودم، در خواب قبلی در آشپزخانه هم از مصاحبه انجام شده من و صلح جهانی و جشن و شادی مردم صحبت شده بود. من نگاه مشکوکی به خاطرات میاندازم و غافلگیرانه از او میپرسم: "تو در خواب قبلی من هم بودی؟"
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر